رمان مانلی پارت 104

4.4
(159)

 

 

 

_مامان چرا الان راه بیفتم بیام پسفردا برگردم؟ زندایی هم هست خوشم نمیاد.

زهره نچی کرد.

_اگه شل بگیری سفت میخوری دختر هرچی از این مرد دورتر باشی برای داشتنت

سریعتر اقدام میکنه. بخوای همینجوری باقی بمونی اینم کنگر میخوره و لنگر

میندازه برو تا حالش رو داشتن بیان خواستگاریت… در ضمن زنداییت هم رفته خونه

برادرش.

فریا پوفی کشید و بیحرف با کمک فرشته وسایلش را جمع کرد.

همین که از اتاق بیرون زدند نامی شاکی گفت:

_واسه دو روز اینجوری بار و بندیل بستین؟ چهخبره؟

زهره سری بالا انداخت.

_واسه دو روز نیست. تا وقتی که عقد کنید همین آشه و همین کاسه!

نامی نچی کرد و پشت سرشان به راه افتاد.

_یعنی من تا اون موقع زن و بچهم رو نبینم؟

نمیشه که…

زهره سریع گفت:

_هرروز میتونی بیای به بچهی خودت سر بزنی ولی به بچهی من نه!

فرشته بهسمتش آمد و فرهاد را از دستش گرفت.

_خداحافظ داماد.

عصبی به بیرون رفتنشان از خانه چشم دوخت.1063

بهمحض بسته شدن در گوشی را برداشت و با مهسا تماس گرفت.

_جانم پسرم؟

_مامان همین الان زنگ بزن به زندایی واسه فرداشب قرار خواستگاری بذار.

مهسا کمی مکث کرد.

_نمیشه.

شوکه از جا پرید.

_چرا؟

_واسه این که من آماده نیستم. نه لباس دارم نه حلقه خریدیم و نه…

میان حرفش پرید.

_اونا با من… فردا میام دنبالت با هم میریم بازار انجامشون میدیم. خوبه؟

مهسا آهی کشید.

_چرا انقدر عجولی پسرم؟

نفس تندی کشید.

_چون زندایی همین الان اومد و فریا و فرهاد رو با خودش برد!

مهسا تک خندهای کرد.

_پس بگو قضیه از کجا آب میخوره. شازده بیطاقت شده!

_مامان!1064

_باشه آروم باش پسرم. زنگ میزنم قرار میذارم.

خیالش کمی راحت شد.

_ممنون. من شب میام خونه.

_قدمت روی چشم.

**************************************************

-فریا-

همین که پایمان به خانه رسید گوشی مامان شروع به زنگ خوردن کرد.

نگاهی به صفحه انداخت و اخمهایش درهم شد.

_عمهت داره زنگ میزنه. این پسر انگار رو زغال نشسته!

خندهام گرفت.

همین که جواب داد سریع بهسمتش رفتم و گوشم را به گوشی چسباندم.

چپچپی نگاهم کرد و کمی خودش را عقب کشید.

_سلام مهسا جان خوبی؟

_قربونت ما هم همینطور!

کمی مکث کرد که باعث شد دوباره به گوشی بچسبم؟

_فرداشب؟ والله راستش رو بخوای ما آمادگی…

صدای ناواضح عمه به گوشم رسید.1065

_زهره جان بیا به عنوان دوتا بزرگتر هرچه زودتر تکلیف این قضیه رو مشخص کنیم. تا

الانش هم خیلی طول کشیده.

آهی کشید.

_والله از شما چه پنهون نامی داره مثل مرغ سرکنده بالا و پایین میپره. اجازه بدین

فردا بیایم حرف و گپ رو تموم کنیم. زودتر یه عقد محضری بکنن تا راجعبه جشن

تصمیم بگیریم.

مامان کمی مکث کرده و به ناچار گفت:

_باشه مهسا جان. مثل این که چارهی دیگهای نیست.

_خب خداروشکر این هم بهخیر گذشت. به عروسم سلام برسون. فرداشب مزاحمتون

میشیم!

_قدمتون روی چشم.

بهمحض قطع شدن گوشی من و فرشته جیغی کشیدم و همزمان کف دستهایمان را

بههم کوبیدیم.

فرهاد با دیدن هیجان بینمان ناخودآگاه جیغی کشید و خودش را بهسمتم پرت کرد

که

خندهمان گرفت.

_چتونه شما دوتا هم؟ انگار تا حالا چشمشون خواستگار ندیده.

نیشخندی زدم.

_بهلطف شما من که ندیدم. این عفریته رو نمیدونم.1066

فرشته پشت چشمی برایم نازک کرد.

_منم ندیدم همهشون رو بدون این که به من بگه رد میکنه! نکنه قول منم به کسی

دادی؟

مامان همانطور که بهسمت آشپزخانه میرفت گفت:

_نه خداروشکر تو یکی رو از همون اول فهمیدن چه سلیطهای هستی کسی از من

طلبت نکرد!

فرشته شاکی صدایش را بالا برد.

_واقعا که مامان.

نیشخندی زدم و آرام گفتم:

_تو که واسه خودت یکیو زیر سر داری چرا حرص اینارو میخوری؟

همانطور که بهسمت اتاقش میرفت با غرغر گفت:

_چی میشد منم یه نفر این همه سال میخواست؟ والله تنها چیزی که من از نریمان

دیدم خط و نشون کشیدن و اولدورم بولدورم بود. عشق و عاشقیش کجا بود؟

خندهام گرفت.

نریمان و فرشته هردویشان واقعا بچه بودند و دهانشان بوی شیر میداد.

خدا عاقبت این دونفر را بهخیر کند!

فرهاد را در آغوش گرفتم و وارد اتاق خواب شدم تا لباسهایم را جابهجا کنم.

نگاهی به صفحه گوشی انداختم و با دیدن سه پیام از طرف نامی ابروهایم بالا پرید.1067

صفحه را باز کردم. (رسیدین؟)

(چرا جواب نمیدی؟)

(پیامم رو دیدی یه عکس از خودت و فرهاد واسهم بفرست)

با خنده سرم را بهدوطرف تکان دادم.

