_چهجوری تونست انقدر ظالم باشه؟
آدم این بدی رو حتی در حق دشمنش هم نمیکنه…
خیال میکرد در گردابی عمیق فرو میرود نه جان تقلا داشت و نه هوای تسلیم
شدن…
پسرکی که بدن نرم و کوچکش را بهآغوش گرفته بود…842
اشکهای درشت و زیبایش را از روی صورتش پاک کرده بود و با دیدنش حسرت دنیا
رو خورده بود پسر خودش بود!
پسر خودش بود و این همه وقت از او پنهانش کرده بودند!
گیج و حیران دستی روی صورت خیسش کشید.
_مگه من بهجز عشق چی بهش داده بودم؟
مگه چیکارش کرده بودم که حقم این عذاب بود؟
خیز برداشت و چنگی به سوئیچ ماشینش زد.
_باید بریم نریمان… زودباش راه بیفت بریم!
نریمان عصبی و مضطرب نگاهش کرد.
_کجا؟
با غمی که کمکم جایش را به خشم میداد جواب داد:
_میریم پسرم رو برگردونیم به خونهش!
**************************************************
-فریا-
از صبح که داریوش و باربد از خانه بیرون زده بودند گوشی هردویشان خاموش بود.
هم نگرانشان بودم و هم کنجکاو بودم که بفهمم کارهای سفارت به کجا رسید.
زیر شعلهی گاز را خاموش کردم و بهسوی اتاق خواب به راه افتادم تا سری به فرهاد
بزنم.843
از وقتی که عمه و نامی به اینجا آمده بودند دیگر هیچ خبری از آنها بهگوشم نرسیده
بود.
انگار یه یکباره آب شده و زیر زمین فرو رفته بودند!
میترسیدم بهخاطر من اختلافی میانشان پیش آمده باشد.
به اندازه کافی شرمنده بودم و طاقت کشیدن این بار را به دوشم نداشتم!
یکی از زنگولههای متحرکی بالای تخت آویزان بود را بهدست فرهاد دادم و گونهی
سرخش را بوسیدم تا دست از لگد انداختن به دیوارهی تخت بردارد.
از صبح انقدر آزارم داده بود که بدون خوردن صبحانه همانطور که یک چشمم به او بود
به کارهای خانه رسیدگی میکردم.
همین که بهسمت آشپزخانه به راه افتادم تا ناهار را بکشم زنگ آیفون بهصدا در آمد.
نگاهی به صفحه آیفون انداختم و با دیدن نامی لحظهای مکث کردم.
دوباره بیخبر و بیدلیل دم در خانهام ظاهر شده بود!
هربار که پایش را به این خانه میگذاشت ته دلم گرم میشد.
این که ساعاتی را با فرهاد و نامی در یک چهار دیواری بگذرانم کمی از غمهایم
میکاست.
هرچند که نمیدانست فرهاد پسر اوست ولی نفس کشیدنش در این خانه به من
دلگرمی میداد.
دکمهی آیفون را فشار دادم و بهسمت در به راه افتادم تا بازش کنم.844
بهمحض این که نگاهم بهصورت سرخ و عصبیاش افتاد که از پلهها بالا میدوید؛
ابروهایم بالا پرید و ناخودآگاه اضطرابی در دلم نشست.
_نامی؟
همین که پا روی اولین پله گذاشت بیتوجه از جلوی در بهکنار هلم داد.
_بچه کجاست؟!
با شنیدن حرفش جا خورده نگاهش کردم و زبانم بند آمد.
_چ… چی؟
همانطور که چشمش دور تا دور هال میچرخید عصبی وارد خانه شد و صدایش را بالا
برد.
_گفتم بچهی من کجاست؟
نمیشنوی؟!
ناگهان لرزی از وحشت به تنم نشست و لبهایم از هم باز ماند.
_چی داری میگی نامی؟
حالت خوبه؟
فکش را بههم فشرد و ناگهان بازوهایم را محکم در دست گرفت.
