رمان مانلی پارت آخر
بعد از از خواندن تلقین و ریختن خاک نامی عقب کشید و با صورتی سرد و رنگ پریده به سمتمان آمد. با دیدن بیحالی عمه خم شد و شانههایش را بهآغوش کشید. _خوبی مامان؟ دست روی شانهی نریمان گریان گذاشت و او را بهسمت خودش کشید. نریمان سرش را به بازوی نامی تکیه داد و شانههایش