فرهاد را در آغوشم فشردم و سرم را به صورتش چسباندم.

سریع موهایم را به چنگ کشید.

چپچپی بهصورت خیس از آبش نگاه کردم و عکس گرفتم.

با دیدن عکس خندهام بیشتر شد.

عکس را با کپشن “جنگ ستارگان” برایش ارسال کردم.

چندثانیه بیشتر طول نکشید که پیامی با ایموجی خنده برایم فرستاد.

(این آدم خوار چرا باز آب دهنش آویزونه؟)

لبخند پررنگتر شد. ( به عمه گفتی زنگ بزنه به مامان؟)

کمی طول کشید تا جواب بدهد.

(آره. واسه فرداشب آماده باش(.

خیره به صفحهی گوشی چشمهایم برق زد.

باورم نمیشد.

 

نکند همهی اینها فکر و خیال بود؟1068

بعد از این همه عذابی که در این یکسال کشیدم این خوشبختی واقعی بود یا زاییده

تخیل خودم؟

گوشی را کنار گذاشتم و پلکهایم را بههم فشردم.

باید کمی استراحت و تجدید قوا میکردم.

به عمه و عمو عارف یک توضیح و معذرت خواهی بدهکار بودم و باید دینم را ادا

میکردم.

آنها بهخاطر من یکسال از پارهی تنشان جدا ماندند و با دیدن رنج کشیدنش غصه

خوردند.

بعد از سیر کردن شکم فرهاد او را خواباندم و لباسهایم را پوشیدم.

از اتاق که بیرون رفتم مامان زهره نگاه متعجبی به من انداخت.

_نیومده باز کجا شال و کلاه کردی؟

همانطور که بهسوی در میرفتم گفتم:

_میرم ملاقات عمه و عمو عارف. میخوام سنگهام رو باهاشون وا بکنم.

کمی مکث کرد و بعد بهآرامی گفت:

_کار خوبی میکنی. بهنظرم بهتره اول زندگی کدورت و حرف ناگفتهای بینتون نمونه!

خداحافظی کردم و از خانه بیرون زدم.

سوار تاکسی شدم و بهسوی عمارت عمو عارف بهراه افتادم.

به عمه قول داده بودم روزی برای دلجویی بهسراغش بروم.1069

امیدوارم که دیر نشده باشد.

دم در عمارت ایستادم و زنگ را فشردم.

با باز شدن در دم پلهها با خاتون روبهرو شدم نگاه گرمی بهصورتم انداخت.

_سلام خوش اومدین خانوم کوچیک.

با شنیدن لفظی که بهکار برد ناخودآگاه لبخند زدم.

_سلام ممنون خاتون. عمه و عمو عارف خونه هستن؟

سری برایم تکان داد.

_بله بفرمایید راهنماییتون میکنم.

همین که وارد پذیرایی شدیم عمه که میلهی بافتنی در دست داشت با دیدنم متعجب

از جا بلند شد.

_سلام فریا جان خوش اومدی.

جلوتر رفتم و گونهاش را بوسیدم.

_سلام عمه ممنون. ببخشید زودتر نیومدم شرایطش رو نداشتم.

کمی مکث کردم.

_عمو عارف نیستن؟

عمه با همان تعجبی که در صورتش بود اشارهای به خاتون زد.

_به عارف بگید بیاد مهمون داریم.

دستم را گرفت و کنار خودش روی مبل نشاند.1070

_چی شده راه گم کردی عمه جان؟

کمی مکث کردم و نگاهم را دزدیدم.

_روزی که اومده بودین دم خونهم تا بهم بگید از نامی فاصله بگیرم بهتون یه قولی

دادم…

حالا اینجام که بهش عمل کنم.

نگاهش کمی متفکر شد.

_اون روز من از چیزی خبر نداشتم فریا.

سرم را تکان دادم.

_میدونم عمه. برای همین اینجام.

_به به فریا خانوم کم پیدا چه عجب ما شما رو زیارت کردیم!

با شنیدن صدای عمو عارف سریع از جا بلند شدم و نگاهی بهصورت رنگ پریده و

لاغرش انداختم.

_سلام عمو حالتون خوبه؟

سری تکان داد و روب مبل نشست.

_بد نیستم میگذره، تو خوبی؟ فرهاد رو نیاوردی؟

لبخند کمرنگی زدم.

_نه راستش هم خواب بود و هم اینجا جاش نبود.

ابرویی بالا انداخت.1071

_چطور مگه؟

نگاهی به عمه و عمو عارف انداختم.

_راستش من اینجام تا بابت اتفاقاتی که طی این یک سال افتاد ازتون عذرخواهی کنم.

هردویشان سکوت کردند.

نفسم حبس شد.

_هرچهقدر هم که نامی مجبورتون کرده باشه این وصلت رو قبول کنید میدونم ممکنه

کدورتهایی باقی مونده باشه… من در حق شما و نامی بد کردم. نمیخوام با کینه و

دلخوری پا توی این خانواده بذارم.

عمو عارف چندلحظه خیره نگاهم کرد و بعد بهآرامی خندید.

_خوبه باز تو اونقدری وظیفه شناس هستی که برای کسب رضایت درِ این خونه رو

زدی… اون پسره که اومد و با اولدورم بولدورم حرفش رو به کرسی نشوند و رفت!

لبم را گاز گرفتم.

_نه عمو منظور نامی این نبود که نظر شما مهم نیست اون فقط…

میان حرفم پرید.

_میدونم، اون فقط ترسیده!

میخواد هرچه زودتر خیالش از داشتن تو و فرهاد راحت بشه.

خجالت زده سرم را پایین انداختم.

عمه دستم را میان دستش گرفت و گفت:1072

_میدونم این اتفاقات تقصیر تو نیست عمه جان تو مجبور بودی توی بدترین شرایط

بهترین تصمیم رو بگیری…

عمو عارف میان حرفش پرید.

_بهترین تصمیم برای خانوادهش نه برای نامی!

