رمان مانلی پارت 96 - رمان دونی

 

 

 

به باربد پیام دادم تا زودتر خودش را به طبقه‌ی پایین برساند.

 

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای دویدنش در سالن پیچید.

 

با دیدن عجله‌اش لحظه‌ای خنده‌ام گرفت.

در را باز کردم و نگاهی به موهای شلخته و نفس‌نفس زدن‌هایش انداختم.

 

کمی سرش را خم کرد و به‌آرامی گفت:

_چیشده؟ دعوا کردید؟ هنوز اینجاست؟

 

خودم را کنار کشیدم و آرام گفتم:

_هیشش آروم‌تر فرهاد خوابه… نه اینجا نیست رفته.

 

با خیالی راحت وارد شد و خودش را روی مبل پرت کرد.

_چرا رفته؟ مگه قرار نبود شب اینجا بمونه؟

 

سرم را به‌دوطرف تکان دادم و هیجان زده کنارش نشستم.

_اون رو بعدا واسه‌ت می‌گم… سیما فهمید من و نامی با هم سرَ و سِری داریم!

 

با دهانی باز مانده نگاهم کرد.

_اول این که سیما اونجا چیکار می‌کرد؟

دوم این که چیکار کردین که فهمید؟

 

خجالت زده گفتم:

_همو بوسیدیم!

 

چشم‌هایش گرد شد و بعد با صدای آرامی زیر خنده زد.

_پس رفتین زارتان زورتان راه انداختین اومدین؟

 

با آرنج به پهلویش کوبیدم.

_مزخرف نگو باربد بگو با سیما چیکار کنم؟

اون فکر می‌کنه من یه زن شوهردارم که با نامی رابطه دارم!

تهدید کرد همه چیز رو به همه می‌گه!

 

باربد کمی مکث کرد و دستی در موهایش کشید.

_انگار بدون این که خودمون حرکتی کنیم سرنوشت داره همه رو به‌سمت حقیقت هل می‌ده فریا.

 

کمی در خودم جمع شدم.

_ولی الان زوده باربد… شماها هنوز نرفتید!

 

آهی کشیدم.

_نمی‌خوام بی‌شرم‌تر از چیزی که الان هستم نشون بدم!

 

باربد خیره نگاهم کرد.

_نامی هیچ عکس‌العملی نشون نداد؟

 

سرم را به‌دوطرف تکان دادم.

_نه انگار اصلا واسه‌ش مهم نبود!

دوتا تشر هم سر سیما زد و از مهمونی بیرونش کرد.

 

گوشه‌ی لبش کمی بالا پرید.

_ای بی‌شرف… اون از خداشه همه خبردار بشن یه‌چیزی بین شما دوتاست فریا…

 

دستم را میان دستانش فشرد.

_نگرانش نباش خودش همه‌چیز رو درست می‌کنه!

 

#پست_340

 

نامی

 

 

به خانه که رسید انقدر عصبی و کلافه بود که یک راست به زیر دوش آب سرد رفت.

 

چنگی به موهایش کشید و سرش را بالا گرفت تا نفس بگیرد.

 

نمی‌فهمید در این زندگی چه‌غلطی می‌کند.

 

از وقتی خبر طلاق فریا رو شنیده بود انگار زمین برعکس می‌چرخید.

 

هرچقدر تلاش می‌کرد از او فاصله بگیرد بیشتر به‌سمتش کشیده می‌شد.

 

انکار حسی که این یک‌سال به دخترک داشت تنها با نگاهی به پایان رسیده بود و او دوباره به سیاهچاله بازگشته بود.

 

گردنبند اهدایی خود را که در گردنش دید فهمید او هم در این مدت فراموشش نکرده ولی مغزش درحال ذوب شدن بود!

 

چطور می‌توانست به او خیانت کند و با مرد دیگری همبستر شود و همچنان دلبسته‌ی او باشد؟

 

قلبش با تمام قوا تلاش می‌کرد راهش را به‌سوی فریا باز کند ولی واژه‌ آزار دهنده‌ای مسیرش را سد کرده بود!

 

“خیانت” دردناک‌تر و نابخشودنی‌ترین عمل دنیا، چیزی که یک سال تمام او را در تاریکی مطلق مدفون کرده بود!

 

اگر به‌سوي آرزویش می‌شتافت دچار رنج می‌شد و اگر از آن می‌گریخت دچار هلاکت…

 

صبوری‌اش کفاف عظمت این محنت را نمی‌داد و اندوهش میان ستاره‌ها تکثیر شده بود…

 

قطرات یخ زده؛ تبِ تنش را می‌آزردند… نه سردش می‌کردند و نه درمان!

 

فقط می‌آزردند و او آزرده خاطر از این همه آزردگی که به قلبش هجوم آورده بود در پی راه نجاتی بود برای رهایی از سقوط…

 

آنقدر زیر آب ماند تا نفسش بند آمد و مجبور به عقب نشینی شد.