_بچهم رو کجا قایم کردی؟
اومدم ببرمش خونهی خودم بسه این همه وقت که احمق فرضم کردی!
انگار حرفهایی که میزد به زبان دیگری بود که در مغزم نمیگنجید.845
آخر از کجا فهمیده بود؟!
ترسیده به چشمهای سرخش نگاه گردم.
_دا… داری اشتباه میکنی نامی من…
با صدایی بلند میان حرفم پرید.
_تا وقتی برگهی دیآنای این بچه توی جیب من نبود میتونستی به این مزخرفاتت
ادامه بدی ولی الان دیگه بهتره دهنت رو بسته نگهداری چون انقد ازت بیزارم که
هربلایی سرت بیارم!
کیش و مات سر جایم خشک شدم.
فهمیده بود!
آن هم با آزمایش دیانای…!
یک مدرک محکم از این پنهانکاری داشت.
از زبان کسی غیر از من به این حقیقت دریافته بود و این یعنی فاجعه…!
با صدایی لرزان مانند رباتی تعلیم دیده زمزمه کردم.
_نمیخواستم ازت پنهون کنم… نمیخواستم نامی ولی تو رفته بودی هیچ خبر و آدرس
و نشونی ازت نداشتم بهخدا من فقط…
کف دستش را محکم به دهانم چسباند.
_هیششش ساکت شو فریا ادامه نده من دیگه خر این حرفات نمیشم!
حتما شوهرت وقتی فهمید بچه از منه طلاقت داد. نه؟846
صورتش را جلوتر کشید و عصبی غرید:
_تو هم پیش خودت گفتی کی خر تر از من که برگردی دوتا ناز و عشوه بیای دوباره
بیفتم دنبالت و ازم سواری بگیری. ها؟
بهعقب هلم داد و همانطور که بهسمت اتاق میرفت گفت:
_ولی اینبار رو کور خوندی… بچهم رو میگیرم و میبرمش جایی که دیگه رنگشم
نتونی ببینی!
با زانوهایی لرزان و قلبی که به خونریزی افتاده بود پشت سرش به راه افتادم.
جوری درد میکشیدم که انگار از درهای بلند به پایین پرت شده بودم و تک تک
استخوانهایم له شده بود.
باورم نمیشد این حرفها را از نامی شنیده بودم که هیچوقت نازکتر از گل به من
نمیگفت!
باورم نمیشد برای گرفتن جگر گوشهام اینطور کمین کرده بود و به تن بیجانم
میتاخت!
اشکهایم بهشدت روی گونهام میچکید و درحال خفه شدن بودم.
همین که وارد اتاق شدم با دیدن نامی که فرهاد را در آغوشش گرفته بود و با نگاهی
سرخ و عجیب خیرهاش شده بود قلبم از جا کنده شد.
قطرهای اشک از چشمش بیرون کشید که قلبم را پاره کرد.
_تو پسر منی؟ تو جیگر گوشهی منی؟ تورو این همه وقت از من پنهون کردن بابایی؟
دیگر افسار اشکهایم را نداشتم و صورتم خیس از گریه بود.847
فرهادی که با خنده درحال دست و پا زدن بود را محکم به سینهاش فشرد و لبهایش
را به سرش چسباند.
پر از بغض و دلهره قدمی به جلو برداشتم.
_نامی بذار توضیح بدم بهخدا اشتباه میکنی من…
با دندانهایی بههم چفت شده نگاه سرخش را بهسمتم چرخاند.
_وقت برای توضیح دادن زیاد داشتی ولی الان دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم!
اشکهای امروزت تاوان کارهای دیروزته فریا… وقتشه تو هم قد من بسوزی!
سریع بهسمتش دویدم.
_همهچیز سوتفاهمه به جون فرهادم من بهت خیانت نکردم من نمیخواستم…
اجازهی حرف زدن را به من نمیداد. گویی از شنیدن صدایم هم بیزار بود.
_دهنت رو ببند! جون بچهی منو قسم نخور!
بیتوجه به بالا و پایین پریدنهایم بهسوی در به راه افتاد.
وحشت زده بازویش را محکم در دستم گرفتم.