با شرمندگی نگاهشان کردم که عمه بیتوجه به عمو عارف ادامه داد:

_موقعیت تو و باربد چیزی نیست که ما بتونیم درکش کنیم ولی…

جا خورده میان حرفش پریدم.

_مگه شما هم اطلاع دارید؟

عمه پلکهایش را بههم فشرد.

_قبل از تو نامی از ترس این که مخالفت نکنیم همهچیز رو واسهمون تعریف کرد.

نفس سنگینی کشیدم.

_بهم نگفته بود!

عمو عارف بهسادگی گفت:

_برای جبران گذشته کاری از دست کسی ساخته نیست پس بهتره ازش بگذریم. بهفکر

آینده و بست و دوخت کردن این پینهها باشید…

کمی مکث کرد.1073

_کسی با این وصلت مخالف نیست یا قرار نیست جلوی شمارو بگیره. تو همیشه

بهچشم من عروسم بودی فریا… امیدوارم بتونی این چالهها رو پر کنی و نامی قدیم رو

بهمون برگردونی!.

ناخودآگاه نفس راحتی از ته دلم آزاد شد.

خیال نمیکردم همهچیز انقدر راحت پیش برود!

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_نگران نباشید عمو عارف. بهتون قول میدم گذشته رو جبران کنم.

خواست چیزی بگوید که صدای خاتون بلند شد.

_آقا عارف خانوادتون برای ملاقات تشریف آوردن. اجازهی ملاقات میدین؟

عمو عارف سری تکان داد.

_راهنماییشون کن.

با شنیدن حرفش از جا بلند شدم.

_پس من دیگه رفع زحمت میکنم…

عمه دستم را کشید.

 

_کجا میری دختر؟ واسه شام پیشمون بمون. نامی هم کمکم میرسه.

لبم را تر کردم.

_ممنون عمه نیومدم که بمونم. فقط میخواستم باهاتون حرف بزنم تا چیز ناگفتهای

بینمون نمونه!1074

عمو عارف نگاهی به من انداخت.

_بشین دخترم عجله نکن.

برای این که بیاحترامی نشود بهاجبار روی مبل نشستم.

دلم نمیخواست با آنها روبهرو شوم.

با شنیدن سروصداهایشان نفس سنگینی کشیدم و تلاش کردم آرام بمانم.

همه تک تک وارد سالن شدند و شروع به احوالپرسی کردند.

هرکدام نگاهشان که به من میخورد لبخند از روی لبشان میپرید و با تکان دادن سری

از کنارم میگذشتند.

بعد از اتمام احوالپرسیها بیحرف کنار عمه نشستم.

تلاش میکردند با ابراز نظرهای متفرقه جمع را گرم نگه دارند ولی نگاههای گاه و

بیگاهشان روی من آزار دهنده بود.

روژان که از همان ابتدا نگاهش را از من برنداشته بود بالاخره دلش طاقت نیاورد و

پرسید:

_شنیدم ازدواج کردی فریا جون. همسرت کجاست؟!

همه در سکوت بهسمتم برگشتند.

عرق سردی روی کمرم حرکت کرد.

_جدا شدم عزیزم.

چشمهایش گرد شد و کمی مکث کرد.1075

_بچه هم داری مگه. نه؟

بعد نگاهش بهسمت عمو عارف چرخید تا از او تاییدیه بگیرد.

_آره دارم چطور مگه؟

لبهایش را بههم فشرد.

_فقط از حضورت تو خونهی دایی تعجب کردم.

اینبار عمو عارف با خونسردی جوای داد:

_فریا همیشه دختر این خونه بوده تعجبی نداره روژان جان.

نگاه همهشان بهت زده روی من چرخید.

با نفسی حبس شده سرم را پایین انداختم.

معلوم نیست چه فکرهایی راجعبه من در سرشان موج میزد.

برای همین بود که نمیخواستم یک لحظه هم با این جماعت روبهرو شوم.

حتی قبل از ازدواجم هم از نگاه بالا به پایینشان آزرده میشدم چه برسد الان که بهطور

علنی مرا لایق این خانواده نمیدانستند.

میدانستم در آخر امکان ندارد روژان بتواند زبان به دهن بگیرد و نسبت بهحضور من

واکنشی نشان ندهد.

صدای روژان دوباره بلند شد.

اینبار رساتر و دریدهتر از قبل بود.

این دختر هیچوقت قرار نبود دست از حسادت بیمورد و زخم زبان زدن بکشد.1076

نگاهش مستقیم به من بود.

_چه میدونم گفتم شاید حالا که از شوهرش جدا شده با قصد و غرضی پا توی این

خونه گذاشته!

با ناراحتی لبهایم را بههم فشردم.

_نامزد من با چه قصد و غرضی ممکنه پا تو خونهی پدرشوهرش گذاشته باشه؟

با شنیدن صدای نامی نفس میان سینهام حبس شد!

نگاه همه سریع بهسمت نامی چرخید.

عمهی بزرگترش که عارفه نام داشت صورتش را درهم کشید.

_چی گفتی عمه جان؟ نامزدت؟

نامی در سکوت بهسمتم آمد.

_همهچیز خیلی یههویی اتفاق افتاد و وقت نشد اطلاع بدیم. من و فریا با هم نامزد

کردیم!

در صدم ثانیه صدای پچپچهایشان بلند شد.

روژان با صورتی سرخ شده گفت:

_بچهش چی؟ میمونه پیش باباش؟

قلبم محکم کوبید.

نامی با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد.

_درسته پیش من میمونه.1077

لبم را محکم گاز گرفتم.

این دیگر چه افتضاحی بود.

عمه عارفه متعجب پرسید:

_یعنی میخوای بچه یکی دیگه رو بیاری پیش خودت بزرگ کنی؟

نامی خم شد و بهآرامی بازویم را گرفت.

_خیر فرهاد پسر خونی بندهست عمه جان!

قبل از ازدواجِ فریا بنا به مصلحت خانوادهها یه محرمیتی بینمون بوده. من جاهلی کردم

و بهخاطر کار و بارم رفتم فرانسه فریا هم که از من اطلاعی نداشت مجبور شد تنها بچه

رو بهدنیا بیاره و منتظر بمونه تا برگردم پیششون!