 

حوله را دور تنش پیچید و از حمام بیرون زد.

 

با زنگ خوردن گوشی نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن اسم احسان با بی‌اعتنایی به‌سوی کمد لباس‌ها به راه افتاد.

 

حالا که خودش کمر به نابودی خود بسته بود حال و حوصله‌ی سرزنش شنیدن از احسان و نریمان را نداشت و آماده بود تا به تنهایی با این افکار جان‌گیر دست و پنجه‌ نرم کند.

 

سرش که روی بالشت قرار گرفت نفهمید کی خستگی به تنش غلبه کرد و افکار تلخش را به خواب فروخت.

 

#پست_341

 

 

امروز را به خودش مرخصی داده بود تا بی‌توجه به اتفاقات بیرون از خانه کمی زندگی‌اش را سر و سامان بدهد.

 

از این سردرگرمی و پریشانی کلافه بود و نمی‌دانست چگونه با فریایی که دوباره به وسط زندگی‌اش برگشته بود رفتار کند.

 

نه تحمل حضورش را داشت و نه تابِ رفتنش را…

 

وسواسش حتی شدیدتر از قبل شده بود.

 

اگر مردی را اطرافش می‌دید چنان قشقرقی به‌پا می‌کرد که در باور خودش هم نمی‌گنجید.

 

صفحه‌ی لپ‌تاپ را باز کرد تا به ایمیل‌هایش رسیدگی کند.

 

نیم‌ساعت بیشتر نگذشته بود که زنگ خانه‌اش به صدا در آمد.

 

آهی کشید و صفحه را بست.

_پرونده آرامش امروزمون هم بسته شد!

 

از جا بلند شد و به‌سوی آیفون به راه افتاد.

 

با دیدن مهسا که با صورتی مضطرب پشت در ایستاده بود دکمه‌ی آیفون را فشرد و به‌سوی در به راه افتاد.

 

همین که در باز شد با صورت سرخ و عصبی مهسا که با قدم‌هایی بلند به‌سمتش می‌آمد روبه‌رو شد.

_سلام مامان… خوش اومدی!

 

مهسا نرسیده به او دستش را بالا کشید و محکم به سینه‌اش کوبید.

 

صدایش آنقدر بلند و عصبی بود که نامی برای لحظه‌ای جا خورد.

_من تورو اینجوری تربیتت کردم نامی؟

 

اولین‌باری بود که مادرش را در این وضعیت می‌دید.

 

متعجب قدمی به‌عقب برداشت.

_چیشده مامان؟

 

مهسا خیره به چشمانش مصمم پرسید:

_چیزی که سیما می‌گه حقیقت داره؟

 

با شنیدن حرفش لب‌هایش را به‌هم فشرد و اخمی کرد.

 

تازه می‌فهمید این آتش از گور چه‌کسی بلند شده بود.

_سیما بهتون چی گفته؟

 

مهسا با ناراحتی بی‌حدی دست به‌صورتش کشید.

_گفت پسری که من تربیتش کردم، نامیِ من با یه زن متاهل رابطه داره!

 

نفس سنگینی کشید و به‌سوی مبل به راه افتاد.

_هر‌چی گفته دروغه…

 

مهسا سریع گفت:

_یعنی می‌خوای بگی تو با فریا هیچ رابطه‌ای نداری؟

 

#پست_342

 

 

قبل از نشستن کمی مکث کرد و به‌خاطرات دیشب اندیشید.

_دارم!

 

مهسا عصبی‌تر از قبل ادامه داد:

_انقدر بی‌حیا شدی که تو روی من به خودم می‌گی با یه زن شوهردار ریختی رو هم؟

 

تکیه‌اش را به‌مبل داد و به بالا و پایین پریدن‌های مهسا خیره شد.

 

به این فکر می‌کرد که همه‌چیز را اعتراف کند و پای فریا را به زندگی خودش باز کند یا با انکار حسی که به او دارد به قلبش پشت و پا بزند.

 

بین همه‌ی این خوددرگیری‌ها یک چیز را خوب می‌دانست!

 

آن هم این بود که این‌بار حتی اگر به قیمت جانش تمام شود اجازه نمی‌داد هیچ مردی به‌جز خودش به فریا نزدیک شود!

_من با فریا رابطه دارم نه یه زن متاهل!

 

مهسا با بدنی لرزان جلوی رویش ایستاد.

_منو احمق فرض کردی نامی؟

چرا سفسطه می‌کنی؟ یه جواب درست و حسابی به من بده!

فریا زن باربده و تو باهاش رابطه داری!

این یعنی چی؟

 

پوفی کشید و سرش را بالا گرفت.

 

انگار نمی‌توانست به فریا مجال بدهد و چاره‌ای جز گفتن حقیقت نداشت!

_فریا زن باربد نیست!

چندماهه که ازش جدا شده…

 

مهسا که آماده‌ی ادامه‌ی جنجالش بود با شنیدن حرف نامی لحظه‌ای ماتش برد.