_نمیتونی نامی… تو نمیتونی بچهم رو ازم بگیری نمیذارم با خودت ببریش!
بازویش را محکم از دستم بیرون کشید.
_میتونم و داغش رو به دلت میذارم فریا… درست کاری که تو یک سال تمام با من
کردی!848
فرهاد که تا به الان ساکت بود با دیدن درگیری و کشمکش میانمان بیهوا شروع به
گریه کرد.
_نامی خواهش میکنم من بدون فرهاد میمیرم. ببین بچه داره گریه میکنه توروجون
هرکی دوست داری رحم کن…
بیتوجه به التماسهایم فرهاد را محکم بهآغوشش چسباند و پلهها را دو به یکی پایین
دوید.
پابرهنه و با تنی پر از ترس پشت سرش به راه افتادم و تلاش کردم پشت لباسش را به
چنگ بکشم.
صدای هقهقم بلند شد.
_نامی توروخدا بهم گوش بده من بهت خیانت نکردم من مجبور شدم با باربد ازدواج
کنم. التماست میکنم بچهم رو ازم نگیر این بچه شیر میخواد. بدون مامانش
نمیتونه…
ذرهای به التماسهایم اعتنا نمیکرد. انگار که اصلا وجود ندارم.
با پاهایی دردناک پشت سرش به داخل کوچه دویدم و درمانده کنار ماشین ایستادم.
همین که بهسمتش خیز برداشتم بازویم را محکم با یک دستش گرفت و مرا عقب
نگهداشت.
_دفعهی بعدی توی جلسه دادگاه همدیگه رو میبینیم!
به اون باربد بیشرف هم بگو کارم باهاش تموم نشده!
گیج و دست و پا بسته به صورت بیرحمش نگاه کردم.849
همانطور که با یک دستش بدنم را عقب نگهداشته بود در ماشین باز شد و نامی فرهادِ
گریان را به دست نریمان که با چهرهای درهم روی صندلی نشسته بود سپرد.
ناباور بهسمتش خیز برداشتم.
_دا… داری چیکار میکنی نامی؟ بچهم رو پس بده نمیذارم با خودت ببریش…
با گریه جیغ کشیدم:
_بچهم رو پس بده داری کجا میبریش. ها؟
من مامانشم حق نداری ازم بگیریش!
چندبار به شیشهی ماشین کوبیدم ولی نریمان بی اهمیت به من درحال تکان دادن
فرهاد در آغوشش بود.
پشت سر نامی دویدم که بیتوجه به من سوار ماشینش شد و بعد از قفل کردن در
پایش را روی گاز گذاشت.
مانند زنی مجنون و دیوانه با پایی برهنه و موهایی بههم ریخته پشت سر ماشینی که
درحال بردن پسرم بود به راه افتادم.
نگاه بهت زدهی و پرترحم مردم به چشمم نمیآمد انگار در خیابان تنها من بودم و نامی
و فرهادی که درحال رها کردنم بودند.
نمیدونم کجا و چه وقت زانوهایم توانشان را از دست دادند و محکم روی زمین پرت
شدم.
نگاه تارم را به ماشینی که درحال دور شدن از من بود دوختم.
نفسم درحال بند آمدن بود.850
نامی همهچیز را فهمیده بود از من متنفر شده بود و فرهاد را از آغوشم ربوده بود.
بزرگترین کابوسم به حقیقت پیوست!
با درد و سرگیجه از جایم بلند شدم و بیاهمیت به مردمی که در فاصلهای نزدیک
ایستاده بودن و درحال فیلم گرفتن از حال و روزم بودند وارد خانه شدم.
باید یهکاری میکردم.
به باربد و داریوش زنگ میزدم و تقاضای کمک میکردم.
یا حتی به مادرم!
بهقدری از نامی ترسیده بودم که حاضر بودم دست به دامان هرکسی بشوم تا مرا از
چنگ بیرحمیاش نجات دهد.
آمد و ویران کرد و رفت حتی به پشت سرش نگاه نکرد تا ببیند چه آشوبی بهجا
گذاشته!