از دروغهای شاخدارش ماتم برد.

عمه عارفه بهت زده نگاهش کرد.

_پس شوهرش چی؟

نامی از جا بلندم کرد.

_وقتی فهمیدن فریا از من بارداره جدا شدن.

نفس سنگینی کشید.

_اصل قضیه اینه عمه جان… فریا نامزد من و فرهاد پسرمه امیدوارم برای همه جا افتاده

باشه. با اجازتون ما بریم توی اتاق با فریا کار دارم.

عمه عارفه بیتوجه به ما بهسمت عمه مهسا چرخید.1078

_مهسا حرفایی که نامی گفت حقیقت داره؟!

نامی اهمیتی به ادامهی بحث نداد و مرا پشت سرش به سمت پلهها کشید.

سنگینی نگاهشان را روی خودم حس میکردم و این کلافهام کرده بود.

همین که وارد اتاق شدیم دهان باز کردم تا تشری بزنم ولی با فرو رفتن در آغوشش

سکوت کردم.

مرا محکم بین بازوهایش فشرد و سرش را میان گردنم فرو برد.

_اذیتت که نکردن؟

قلبم ضربانهایش را جا انداخت.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست و سرم را به سینهاش تکیه دادم.

_نه… این دروغا چی بود گفتی نامی؟

زیرگوشم را بوسید که کمی در خودم جمع شدم.

_نمیتونستم حقیقت رو بگم مجبور شدم.

اگه دست خودم بود با همهی فامیل قطع رابطه میکردم ولی بهخاطر مامان و بابا

نمیشه. پس مجبورم یه داستانی واسهشون ببافم.

کمی سرم را عقب کشیدم.

_چهقدر هم داستانت منطقی و بی چال و چوله بود!

خندهاش گرفت.

_چارهای نیست مجبورن باورش کنن!1079

موهایم را پشت گوشم داد و چشمهایش برق زد.

_دقت کردی فرهاد نیست بالاخره میتونیم تنها باشیم؟

تک خندهای کردم.

_خجالت بکش نامی از همین الان از دستش عاصی شدی؟

پشت کمرم را نوازش کرد.

_عاصی نشدم فقط نمیذاره دودقیقه خلوت کنیم. تا میام بهت نزدیک بشم شروع

میکنه به جفتک انداختن.

 

چشمهایم را برایش گرد کردم.

خواستم جوابی بدهم که بیهوا و با اشتیاقی وصف نشدنی خم شد و لبهایش را به

لبهایم چسباند!

پیرهنش را میان دستم چنگ زدم و نفس سنگینی کشیدم.

نامی داشت مرا میبوسید!

با این اوضاع یعنی باور کنم مرا بخشیده است؟

بهآرامی بوسیدمش و انگشتانم را میان موهایش فرو بردم.

مرا به خودش فشرد و بازوهایش را محکمتر از قبل دور تنم حلقه کرد.

نفسنفس زنان کف دستم را به سینهاش فشردم.

با صورتی سرخ شده کمی عقب رفت.1080

_اون دو روزی که با هم تنها بودیم بهم نزدیک نشدی الان که این همه آدم اون بیرون

نشستن یادت افتاد؟

صورتش را درهم کشید.

_راست میگن محدویت آدم رو دله میکنه!

خندهام گرفت.

کمی خیره نگاهم کرد.

خم شد و بوسهی ملایمی روی لبم کاشت.

_برای چی اومده بودی اینجا؟

لبهایم را بههم فشردم.

_میخواستم قبل از ازدواجمون هر کدورتی بینمون مونده حل کنم!

سرش را بالا انداخت.

_تنها کسی که حق داره ازت دلگیر باشه منم!

کف دستم را روی ریشهایش کشیدم و

صورتش را نوازش کردم.

_هنوز ازم دلگیری نامی؟

جدی نگاهم کرد.

_بستگی به عملکردت داره!

چشم غرهای رفتم.1081

_کارمند شرکتت که نیستم. چه عملکردی؟

دستش را از زیر لباس بهآرامی روی کمرم کشید.

_عملکردت در راستای همسر خوب و حرف گوشی کنی بودن!

نوازش دستهایش را نادیده گرفتم.

_گزینه اول رو قول میدم. گزینه دوم رو سعی میکنم!

نیشخندی زد و سرش را جلو کشید.

_رو قولت حساب میکنم آنا خانوم!

با شنیدن حرفش چشمهایم برق زد.

بیهوا خندیدم و روی نوک پا بلند شدم تا ببوسمش!

لبهایم که بهلبهایش برخورد کرد در اتاق محکم بهدیوار کوبیده شد و صدای آزار

دهندهای در گوشم پیچید.

_اصلا با جملهی” شگون نداره عروس و داماد تا قبل از عقد همدیگه رو ببینن آشنایی

ندارید نه؟”

نامی عصبی عقب کشید و چشمغرهای به نریمان رفت.

_تو چرا نمیمیری؟

نریمان پقی زیر خنده زد.

_داداش بخاطر یهبوس؟

بهسمتش خیز برداشت.1082

_بیا خودم بهت میدم چرا عصبانی میشی؟

مرا عقب زد و خواست لبهایش را بهصورت نامی نزدیک کند که نامی حرصی او را از

خودش راند.

_خدایا این چه کابوسیه؟ برو اون طرف توله سگ مرد گنده شدی!

_توله سگ اومده بود شمارو صدا کن نامی جان بیزحمت بیاید بریم پایین شام

حاضره!

با دیدن عمو عارف که در چارچوب در ایستاده بود چشمهایم تا آخرین حد گرد شد.

نریمان با خنده نگاهمان کرد و نامی تک سرفهای کرد.

_شرمنده بابا منظورم از توله سگ…

عمو عارف دستش را بالا گرفت.

_خبه خبه فهمیدم لازم نیست تکرارش کنی. منو بگو بچه بزرگ کردم!

هرسه در سکوت سرمان را پایین انداختیم که صدای خندهاش در گوشمان پیچید.

_هنوز مثل موقعهایی که بچه بودین و میخواستم تنبیهتون کنم رفتار میکنید.