_چی… چی گفتی؟

 

نامی آهی کشید و شمرده شمرده تکرار کرد.

_فریا شوهر نداره!

چند ماهه که از باربد جدا شده!

 

مهسا با پاهایی لرزان کنارش روی مبل نشست.

_پس… پس چرا ما خبر نداریم. ها؟

نکنه داری به من دروغ می‌گی نامی؟

 

کلافه نگاهش کرد.

_با چشم‌های خودم شناسنامه‌ش رو دیدم مادر من!

من آدمی هستم که دم پر زن شوهردار بپلکم؟

 

مهسا بهت زده دستی به‌صورتش کشید.

_چرا این همه وقت جدایی فریا رو از همه پنهون کردن؟

 

#پست_343

 

 

سرش را به‌دوطرف تکان داد.

_خودم هم نمی‌دونم چرا…!

حتی زندایی و بقیه هم راجع‌بهش خبر ندارن.

من هم اتفاقی از مدیر برنامه‌شون شنیدم بعدش که پیگیری کردم متوجه شدم درسته فریا طلاق گرفته!

 

مهسا گیج و کلافه دوباره از جا بلند شد.

_پس چرا هنوز با هم زندگی می‌کنن؟

چرا با هم اومده بودن مهمونیِ تو؟

چرا زهره اینا هنوز خبر ندارن؟

اینجا چه‌‌خبره، چه اتفاقی داره میفته؟

 

همه این‌ها سوالاتی بود که ذهن خودش را هم به‌هم ریخته بود.

_دارم تلاش می‌کنم جواب همه‌ی این سوال‌ها رو بفهمم. تا اون‌موقع نیاز دارم همه‌چیز رو مخفی نگهداری و حدالامکان دهن سیما رو هم ببندی مامان!

 

مهسا نفس سنگینی کشید و با پریشانی نگاهش کرد.

_همین که فهمیدی طلاق گرفته راه افتادی دنبالش؟ پس اون همه شعار که من اون رو فراموش کردم و دیگه نمی‌خوامش کجا رفت؟

 

از این که ضعفش را به او یادآوری کرده بود اعصابش به‌هم ریخت و اخم‌هایش را درهم کشید.

_هنوز که اتفاقی نیفتاده لطفا آروم بگیر مامان!

 

مهسا عصبی ادامه داد:

_ولی اون یه‌بار بهت خیانت کرده… فریا یه بچه داره نامی می‌فهمی؟

نمی‌خوام دوباره ضربه بخوری!

 

دندان‌هایش را به‌هم فشرد و تلاش کرد آرام بماند.

_به‌اندازه‌ی کافی با خودم درگیر هستم داری با این حرف‌ها نمک به‌زخمم می‌پاشی؟!

 

مهسا سریع گفت:

_نه به‌خدا پسرم… فریا برادر زاده‌ی منم هست اگه بدونم واقعا دوست داره و تو هم می‌تونی با کارهایی که در حقت کرده کنار بیای چرا باید چوب لای چرخت بذارم؟!

 

کمی مکث کرد و آهی کشید.

_ولی من تورو می‌شناسم نامی… می‌تونی با خیانتی که فریا بهت کرده و بچه‌ای که حاصل اون خیانته کنار بیای؟ می‌تونی زجری که توی این یک سال کشیدی رو فراموش کنی؟

 

با شنیدن حرف‌های مهسا طعم تلخی در دهانش پیچید.

 

خودش هم می‌دانست که آسمان به زمین بیاید خیانت فریا برایش غیرقابل بخشش است!

 

#پست_344

 

 

عصبی چنگی به‌موهایش کشید و خواست حرفی بزند که کلید درون در چرخید و نریمان سرخوشانه وارد خانه شد.

 

نگاهی به حالت پریشان نامی و مادرش انداخت و ابروهایش را بالا انداخت.

_چه‌‌خبر شده؟

 

مهسا که خیال می‌کرد نریمان از چیزی خبر ندارد صورتش را درهم کشید و سریع گفت:

_چیزی نیست. اومده بودم به داداشت یه‌سر بزنم. باید برم خونه باباتون منتظره!

 

نامی کلافه دستی به‌صورتش کشید و مهسا بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.

 

نریمان غذاهایی که خریده بود را روی میز گذاشت و روی مبل نشست.

_چیشده نامی؟ مامان چرا همچین بود؟

 

نامی به‌تلخی نگاهش کرد.

_قضیه من و فریا رو فهمیده!

 

با تعجب نگاهش کرد.

_عه مگه شما با هم قضیه دارید؟

 

بخاطر لحن پرتمسخرش چپ‌چپی نگاهش کرد.

 

نریمان با خنده گفت:

_خب حالا گفتم چیشده… این که خبر جدیدی نیست.

 

نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت:

_واسه مامان جدیده!

خیال می‌کرد فریا متاهله و من افتادم دنبالش تا زندگیش رو خراب کنم.