با تنی لرزان روی تخت نشستم و گوشی را در دست گرفتم.
بهشمارهی باربد و داریوش زنگ زدم ولی از هیچکدام جوابی نگرفتم.
حالت تهوع و سرگیجه امانم را بریده بود.
امیدوار بودم در یکی از کابوسهایم درحال دست و پا زدن باشم و ناگهان با گریهی
فرهاد از خواب بپرم.
درد جسمی و روحی فلجم کرده بود.
آنقدر که حتی نمیتوانستم از جا بلند شوم.851
نمیدانم چهساعتی از شبانه روز بود که با سر دردی فجیع و میان تب و بیداری خودم
را به کشو رساندم.
قرصهایی که ماهها برای مصرفشان لهله میزدم را بیرون کشیدم و جلدش را باز کردم.
دیدگانم تار بود و نمیدانم چند قرص را از جلدش بیرون کشیدم پنج یا دهتا، فقط
چیزی میخواستم تا مرا از این دنیا بیرون بکشد و صدای طبلهایی که در سرم کوبیده
میشد را ساکت کند.
صدایی که مدام اخطار میداد همهچیز به پایان رسیده.
نامی مرا باور نخواهد کرد، مرا بهعنوان هرزهای خیانتکار به دنیا معرفی میکند و بعد
تنها امید زندگیام را میگیرد.
مردی که از ته دل عاشقش بودم نباید در میان کابوسهایم برایم هیولا میشد.
همانجا روی زمین دراز کشیدم و بهسقف اتاق که دور سرم میچرخید خیره ماندم.
چشمانم بهسوی عکسهای فرهاد که روی دیوار میخکوب شده بودند چرخید و یک
قطره اشک از کنارهی چشمم فرو ریخت.
پس چرا این قرصهای لعنتی اثر نمیکردند؟
حالا که محتاجترین بودم هیچچیز به دادم نمیرسید.
کاش کسی مرا از این گرداب وحشتناک نجات میداد.
تنگی نفس داشتم و چشمانم تار میدید.
من نمیخواستم در این مرداب خفه شوم.852
نمیخواستم مرگی اینچنین گریبانم را بگیرد.
هنوز حتی رد این همه اتهام را از پیشانیام پاک نکرده بودم پس چرا نفسم درحال بند
آمدن بود؟
گلویی که گرفته بود از رفتن نامی و فرهاد فریاد داشت یا از چیز دیگری؟
نمیدانم چند ساعت از رفتنشان گذشته بود.
پلکهایم سنگین شد و کمکم روی هم افتاد.
من فقط کمی آرامش میخواستم… همین!
**************************************************
-نامی-
نگاهی به صورت کوچک فرهاد که از شدت گریه سرخ شده بود انداخت و پایش را روی
گاز فشرد.
چشمهای ملتمس فریا لحظهای از جلوی نگاهش کنار نمیرفت.
گویی دیوانه شده بود.
از این همه نامردی و خیانتی که دخترک در حقش کرده بود دیوانه شده بود!
این همه دروغ و پنهان کاری و ظلم حقش نبود و دردی که بر او روا داشته بودند
مجبورش کرد دست بهکاری بزند که هیچوقت در تصوراتش هم نمیگنجید.
کلافه از صورت گریان فریا که مدام جلوی چشمانش تداعی میشد فرمان را در دستش
فشرد.853
نریمان که حریف فرهاد نمیشد عصبی اعتراض کرد:
_نامی این بچه پدر منو در آورد. بزن کنار من میشینم پشت فرمون تو آرومش کن!
سریع ماشین را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد.
در را باز کرد و فرهادی که همچنان با لجبازی درحال دست و پا زدن و گریه بود را با
دستانی لرزان در آغوش گرفت.
سومین باری بود که پسرش را در آغوش میگرفت و هربار مثل دفعهی اول دستانش
میلرزید!
بدن کوچکش را به خودش فشرد و سرش را در گردن پسرکش فرو برد.