بیاید پایین مهمونها منتظرتونن!

ناخودآگاه با یاد گذشته لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

عمو عارف جلوتر از ما بهسمت پلهها رفت.

هرسه پشت سرش بهراه افتادیم.

نریمان که تلاش کرده بود خودش را میان ما جا بدهد با صدای آرامی گفت:1083

_خب دومی کی میاد؟

با تعجب نگاهش کردیم.

_کدوم دومی؟

چپچپی نگاهم کرد.

_آبجی کوچیکهی فرهاد دیگه. نه که عادت دارید قبل از مراسم دست بهکار بشید…

نامی ضربهای به پهلویش کوبید که باعث سکوتش شد.

بعد از چندلحظه نامی با ذوق خاصی گفت:

_از کجا معلوم دختر باشه؟

چشمغرهای به صورت شادش رفتم.

_نامی!

خندید و سکوت کرد.

لبخندی زدم و همراه با آن دو روی صندلی نشستم.

شام در محیطی سنگین و زیر نگاههای گاه و بیگاه بقیه سپری شد.

همین که از جا بلند شدم عمه گفت:

_فریا جان فکر کنم گوشیت توی کیفت داره زنگ میخوره!

با یادآوری فرهاد لبم را گزیدم و سریع بهسوی کیف به راه افتادم. گوشی را بیرون

کشیدم و جواب دادم.

_الو مامان؟1084

_کجایی دخترهی ورپریده نصف شب شد!

هول شده گفتم:

_وای ببخشید مامان نامی اومد خونه اصرار کردن واسه شام بمونم منم مجبور شدم.

فرهاد خیلی اذیت کرد؟

نچی کرد.

_اذیت که نه ولی حس میکنم بچه یهکمی بیحاله!

لعنتی به خودم فرستادم.

_داره دندون در نیاره احتمالا بخاطر اونه…

من الان میام خونه.

گوشی را قطع کردم و بهسمت نامی برگشتم.

_نامی منو میرسونی خونه؟ فرهاد بهونه میگیره.

سریع از جا بلند شد و سوئیچش را برداشت.

_بریم عزیزم.

با عمو عارف و عمه و بقیه خداحافظی کردیم و از عمارت بیرون زدیم.

روی صندلی که نشستیم گفتم:

_نامی داروخونه بزن کنار یهکم دارو واسه بچه بگیریم شربتهاش رو خونهت جا

گذاشتم.

چپچپی نگاهم کرد.1085

_خونهت نه و خونهمون!

فرهاد چش شده؟

آهی کشیدم.

_مامان میگه بیحاله. احتمالا واسه دندونشه میترسم تا صبح تب کنه.

صورتش را درهم کشید.

_هر اتفاقی افتاد به من زنگ بزن در دسترسم!

سری تکان دادم و سکوت کردم.

ماشین را کنار زد وسایل مورد نیاز فرهاد را از داروخانه خریدم و بهسمت خانه به راه

افتادیم.

ماشین را دم در پارک کرد و گفت:

_مواظب خودت و فرهاد باش. یادت نره از وضعیت فرهاد بهم خبر بدی!

لبخند کمرنگی زدم.

 

_چشم خیالت راحت. بار اولی نیست که بیحال میشه و بهونه میگیره!

صورتش را درهم کشید و کمی بهسمتم خم شد.

پیشانیام را با مکث و طولانی بوسید و عقب کشید.

_بسلامت.

برایش دست تکان دادم و سریع وارد خانه شدم.

مامان با دیدنم چپچپی نگاهم کرد.1086

_چه تعارفی شدی. شب میموندی دخترم!

نچی کردم.

_اصرار کردن زشت بود رد کنم. فرهاد کجاست؟

پشت سرم بهراه افتاد.

_پیش فرشتهست… ببینم چهطور پیش رفت؟

شانهای بالا انداختم و در اتاق فرشته را باز کردم.

_آروم و متمدن… در صلح با هم کنار اومدیم!

فرهاد با دیدنم سریع دستانش را بهسمتم گرفت خم شدم و محکم به سینهام

فشردمش.

_دورت بگردم چیشدی مامانی؟

نقی زد که دست روی پیشانیاش گذاشتم.

_میترسم تا صبح تب کنه مامان.

با نگرانی نگاهم کرد.

_چیکار کنیم؟ ماشینم نداریم ببریمش درمونگاه.

همانطور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم:

_نامی گفت در دسترسه… فعلا بذار بهش شیر بدم بعد داروهاش رو میدم ایشالله که

چیزی نمیشه!

با گرفتن بسته داروها به اتاقم رفتم.1087

دندانگیر را از کیفم بیرون کشیدم و بهدست فرشته دادم تا آن را را بشوید.

روی تخت نشستم و شروع به شیر دادن به فرهاد کردم.

چون در روزهای گذشته بخاطر خوردن قرصها توانایی شیر دادن به فرهاد را نداشتم

در این مدت حسابی دله شده بود!

بعد از سیر کردنش داروهایش را دادم و دندانگیر را به دستش دادم و تلاش کردم او را

بخوابانم.

فردا برای خواستگاری هزاران کار روی سرم ریخته بود و من مجبور بودم برای آرام

کردن بچهمان تا صبح بیدار بمانم.

زندگی ما واقعا یک جوک بزرگ بود!

تا صبح چندبار از خواب پریدم و تب فرهاد را اندازه گرفتم.

کمی بیتابی کرد ولی خداروشکر تب نداشت.

تازه چشمهایم داشت گرم میشد که مامان چندتقه به در اتاق کوبید.

_فریا نمیخوای بیدار شی؟

کلی خرید داریم. خونه باید مرتب باشه. باید به خودت برسی حاضر بشی. وقت نداریما.

نگاهی به فرهاد که در خوابی شیرین بهسر میبرد انداختم و بهسختی از جا بلند شدم.

آبی به دست و صورتم زدم و بهسمت آشپزخانه رفتم.

_فریا تو و فرشته برید خریدها رو انجام بدید تا مغازهها نبسته. من حواسم به فرهاد

هست. ببینم دیشب تب که نکرد؟1088

خمیازهای کشیدم و روی صندلی نشستم.