 

نریمان تک خنده‌ای کرد و به‌سوی در رفت تا بازش کند.

_در رو چرا باز می‌کنی؟

 

_با احسان اومدم، رفته بود ماشین رو پارک کنه داره میاد بالا.

 

آهی کشید و سرش را میان دستانش گرفت.

_یه روز از دست شما آسایش ندارم. نه؟

 

نریمان نچی کرد.

_ما میایم اینجا که مواظب باشیم گند نزنی به زندگیت!

 

بی‌تفاوت نگاهش کرد که احسان وارد خانه شد و نگاهی به آن دونفر انداخت.

_مهسا خانوم اینجا بود؟ تو راه دیدمش خیلی به‌هم ریخته به‌نظر می‌رسید!

 

نامی جوابی نداد و به‌جای آن نریمان با خنده گفت:

_فهمیده نامی و فریا با هم رابطه دارن اومده بود گوشش رو بکشه!

 

احسان با تعجب پرسید:

_از کجا فهمید؟

 

نامی کلافه جواب داد:

_اون سیمای دهن لق همه‌چیز رو لو داد…

 

 

 

 

 

احسان اخمی کرد و روی مبل نشست.

_کاری با حرف این و اون ندارم ولی تو مطمئنی این دختره طلاق گرفته؟

یه نقشه‌ی دیگه واسه بازی دادنت نباشه نامی!

 

خیره نگاهش کرد.

_شناسنامه و تاریخ طلاقش را دیدم… تقریبا شیش ماهه که جدا شدن!

 

احسان متعجب نگاهش کرد.

_یعنی درست بعد از به‌دنیا اومدن بچه‌شون؟

 

با شنیدن حرف نریمان سریع سرش را بالا گرفت.

_مگه این بچه چندوقتشه؟ اصلا کِی به‌دنیا اومده؟

 

نریمان چشم‌هایش را ریز کرد و با کمی فکر کردن پاسخ داد:

_این بچه درحال حاضر تقریبا شیش ماهشه!

فرشته می‌گفت به‌خاطر حال فریا بچه هفت ماهه به‌دنیا اومد و چند وقتی رو توی دستگاه بوده برای همینه که نسبت به هم‌ سن‌هاش ریز تره!

 

با حسابی سرانگشتی تنش کم‌کم ردی از سرما به‌خودش گرفت.

 

احسان بی‌خبر از همه‌جا نچی کرد و گفت:

_خیلی جالبه دختره بدون هیچ دلیلی خیانت می‌کنه بعد بچه‌دار می‌شه و همین که بچه به‌دنیا میاد دوباره بدون هیچ دلیلی طلاق می‌گیره…

 

بی‌توجه به‌حال عجیب و وحشت‌زده‌ی نامی با خنده ادامه داد:

_نکنه دعا خورش کردن؟

 

نامی انگار که چیزی نمی‌شنود رو به نریمان گفت:

_فرهاد هفت ماه بعد از رفتن من به‌دنیا اومد؟

 

نریمان گیج شده سر تکان داد.

_آره دیگه گفتم که هفت ماهه به‌دنیا اومد واسه همین بدنش خیلی ضعیفه!

 

بی‌هوا نفسش بند آمد و دستش به گلویش چنگ زد.

 

با این اوصاف این بچه می‌توانست حاصل عشق‌بازی آخرین شبی که با فریا گذرانده بود باشد؟

 

حتی فکرش هم رعشه به‌تنش می‌انداخت.

 

اصلا شاید دلیل طلاق فریا از باربد هم این بچه بود شاید…

 

سریع سرش را به‌دوطرف تکان داد تا با فکر کردن به این احتمالات دیوانه نشود!

 

گر گرفته از جا بلند شد و با صدایی که به‌سختی از دهانش خارج می‌شد گفت:

_احسان گفته بودی یه پسر عمو داری که توی آزمایشگاه کار می‌کنه. آره؟

 

#پست_346

 

 

احسان با تعجب به او که این بحث بی‌ربط را به‌میان کشیده بود نگاه کرد.

_آره چطور مگه؟

 

دستی به‌صورت عرق کرده‌اش کشید و لرزان گفت:

_چند روز طول می‌کشه تا نتیجه آزمایش دی‌ان‌ای رو تحویل بده؟!

 

نریمان پر از حیرت پرسید:

_آزمایش دی‌ان‌ای می‌خوای چیکار پسر؟

 

ناگهان انگار که به‌چیزی پی برده باشد سیخ سرجایش نشست و با ناباوری زمزمه کرد:

_نگو که خیال می‌کنی فرهاد…

 

زبانش نچرخید تا حرفش را کامل کند.

 

به‌جایش نگاهش را به‌صورت رنگ پریده و بی‌احساسِ نامی دوخت تا به‌دنبال جواب بگردد!

 

نامی دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد و نفس سنگینی کشید.

_این تاریخ دقیقا برای همون شبیه که…

 

احسان با خنده‌ای ناباور میان حرفش پرید.