_هیشش جونم بابایی آروم باش… چیزی نشده من اینجام آروم بگیر عزیزم!
نفس عمیقی از گردنش گرفت و بوی خوشش را در سینه فرو برد.
کاش میتوانست ساعتها و ماهها میان گردنش نفس بکشد.
انقدر این کار را تکرار کرد که هم خودش آرام گرفت و هم کمکم صدای خندهی فرهاد
را شنید!
متعجب سرش را عقب کشید و نگاهی به چشمهای پر اشک و صورت خندان پسرک
انداخت.
ناخودآگاه خندید و لپهای سرخش را بوسید.
_ریشهام میخوره زیر گردنت قلقلکت میاد جوجه، ها؟ خوشت میاد بابایی؟
نریمان با صدایی که تلاش میکرد عادی نگهش دارد گفت:854
_اگه عشق بازیِ پدر و پسریتون تموم شد بشین بریم ده دقیقهس وسط خیابون ول
معطلیم!
با شنیدن حرفش همانطور که سر فرهاد را روی شانهاش گذاشته بود روی صندلی
نشست و پشتش را صاف کرد.
با دیدن پنجرهی ماشین چپچپی به نریمان نگاه کرد.
_شیشه رو چرا دادی پایین؟ این بچه ضعیفه باد میره تو دماغش سرما میخوره.
نریمان همانطور که ماشین را به راه میانداخت گفت:
_گفتم باد میخوره بهش شاید خوشش بیاد ساکت بشه. مگه من چندبار بچه داری
کردم؟
جوابی نداد و بهجای آن بهآرامی گوش کوچک فرهاد را بوسید.
دل دل میزد تا به خانه برسد و خودش را میان عطر این بدن کوچک غرق کند.
حتی هنوز فرصت نکرده بود خوب نگاهش کند تا شباهتهایش با خودش را درک کند.
دلش میخواست بداند هنگام بهدنیا آمدنش شبیه به کدامشان بود!
آنقدر حسرت در دلش بود که قدرت بیانش را نداشت.
جدای از این که قسمتی از مغزش هنوز این واقعیت را نپذیرفته بود و مدام انکار میکرد
فرهاد پسر خودش و فریاست؛ خیال میکرد لحظهای نمیتواند از این کودک دل بکند.
او تنها راه نجاتش از لبهی پرتگاهی بود که یکسال تمام روی آن پرسه میزد!
بهمحض رسیدن به خانه متوجه احسانی که کلافه دم در قدم میزد شدند.855
احسان با دیدنشان بهسوی ماشین دوید و نگاه متعجبی به فرهادی که در آغوش نامی
بود انداخت.
_این… این بچه…
نامی از ماشین پیاده شد و فرهاد را در آغوشش جابهجا کرد.
_پسر منه… آقا فرهاد به عمو نگاه کن!
احسان بهت زده سرش را جلو کشید.
_یا پنج تن این چرا انقدر شبیه توئه؟
خدایا توبه اگه نمیدونستم خیال میکردم خودت زاییدیش!
ببینم شما این همه مدت کور بودین؟
نریمان تک خندهای کرد.
_دارم میگم ما طی این یکسال اصلا این بچه رو ندیده بودیم مرد حسابی… در ضمن
حتی به فکرمون هم نمیرسید که این بچه ممکنه از نامی باشه آخه ما که نمیدونستیم
این دوتا با هم…
نامی با اخم میان حرفش پرید.
_همینجوری وسط خیابون میخواید وایستید از زندگی خصوصی من بگید؟
بریم داخل ببینم…
نریمان سریع در را باز کرد و وارد خانه شدند.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که احسان با کنجکاوی پرسید:856
_فریا چهطوری راضی شد فرهاد رو بهت بده؟ ببینم تهدیدش کردی؟
با یادآوری گریه و التماسهای دخترک قلبش فشرده شد و کلافه سر تکان داد.
وقتی جوابی از نامی نگرفت نگاهش را به نریمان دوخت.
نریمان با یادآوری آن لحظات استرسزا آهی کشید.