_نه خداروشکر.

چند لقمه صبحانه خوردم و بعد از حاضر شدن همراه با فرشته از خانه بیرون زدیم.

همین که پایم را بیرون گذاشتم با دیدن ماشین نامی لحظهای ماتم برد.

فرشته با تعجب نگاهم کرد.

_اون نامی نیست؟

با قدهایی سریع بهسمت ماشین به راه افتادم.

_بیا ببینیم چیشده!

خم شدم و به داخل ماشین نگاه کردم.

سرش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود!

چندضربه به شیشهی ماشین کوبیدم.

سریع از جا پرید و در را باز کرد.

از ماشین پیاده شد و گیج شده نگاهم کرد.

_چیشده فریا؟ فرهاد تب کرده؟

لبهایم از هم باز ماند.

_تو از دیشب اینجا بودی نامی؟

دستی بهصورتش کشید.1089

_صبح زود میخواستم برم ولی خواب موندم.

خیره نگاهش کردم.

_چرا؟ ترسیدی فرار کنم؟

نچی کرد.

_ترسیدم نصف شب فرهاد تب کنه. راهم دوره اگه دیر میرسیدم چی؟

ابروهایم بالا پرید.

_آژانس میگرفتم عزیزم. حالت خوبه نامی؟

کمی مکث کرد.

_خودم باشم خیالم راحتتره. کجا میرین؟

آهی کشیدم. کمکم داشتم به این فکر میکردم نامی دچار وسواس شده.

_میریم واسه شب خرید کنیم.

سری تکان داد.

_بشینید میرسونمتون. منم باید برم دنبال مامان بریم خرید.

بیحرف سوار ماشین شدم و نگاهی بهچشمهای سرخش انداختم.

پلکهایش را بههم فشرد و گفت:

_فرهاد بیدار نیست یهسر ببینمش؟

لبهایم را بههم فشردم.1090

_نه. خوابیده دیشب خیلی بدخواب شده بود.

پوفی کشید و ماشین را بهراه انداخت.

_اگه خیلی بیتابی میکنه ببریمش دکتر.

سرم را به دوطرف تکان دادم.

_نه نگران نباش عادیه!

بهمحض رساندنمان به بازار گفت:

_بمونم تا تموم بشید؟

سریع جواب دادم:

_نه کارمون طول میشه آژانس میگیریم بر میگردیم. تو برو خونه نامی حتما عمه هم

منتظرته.

کمی مکث کردم.

_یادت نره استراحت کنی.

_باشه مواظب خودتون باشید.

همین که فرشته از ماشین پیاده شد خم شدم و بهنرمی گونهاش را بوسیدم.

_شب میبینمت عزیزم.

چشمهایش خندید.

_قربون عزیزم گفتنت خانوم!

ناخودآگاه لبخندی عمیق روی چهرهام نشست.1091

از ماشین پیاده شدم و بهسمت فرشته رفتم.

_لپات چه گل انداخته چندسالته عمویی؟

چپچپی نگاهش کردم.

_ربطی به سن و سال نداره. آدم هروقت از کسی که دوسش داره چیزای قشنگ بشنوه

گلگلی میشه!

شانهای بالا انداخت و بهسمت میوه فروشی به راه افتاد.

_طفلی دلم واسهش میسوزه فریا ببین چه ذوقی داره.

آهی کشیدم.

_همین جوریش دلم خون هست تو دیگه آتیشش رو بیشتر نکن بیا بریم خریدمون رو

بکنیم تا دیر نشده!

خریدهایمان حدود دوساعتی طول کشید تا وقتی به خانه برسیم از بس دستهایمان پر

بود از کت و کول افتادیم.

بهمحض رسیدن مامان که مشغول سابیدن خانه بود اشارهای به من زد.

_برو به بچه شیر بده بیا کمک کن.

فرشته تو هم خونه رو جارو برقی بکش.

هردو با زاری نگاهش کردیم.

 

_مامان خونه که تمیزه این کارا واسه چیه آخه؟ میخوای سر خواستگاری مثل

شیشهایا چرت بزنم؟ بذار بریم استراحت کنیم دیگه!1092

چپچپی نگاهم کرد.

_همه اینا واسه بالا بردن شأن و شخصیت جنابعالیه. بیا و خوبی کن طلبکارم هست!

با غرغر بهسوی اتاق خواب بهراه افتادم.

در را باز کردم و با دیدن فرهاد بلند گفتم:

_بچه رو همینجوری ول کردی وسط اتاق بری خونه رو تمیز کنی؟ نمیگی یه بلایی

سرش بیاد علاوه بر خواستگاری نامی منم کنسل میکنه؟

مامان بدتر از من داد زد:

_نامی غلط کرده با تو… وقت کشی نکن زودتر شیرش رو بده بیا به کارا برس!

پوفی کشیدم و بهصورت کلافهی فرهاد که تلاش میکرد سینهخیز خودش را به من

برساند نگاه کردم.

_بمیرم واسهت مامان. تو هم از دست ما آدم بزرگا عاصی شدی نه؟

بغلش کردم و محکم بوسیدمش.

بیتوجه بهسمت سینهام هجوم برد تا به سهمیه روزانهاش برسد.

مشغول شیر دادن به فرهاد بودم که فرشته وارد اتاق شد.

_زودباش دیگه تو هم به بهونه شیر دادن به این از زیر کار در رفتی. کمرم شکست.

چپچپی نگاهش کردم.

_نوبت به خواستگاری تو هم میرسهها فرشته خانوم. اون موقع از من انتظار کاری

نداشته باش.1093

ابرویی بالا انداختم.

_البته اگه با اون همه دخترعمهی محق که اینا دارن بذارن اصلا نریمان به تو برسه!

نامی رو که مجبوری دادن رفت حتما این یکی رو سفت میچسبن!

صاف سرجایش ایستاد.

_نریمان غلط کرده. پوستش رو میکنم توش علف پر میکنم. فریا پات رو گذاشتی تو

اون خانواده چهارچشمی حواست به نریمان باشه کسی نره سمتش فهمیدی؟

با جدیت سر تکان دادم.