_صبر کن ببینم… یعنی می‌خوای بگی تو و فریا قبل از ازدواجش با هم رابطه داشتین؟

 

با شنیدن حرفش پیشانی‌اش سرخ شد و عصبی‌تر از قبل روی مبل نشست.

_درست یک شب قبل از عقدش دم خونه‌م ظاهر شد. منم…

 

حرف زدن زیر نگاه بهت زده‌ی احسان و نریمان برایش سخت شد.

 

احسان خودش را جلو کشید و گیج و ناباور گفت:

_اصلا می‌دونستی اون صیغه چند ساعته و رابطه عده داره و تا وقتی مدت عده تموم نشه عقدش با یکی دیگه باطله؟

 

عصبی‌تر از قبل ادامه داد:

_اصلا همه‌ی اینا به‌کنار تو به این فکر نکردی چرا این دختر روز بعد از این که باهات رابطه داشت رفته نشسته سر سفره‌ی عقد یکی دیگه؟

 

کلافه صدایش را بالا برد.

_فکر کردم… صدبار بهش فکر کردم و همین دیوونه‌م کرد احسان.

به نتیجه‌ای جز این که می‌خواست بیشتر

آتیشم بزنه نرسیدم… دِ لعنتی اون‌موقع شوهر داشت من که نمی‌تونستم برم دم خونه‌ش جلو همه خِرش رو بگیرم که چرا دیشب باهام رابطه داشتی!

 

نریمان سرش را در دستش فشرد و کلافه گفت:

_بخدا که هیچی نمی‌فهمم… کم مونده دیوونه بشم آخه اینجا چخبره؟

 

نامی بدتر از او با شکی که در دلش با آن دست و پنجه نرم می‌کرد سیگاری از جیبش بیرون کشید و عصبی روی لب‌هایش گذاشت.

 

تنها یک قدم با انفجار فاصله داشت.

_وای وای اگه اون بچه از من باشه…

 

 

 

 

 

#پست_347

 

 

حتی فکرش هم جانش را به آتش می‌کشید!

 

احسان کف هردودستش را بالا گرفت.

_فعلا که هیچی مشخص نیست هردوتون آروم باشید. اولویت اول اینه که یه نمونه از فرهاد گیر بیاریم تا بفرستیم برای آزمایش…

 

نامی نگاه خسته و عجیبش را به او دوخت.

_چه نمونه‌ای؟

 

احسان همانطور که گوشی را از جیبش بیرون می‌کشید تا جست‌وجو کند گفت:

_چه می‌دونم… مثلا نمونه خون!

 

نامی عصبی سرجایش جابه‌جا شد.

_فقط همینم مونده از اون یه‌ذره بچه خون بگیرم… دردش میاد نفهم!

 

احسان چپ‌چپی نگاهش کرد.

_پس یواشکی یه تق از موهاش بکن بیار!

 

نریمان سریع گفت:

_این وحشی بازیا چیه؟ بچه‌ست می‌فهمی؟!

یه‌چیز آرومتر بگو!

 

احسان کفری شده نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت.

_اینجا نوشته از بزاق دهن هم میشه نمونه گرفت. این که دیگه درد نداره!

 

نریمان نگاه قانع کننده‌ای به نامی انداخت.

_این روش خوبیه… اتفاقا فرشته می‌گفت همیشه مثل آبشار از لب و لوچه‌ش تف آویزونه!

 

احسان تک خنده‌ای کرد و نامی با نگاهی غمگین به او خیره شد.

 

هنوز حدس و احتمالی که ته ذهنش نشسته بود را باور نمی‌کرد.

 

اصلا نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت…

 

خوشحال از این که حاصل رابطه‌ی آن شبشان فرزندی از بطن او بود یا ناراحت از این که این‌همه وقت از وجود این بچه بی‌خبر بود!

 

واقعیت امر این بود که این مرد روی زغالی داغ قدم برمی‌داشت و منتظر بود تا تاییدی بر شک و ابهاماتش بخورد تا دنیا رو بر سر باعث و بانیِ این پنهان کاری آوار کند!

 

 

#پست_348

 

 

نریمان تکیه‌اش را به مبل داد و گفت:

_چرا از خود فریا نپرسیم؟

 

احسان نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به او انداخت.

_اگه می‌خواست بگه این همه‌وقت پنهونش می‌کرد؟ مطئنم حتی اگه بپرسیم هم انکار می‌کنه پس بهتره با یه مدرک محکم بریم جلو!

 

نامی گر گرفته سیگار نیمه کشیده را خاموش کرد.

_وای به‌حالشون اگه حدسم درست باشه… زندگی رو واسه‌شون جهنم می‌کنم!

 

نریمان و احسان نگاهی به‌صورت سرخ شده‌اش انداختند.

_آروم باش پسر الان سکته می‌کنی… نریمان پاشو یه لیوان آب واسه‌ش بیار!

 

نامی کلافه دستی به‌صورتش کشید و از جا بلند شد.