_اصلا کار به اینجاها نکشید با جنگ و دعوا بچه رو گرفت و اومد بیرون. طفلی فقط ده
دقیقه داشت التماس میکرد و پشت ماشین میدوید تا بچه رو نبریم.
احسان با دهانی باز مانده نگاهش کرد.
_چی؟ تو چیکار کردی نامی؟
نامی عصبی از یادآوری حالت درماندهی فریا نگاهش کرد.
_چیکار میکردم احسان؟ ازش تشکر میکردم که این همه وقت بچهم رو ازم پنهون
کرده؟
من فقط حقم رو طلب کردم. همین!
احسان با تاسف سر تکان داد.
_میدونم الان جنبهی شنیدن حرف منطقی نداری. یهکمی آروم شو بعد راجعبه این
قضیه حرف میزنیم.
اهمیتی به لحن احسان نداد و فرهاد را روی زمین گذاشت که شروع به نق زدن کرد.
نریمان آهی کشید.
_هیچی شروع شد!857
اصلا میدونی این بچه چی نیاز داره؟
همینجوری خشک و خالی برداشتی آوردیش اینجا الان این وسط گشنهش بشه یا
برینه چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
نامی اخمی کرد و دوباره فرهاد را در آغوش گرفت تا نقنقهایش کمتر شود.
_احسان تو داداش کوچیک داشتی حتما یهچیزایی حالیت میشه. بلند شو برو سر
خیابون یه داروخانه داره چندتا شیر خشک و پوشک و وسایل بچه بخر بیار.
احسان سری تکان داد و از جا بلند شد.
بهمحض رفتنش نریمان گفت:
_نوبتی تو بغل میگردونیمش که صدای گریهش بلند نشه. دور اول با تو…
نامی بوسهای روی موهای فرهاد نشاند و کمرش را نوازش کرد.
_لازم نیست نگران باشی خودم دارمش…
جوری او را در آغوشش فشرده بود که انگار لحظهای قصد رها کردنش را نداشت.
روی کاناپه نشست و او را میان پاهایش نشاند.
فرهاد با کنجکاوی چشمهای درشتش را بهاطراف چرخاند.
_چشمهات شبیه چشمهای منه ولی فرم صورتت شبیه مامانته…
لبخندی زد و بینی کوچکش را بوسید.
_دوست داشتی موهات هم مثل مال مامانت فرفری باشه؟
با یادآوری موهای فر و زیبای فریا آهی کشید و فرهاد را بهخودش نزدیک کرد.858
فرهاد بیهوا انگشتان سفید و کوچکش را جلو کشید و در ریشهایش فرو برد.
با تلاش خندهاش را فرو خورد.
_چیکار میکنی بابایی؟ ریشها رو ول کن کندیشون!
نریمان با دیدن وضعیتشان تک خندهای کرد و خودش را جلو کشید.
همانطور که بوسهی محکمی روی گونهی فرهان میکاشت گفت:
_دهنت سرویسه نامی این از این به بعد…
با اسیر شدن موهایش میان مشتهای سفت و گره خوردهی فرهاد صدایش خفه شد.
_عه چیکار میکنی؟ ول بده عمو درد میاد… آخ آخ چه زوری داره یهذره بچه ول کن!
نامی ضربهای به پهلویش کوبید.
_مورد هجوم گرگ و گراز که قرار نگرفتی. الان ول میکنه انقدر ناله نزن مرد گنده!
نریمان میان خنده و درد تلاش کرد خودش را عقب بکشد.
_تو باباش بودی زود ولت کرد. ببین موهای منو چهجوری گیر داده تو مشتش، انگار
جونش به همین موضوع وصله!
نامی که از تلاش بیثمر نریمان و صورت خونسرد فرهاد خندهاش گرفته بود بهآرامی
دستهای فرهاد را در دست گرفت.
_به عنوان عموش باید قسمتی از این بار و مسئولیت رو متحمل شی طاقت بیار مرد!
مشغول سر و کله زدن با فرهاد بودند که احسان زنگ خانه را به صدا در آورد.