_فهمیدم. حالا برو به کارا برس.

اخمی کرد و غرغر کنان در اتاق را بههم کوبید.

با صدای کوبیده شدن در فرهاد بیهوا از جا پرید که داد زدم:

_بچه زهلهش ترکید سلیطهی وحشی. اصلا تو پشت گوشت رو دیدی نریمانم دیدی.

بعد از شیر دادن به فرهاد کمی خانه را گردگیری کردم و بعد به حمام رفتم تا دوش

سریعی بگیرم.

خوشحال بودم ولی آنقدری که باید…

انگار دلم آن شوق و ذوق یکسال قبل را نداشت.

راست میگویند از تاریخ انقضای آرزوها که بگذرد آدم از شور و هیجان میافتد.

پارسال این روزها را تجربه میکردم کجا و تجربهی الانم کجا…

آنموقع سر از پا نمیشناختم و الان پر از دلشوره و عذاب وجدانم.1094

آهی کشیدم و از حمام بیرون زدم.

موهایم را مرتب کردم و لباسم را به تن کردم.

از آنجایی که خواستگاری بیشتر حالت فرمالیته داشت و به بله برون شبیه بود سرهمی

شیک و زیبای سبز رنگی به تن کردم و موهایم را باز گذاشتم تا حسابی به چشم بیاید.

بههرحال بهخاطر او بود که موهایم را بلند کرده و این همه وقت با سختیهایش دست

و پنجه نرم کرده بودم.

لباسهای فرهاد را عوض کردم و نگاهی به صورت خیسش انداختم.

_این همه آب دهن از کجا میاری تو بچه؟

صورتش را پاک کردم و نگاهی به صفحهی گوشی انداختم.

بعد از این همه وقت هنوز خبری از داریوش و باربد نبود.

قرار بود وقتی به آمریکا رسیده و مستقر شدند با من تماس بگیرند تا خیالم راحت

شود.

ولی اینطور که معلوم بود بین راه حسابی معطل شده بودند!

با شنیدن صدای زنگ مضطرب فرهاد را در آغوش گرفتم.

فرشته سریع وارد اتاق شد.

_وای فریا بالاخره اومدن. زودباش بیا بیرون.

با خنده نگاهش کردم.

_خب حالا تو چرا انقدر هول کردی؟1095

لباسش را صاف کرد.

_آخه اولینباره خواستگار پا توی این خونه میذاره!

چپچپی نگاهش کردم.

_دهنت رو ببند من کلی خواستگار داشتم. فقط مامان چون منو واسه نامی کنار

گذاشته بود ردشون میکرد برن!

خواست چیزی بگوید که با شنیدن صدای احوالپرسی از بیرون سریع به عقب هلش

دادم و فرهاد بهبغل از اتاق بیرون زدم.

اولیننفر با نریمان چشم تو چشم شدم.

چشمکی به من زد و کمی سرش را کج کرد تا پشتسرم بهدنبال فرشته بگردد.

سرم را به دوطرف تکان دادم و مستقیم بهسمت نامی و نگاه براقش رفتم.

همانطور که دستش را جلو میکشید تا فرهاد را در آغوش بگیرد گفت:

_احوال شما آنا خانوم؟ حسابی دلبر شدینا.

عمه و عمو عارف خندهشان گرفت.

مامان با صورتی سرخ شده چشموابرویی آمد.

_آنا کیه نامی جان؟ اسمش توی دهنت نچرخید؟

نامی فرهاد را از میان آغوشم گرفت و بوسهای روی لپهایش نشاند.

_مگه خبر ندارید دختر شما آنای منه زندایی؟

تلاش کردم جلوی خندهام را بگیرم.1096

چپچپی نگاهش کردم و همانطور که از جلوی در به کناری هلش میدادم گفتم:

_سلام خوش اومدین. بفرمایید داخل…

ببخشید توروخدا نامی ده دقیقهس دم در معطلتون کرده.

عمه خم شد و گونهام را بوسید.

_خواهش میکنم عروس گلم. این پسر قبلا انقدر پرحرف نبود که از وقتی تورو دیده به

این روز افتاده!

خندیدم و کنار رفتم تا عمو عارف وارد شود.

_سلام دخترم حالت خوبه؟ چه میکنید با زحمتهای ما؟

_چه زحمتی عمو جان این چه حرفیه… بفرمایید سرپا نمونید.

رنگش حسابی پریده بهنظر میرسید و بهطور جدی نگران حالش بودم!

بهمحض به پایان رسیدن احوالپرسیها روی مبل نشستیم.

سکوت هرچند لحظه با صدای نق و نوقهای فرهاد که ناشی از اذیت و آزارهای نریمان

 

بود شکسته میشد.

نامی اول بهآرامی سر نریمان را بهعقب هل داد و بعد شروع به حرف زدن کرد.

_دیرتر از زمانی که واسهش برنامه داشتم به این روز رسیدیم ولی باید اعتراف کنم طی

یکسال گذشته حتی انتظار رسیدن به چنین روزی رو هم نداشتم یهجورایی انگار خدا

دلش سوخت و واسهم معجزه کرد.

خیره به نگاه جدیاش سکوت کردم.1097

مامان بهآرامی گفت:

_میدونم با زدن این حرفها میخوای به کجا برسی نامی… ما اشتباه کردیم. تاوانش

هم پس دادیم. تا آخر عمرم نمیتونم ظلمی که به تو شد رو جبران کنم مگه این که

خودت بزرگی کنی و این کینه رو فراموش کنی!

متعجب بهصورت آرام مامان نگاه کردم.

_من دنبال اظهار ندامت از جانب شما نیستم زندایی. آدم کینهای هم نیستم. یهسری

مسائل بین من و فریا باقی مونده که باید حل بشه تا بتونیم توی آرامش زندگی کنیم.

لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم.

بلند شدن صدای عمو عارف باعث شد نفس راحتی بکشم.

_امشب اینجا جمع نشدیم که پای گذشته رو وسط بکشیم. اومدیم که عروس و نوهم رو

ببریم. اونها خیلی وقته از جایی که بهش تعلق دارن دور موندن.