_اینجوری نمی‌شه من می‌رم خونه‌ی فریا.

 

احسان سریع گفت:

_آخه با چه دلیل و بهونه‌ای؟ اینجوری یه‌هویی مشکوک می‌شه!

 

چپ‌چپی نگاهش کرد.

_به‌درک بذار مشکوک بشه!

تو این مسئله اون هیچ حقی برای اعتراض نداره.

 

چنگی به سوئیچ ماشینش زد.

_این که منو نخواست و تصمیم گرفت از زندگیش بیرونم کنه رو می‌تونم تحمل کنم ولی این که بچه‌م رو این همه وقت ازم پنهون کنه رو نه!

 

عصبی‌تر از قبل ادامه داد:

_شماها اصلا می‌دونید وقتی اون بچه رو دیدم چی کشیدم و چه حسرتی تو دلم نشست؟

 

نریمان سریع پشت سرش به راه افتاد.

_هنوز هیچی مشخص نیست نامی یه‌کمی آروم بگیر… اجازه نده بفهمه واسه چی پات رو توی خونه‌ش گذاشتی باید تا وقتی جواب آزمایش بیاد صبور باشی فهمیدی؟

 

سری برایش تکان داد و با فکری درگیر از خانه بیرون زد.

 

سوار ماشین شد و به‌سوی خانه‌ی فریا به راه افتاد.

 

باورش نمی‌شد در این مدت حتی یک‌بار هم آن بچه را در آغوش نگرفته بود و حالا…

 

سرش را به‌دوطرف تکان داد و پایش را روی گاز فشرد تا هرچه زودتر خودش را به او برساند!

 

 

 

#پست_349

 

فریا

 

 

از صبح که بیدار شده بودم فکر اتفاقات دیشب سرم را به درد آورده بود.

 

دنبال راهی بودم تا با نامی حرف بزنم و فضای میانمان را کمی از ابهام بیرون بکشم.

 

دلم می‌خواست کنترل مغزش را به‌دست بگیرم و تمام سیاهی‌ها و اتفاقات بد را از آن بشویم تا دیگر درباره‌ی رابطه‌مان تردیدی نداشته باشد.

 

هرچند با تمام وجود به او حق می‌دادم.

 

خیال می‌کرد من زنی خائنم که بعد از خیانت و جدایی از همسرم به او بازگشته بودم تا دوباره با مکر و حیله او را ازآن خود کنم.

 

کمتر کسی در زندگی وجود داشت که بتواند کار وحشتناکی مثل خیانت را ببخشد.

 

یا شاید هم نه اصلا چنین شخصی وجود نداشت و همه فقط تظاهر به بخشیدن می‌کردند تا چرخ زندگی پنچر نشود.

 

چه کسی می‌تواند زخم عمیقی که تا ابد گوشه‌ی قلب شعله می‌کشد را به‌فراموشی بسپارد؟

 

آهی کشیدم و فرهادی که تازه به خواب رفته بود را میان رختخوابش روی زمین گذاشتم.

 

در این چند روز هربار که از خواب بیدار می‌شد و مرا کنار خود نمی‌دید به گریه می‌افتاد و من هم مجبور بودم برای انجام کارهایم او را با رختخوابش از داخل اتاق خواب به هال منتقل کنم تا همیشه جلوی چشمم باشد!

 

همین که از جا بلند شدم تا به آشپزخانه برگردم زنگ آیفون به صدا در آمد.

 

سریع به‌سمتش دویدم تا قبل از این که دوباره صدایش بلند شود و فرهاد را بیدار کند در را باز کنم.

 

همین که دکمه را فشار دادم با دیدن نامی که پشت در ایستاده بود چندلحظه ماتم برد.

 

نگاهی سر و وضع و لباس‌هایم انداختم و در را برایش باز کردم.

 

جلوی در ایستادم با نفسی حبس شده منتظر ماندم.

 

هیچ فکری در ذهنم نبود که به چه دلیل این مرد بعد از اتفاقات دیشب دوباره دم خانه‌ام ظاهر شده بود.

 

به‌محض دیدنش با رنگ و روی پریده و به‌هم ریخته با نگرانی قدمی به جلو برداشتم.

_چیشده نامی؟ حالت خوبه؟

 

چندلحظه خیره نگاهم کرد و بعد با لحنی عجیب شروع به حرف زدن کرد.

_نه چیزی نشده… فقط اومدم باهات حرف بزنم.

 

#پست_350

 

 

ناخودآگاه با دلهره نگاهش کردم.

_باشه بیا تو ببینم چیشده.

 

همین که پایش را داخل گذاشت نگاهش روی اتاق خواب ثابت ماند.

_بچه‌‌ت کجاست؟

 

با ابروهایی بالا پریده نگاهش کردم.

 

انگار تلنگر دیشب خیلی روی روانش تاثیر گذاشته بود که سراغ فرهاد رو می‌گرفت.