مامان نگاهی به من انداخت.

_ریش و قیچی دست شماست. تا وقتی که فریا راضی باشه من حرفی ندارم. یکبار

برای زندگیش تصمیم گرفتم و نابودش کردم. از اینجا به بعد اجازه میدم به دل

خودش پیش بره!

نامی لبهایش را بههم فشرد.

_نمیذارم این اشتباه دوباره تکرار بشه. من خوشبختش میکنم زندایی!

عمو عارف گلویش را صاف کرد.

_بهجای شعار دادن ثابتش کن!1098

نامی شاکی نگاهش کرد.

_شما پدر منی؟

عمو عارف جدی نگاهش کرد.

_پدرتم ولی یه قولی هم به محمد خدا بیامرز دادم که نذارم آب تو دل دخترش تکون

بخوره!

کمی مکث کرد.

_مبادا کینه چشمت رو کور کنه و بهخاطر اتفاقات گذشته حرفی بزنی یا رفتاری از

خودت نشون بدی که نباید، نامی خان!

نگاهم بهسوی صورت درهم نامی چرخید.

_این حق منه که از فریا انتظار داشته باشم دلگیریم رو رفع کنه… تو فضای

خصوصیمون بهش رسیدگی میکنیم!

چپچپی نگاهش کردم که شانهای بالا انداخت.

نریمان با خنده گفت:

_پس منتظر دومی باشیم؟

چشمهایم گرد شد و لبهایم از هم باز ماند.

عمه لبهایش را بههم فشرد و مامان سرخ شد.

نامی نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد و عمو عارف چپچپ نگاهشان کرد.

_خواستگاری یه مراسم رسمیه جای ملیجک بازی حواستون به بحث اصلی باشه!1099

نریمان و نامی صاف سرجایشان نشستند و سکوت کردند.

خجالت زده سرم را پابین انداختم.

عمه سریع گفت:

_خب نظرتون چیه برن توی اتاق حرفهای آخرشون رو بزنن؟

اینبار نریمان و فرشته پقی زیر خنده زدن که باعث شد با اخم نگاهشان کنم.

نامی تک سرفهای کرد و سریع از جا بلند شد.

_بریم عزیزم!

مامان نگاهش کرد.

_بچه رو کجا میبرید؟

نامی همانطور که بهسمت اتاق خوابم میرفت گفت:

_با ایشون هم یهسری درگیری داریم و باید تکلیفمون رو باهاش مشخص کنیم. بهتره

توی بحث حضور داشته باشن!

با خنده پشت سرش به راه افتادم.

همین که وارد اتاق شدیم و در بسته شد مرا بهسمت خودش کشید و با دست آزادش

محکم بهآغوشم کشید.

_آنای موفرفری من؟

امشب خیلی دلبر شدیا خانوم!

خندیدم و سرم را به سینهاش تکیه دادم.1100

_با این که کلافهم میکنه واسه تو باز گذاشتمشون!

چشمهایش برق زد.

خم شد تا صورتم را ببوسد که ناگهان فرهاد که با کنجکاوی درحال نگاه کردنمان بود

دست کوچکش را جلو برد و قبل از رسیدن صورت نامی به من چنگی به گونهاش

کشید.

_آخ… چیکار میکنی توله سگ!

پقی زیر خنده زدم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم.

نگاه پر اخمش را به فرهاد دوخت که فرهاد با ذوق خندید و دوباره بهسمتش هجوم

برد.

سریع او را از خودش دور کرد و بهسمت من گرفت.

_باشه، باشه کوتاه بیا بابایی… مامان مال هردومونه منطقه بندی میکنیم سرش با هم

کنار میایم باشه؟

با خنده فرهاد را از آغوشش بیرون کشیدم.

_پدرسوخته رو ببین شمشیر رو از رو بسته!

فرهاد را به خودم فشردم و به این فکر کردم که اگر داریوش اینجا بود، نامی بخاطر

القابی که برای صدا زدن فرهاد استفاده میکرد حسابی تذکر میگرفت.

با یادآوریشان لبخندم کمکم محو شد.

انگار هرروزی که میگذشت جای خالیشان برایم نمایانتر میشد.1101

_چی شد آنا؟ چرا رفت تو فکر؟

روی تخت نشست و بازویم را کشید تا کنارش بنشینم.

_چیزی نیست. یههو یاد یه عزیزی افتادم.

صورتش درهم شد و بعد از مکثی گفت:

_باربد؟

روی تخت نشستم و بازویش را به آرامی نوازش کردم.

_نه. داریوش!

لبش را تر کرد و آهی کشید.

_دلت واسهشون تنگ شده؟

سکوت کردم.

نمیخواستم ناراحتش کنم.

بیهوا ادامه داد:

_دلت برای اونا بیشتر از من تنگ میشه؟

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_من بدون اونا هم میتونم زندگی کنم ولی بدون تو نه نامی!

اخمهایش کمی از هم باز شد.

بازویش را فشردم.1102

_میشه راجعبه خودمون حرف بزنیم؟

راجعبه من و خودت و فرهاد؟

قراره از این به بعد چهجوری بگذره؟

صاف سرجایش نشست و دستش را جلو کشید تا فرهاد را نوازش کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

امروز پارت نیست

نام نامدار
نام نامدار
11 روز قبل

آخ که هیچی مثل بار اول نمیشه ای کاش تو همون یه سال یه جورایی با هم در ارتباط بودن یا حداقل به نامی میگفت
حسرت کشیدن از گذشته بدترین احساسه

حنا
حنا
11 روز قبل

من همش منتظر یه اتفاق بدم
نکنه بلایی سر باربد اینا اومده باشه

Mamanarya
Mamanarya
11 روز قبل

بازم عالی❤️😘 مرسی از احترامی ک برای خواننده ها قائل میشین

خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

نامی دل بزرگی داشت که تونست فریا رو ببخشه هرچند ازدواجش صوری و اجباری بود
ممنون فاطمه جان ❤

خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

🥰🥰

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x