 

بی‌هوا به‌سمتم چرخید و با اخم‌هایی درهم گفت:

_نکنه پیش اون مرتیکه‌س. ها؟ بچه رو دادی دست اون؟

 

با تعجب نگاهش کردم.

_تو یه جنگ فرضی با خودت گیر کردی نامی؟

یه‌ذره دقت کن بچه جلوی مبل روی رختخوابش خوابیده!

 

چشمی برایش چرخاندم.

_در ضمن صدات رو بیار پایین‌تر پدرم در اومد تا خوابوندمش!

 

نگاهش روی زمین چرخید و بالاخره روی فرهاد ثابت ماند.

 

دکمه‌ی اول لباسش را باز کرد و با نفس عمیقی روی مبل نشست.

 

کمی خم شدم و با کنجکاوی نگاهش کردم.

_بعد از این که دیشب مثل دخترای چهارده ساله هول شدی و از خونه‌‌م فرار کردی فکر نمی‌کردم امروز دوباره ببینمت!

 

گلویش را صاف کرد و با اخم نگاهم کرد.

_هول نشدم و فرار نکردم… فقط آمادگیش رو نداشتم!

 

چشم‌هایم ریز شد.

_این که شد همون.

 

نفس تندی کشید و سریع گفت:

_بیا از این بحث بگذریم… مامان امروز با توپ پر اومده بود دم خونه‌م!

 

کنارش روی مبل نشستم و منتظر نگاهش کردم.

_خب؟

 

لبش را تر کرد و دوباره نگاهی به فرهاد که غرق خواب بود انداخت.

_سیما بهش گفته من و تو با هم رابطه داریم!

 

#پست_351

 

 

با شنیدن حرفش تنم یخ زد و با لب‌هایی از هم باز مانده نگاهش کردم.

_چی گفتی؟

 

نگاهش روی چشمانم چرخید.

_مامان همه‌چیز رو می‌دونه فریا…

 

با دست‌های لرزانم بازویش را گرفتم.

_دقیقا چی رو می‌دونه نامی؟

دیگه کی از اتفاقات بین ما خبر داره؟

 

اخمی کرد و به‌آرامی گفت:

_مجبور شدم بهش بگم که از باربد جدا شدی. وگرنه اوضاع از اینی که هست بدتر می‌شد!

 

دستی به‌صورتم کشیدم و کلافه نگاهش کردم.

 

نمی‌دانستم باید از این زمینه سازی خوشحال باشم یا بترسم!

_خب… عکس‌العمل عمه چطور بود؟

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_عصبانی شد…

 

کمی مکث کرد.

_و خیانتت رو بهم یادآوری کرد که باعث شد منم عصبانی بشم!

 

با شنیدن حرفش آب سردی روی سرم خالی شد.

 

هربار که این حرف را از دهانش می‌شنیدم ده سال از عمرم کم می‌شد.

 

با قلبی پر درد نگاهش کردم و حرفی نزدم که بدتر از قبل ادامه داد:

_و همینطور بهم یادآوری کرد تو یه بچه داری که حاصل خیانتت به منه و با ادامه دادن رابطه‌م با تو نمی‌تونم این مسئله رو تحمل کنم!

 

جوری از روی قصد و غرض این حرف‌ها را به زبان می‌آورد که انگار بارها پیش خودش تمرین کرده بود چطور دلم را بشکند!

 

اشک به چشم‌هایم نیش زد و چانه‌ام لرزید.

 

کاش می‌توانستم اعتراف کنم فرهاد پسر خودش است ولی قسم خورده بودم تا وقتی باربد و داریوش پایشان را از ایران بیرون نگذاشتند این راز را پیش خودم مدفون نگه دارم!

 

نمی‌دانم چندمین باری بود که این درد را به‌دوش می‌کشیدم ولی چیزی تا تسلیم شدنم باقی نمانده بود!

 

#پست_352

 

 

قبل از این که اشک از چشمانم سقوط کند سریع از جا بلند شدم.

_می‌رم واسه‌ت شربت بیارم توی این گرما حتما تشنه شدی!

 

بی‌توجه به نگاه عجیبش سریع به‌سوی آشپزخانه به راه افتادم.

 

چنددقیقه‌ای خودم را با درست کردن شربت و چیدن شیرینی سرگرم کردم تا کمی آرام بگیرم.

 

چندنفس عمیق کشیدم و لیوانی آب سرد سر کشیدم.

 

همین که خواستم سینی شیرینی را بردارم ناگهان صدای گریه فرهاد بلند شد.

 

سریع از آشپزخانه بیرون زدم و به‌سمت هال دویدم ولی با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویم لحظه‌ای خشکم زد!

 

نامی با ملایمت فرهاد را در آغوش گرفته بود و درحال تکان دادنش بود تا گریه‌اش بند بیاید.

 

دستش پشت کمر فرهاد را نوازش می‌کرد و سرکوچکش را به شانه‌اش تکیه داده بود!

 

برای چند لحظه چنان محو این صحنه شدم که گریه‌ی فرهاد را از یاد بردم.

 

این اولین‌باری بود که نامی پسرش را به آغوش می‌کشید و من از دیدنش سیر نمی‌شدم!

 

بغضم را به‌سختی قورت دادم و به‌سویش به راه افتادم.

_بدش من… حتما بدخواب شده شیر می‌خواد!

 

چندلحظه نگاهم کرد و با دست و پا زدن فرهاد سریع او را در آغوشم گذاشت.

 

نگاه خیره‌اش بین من و فرهاد چرخید و ناگهان قدمی به‌عقب برداشت.

_من دیگه باید برم!

 

فرهاد را در آغوش گرفتم و متعجب نگاهش کردم.

_کجا بری؟ تو که تازه اومدی حتی با هم حرف هم نزدیم!

 

سریع گفت: بچه گریه می‌کنه تو آرومش کن من دیگه می‌رم… فقط می‌خواستم بهت خبر بدم که مامان همه‌چیز رو می‌دونه. همین!

 

#پست_353

 

 

بالاخره نگاه میخکوبش را برداشت و به‌عقب چرخید.

 

آهی کشیدم و از پشت سر به قد و بالای جذابش خیره شدم.

 

برای دادن این خبر فقط کافی بود زنگ بزند نه این که این همه راه تا اینجا بیاید!

 

به‌محض رفتنش روی مبل نشستم و دکمه‌ی لباسم را باز کردم تا به فرهادی که تازه آرام گرفته بود شیر بدهم.

 

تقریبا دم دمای شب بود که بالاخره باربد و داریوش از بیرون برگشتند.

 

در که به صدا در آمد با حالی که کمی بهتر شده بود بازش کردم و نگاهی به چهره‌ی بشاش باربد و شیرینی میان دستانش انداختم.

_چیشده چرا کبکت خروس می‌خونه؟

 

چشمکی زد و از جلوی در به‌کنار هلم داد.

_اگه خدا بخواد باربدتون تا دوهفته‌ی دیگه رفتنیه!

 

با شنیدن به‌یکباره موجی از غم و شادی به سرم هجوم آورد.

_چی؟

 

داریوش خندید و در را پشت سرش بست.

_کارها درست شد فریا باید بریم بلیت تهیه کنیم!

 

باربد همانطور که به‌سوی فرهاد می‌رفت ادامه گفت:

_هم ما قراره از این قفس خلاص بشیم و هم این آقا فرهادمون قراره به باباش برسه!

 

خم شد و بوسه‌ای روی صورت فرهاد نشاند که باعث شد فرهاد موهایش را به‌چنگ بگیرد.

 

چهره‌اش درهم شد و دستش را روی مشت‌های کوچک و سفت شده‌ی فرهاد گذاشت.

_آخ ولم کن توله سگ موهام رو کندی… چه‌ زوری داره یذره بچه!

 

داریوش تک خنده‌ای کرد و جلوتر رفت تا به باربد کمک کند موهایش را از میان دست‌های کوچک فرهادی که درحال خندیدن بود بیرون بکشد!

 

چندلحظه ایستادم و به منظره‌ی روبه‌رو خیره ماندم.

 

انقدر این سه‌نفر را در یک قاب دیده بودم که برایم عادی شد ولی الان انگار با دیدنشان قلبم درحال کنده شدن بود.

 

داریوش که تازه چشمش به‌صورت پربغضم افتاده بود با تعجب گفت:

_اتفاقی افتاده فریا؟ چرا ناراحتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ana
Ana
7 ماه قبل

پس پارت امروز چیشد🥲؟

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

فاطمه خانم امروز چشم انتظارمون گذاشتی

Shiva
Shiva
7 ماه قبل

پارت های امروز رو نگذاشتید
مرسی

Ana
Ana
7 ماه قبل

عالی بود ،یه پارت دیگه هم میشه بزاری 🥺🥲

مبینامرادی
مبینامرادی
7 ماه قبل

یه پارت دیگه میشه بذاری🥲 خیلی خوب بود

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

گلم ممنون خیلی عالی بود فقط استرس که کل بدن رو می لزونه از حالتی که بفهمه پسر خودش و از این رنج خلاص بشه با قلبمون غریبگی نکن عزیز بذار باقیشو تا آروم شیم قربانت فاطمه جون

بانو
بانو
7 ماه قبل

دستت دردنکنه عزیزم 🥺🥺عالی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

عالی بود واقعا ممنون و خسته نباشی. فاطمه خانم گل

لیلا مرادی
7 ماه قبل

ادمین لطفاً بررسی کنید نمی‌تونم وارد حسابم بشم. فکر کنم سایت مشکل پیدا کرده

Mamanarya
Mamanarya
7 ماه قبل

واقعا ممنون از پارت گذاری خوب و منظم تون عالیه❤️❤️🥰🥰

دلی
دلی
7 ماه قبل

یه پارت دیگهههه لطفاا

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

مرسی واقعا عالی بود

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x