نریمان سریع از جا بلند شد تا در را باز کند.859
احسان با پلاستیکی که پر از وسایل نوزاد بود وارد هال شد و آنها را بهدست نامی داد.
نامی نگاهی به وسایل انداخت و شیء عجیبی را بیرون کشید.
_این چیه احسان؟
احسان با گیجی گفت:
_شیر دوشه دیگه… خانومه گفت لازم میشه!
نامی همانطور که از خنده سرخ شده بود گفت:
_الان شیر کی رو میخوای بدوشی؟ نریمان؟
نریمان سریع دست روی سینههایش گذاشت و قدمی بهعقب برداشت.
_خدا شاهده دست به عفتم بزنید خشتکتون رو پرچم میکنم!
احسان با خنده نگاهی به مسخره بازیهایش انداخت.
_باشه بابا اصلا مگه تو شیر تولید میکنی که اینجوری گرخیدی؟ خجالت بکش نره
خر!
نریمان همانطور که متعجبانه درحال بررسی شیردوش بود گفت:
_بهنظرم بهتره دفعهی بعد که فریا رو دیدیم با این ازش شیر قرض بگیریم!
احسان با تاسف نگاهش کرد.
_اون وقت چهجوری قراره پسش بدیم؟ عمهت شیر میده؟
نامی چپچپی نگاهشان کرد.860
_هی من هیچی نمیگم هی این دوتا بیشرفتر میشن… پاشید برید یه شیشه شیر
خشک درست کنید بچه کلافه شد!
احسان حرصی از جا بلند شد.
_چشم اعلی حضرت میخوای خم شیم فرهاد خان سوارمون شه دو دور بچرخونیمش
بد نباشه یه وقت!
نامی با خنده بهسوی آشپزخانه هلش داد.
_مسخره بازی در نیار احسان تا الان بهزور آروم نگهش داشتم. میفته سر دندهی لج
بیچاره میشیم.
نریمان همانطور که مشغول بیرون کشیدن پوشک و انک داخل پلاستیک بود غر زد:
_ما که میذاریم و میریم نامی میمونه و حوضش… بذار برینه رو سرت تا بفهمی
بچهی نوزاد رو نمیشه از مادرش جدا کرد.
با شنیدن حرفش لحظهای دستش خشک شد و نگاهش بهسمت گوشی چرخید.
هنوز هیچ تماسی از فریا دریافت نکرده بود.
باید باور میکرد بعد از آن همه عجز و التماس انقدر راحت بیخیال فرهاد شده باشد؟
آهی کشید و خواست چیزی بگوید که احسان با شیشه شیر از آشپزخانه بیرون زد.
_بیا بده شازده میل کنه… ولرمش کردم نسوزه!
تشکری کرد و شیشه را از دستش قاپید.861
آن را به دهان کوچک فرهاد نزدیک کرد فرهاد چندلحظه به سر شیشه خیره شد و
میکی زد ولی ناگهان چهره درهم کشید و سرش را چرخاند.
دوباره امتحان کرد ولی باز هم همان نتیجه را گرفت و فرهاد حاضر به خوردن شیر
نشد.
متعجب به عکسالعملش خیره ماند.
_چرا نمیخوره؟!
احسان لبش را تر کرد و بالای سرش نشست.
_شنیدم بعضی از بچهها فقط مارک خاصی از شیر خشک رو مصرف میکنن و به
یهسریاشون آلرژی دارن!
شاید فرهاد هم همینطوریه!
سریع شیشه را از دهانش دور کرد.
نریمان نگاهی به چشمهای سرخ فرهاد انداخت.
_شاید هم گشنهش نیست. ها؟
نامی او را به آرامی در آغوشش تکان داد.
_پس چرا بیتابی میکنه؟
نریمان شانهای بالا انداخت.
_یا ریده یا خوابش میاد!
احسان سریع گفت:862
_اه چرا بهفکر خودم نرسید؟ شاید دستشویی کرده اذیته!
هرسهنفر به ردیف جلوی کودک کلافه شده نشستند و نگاهش کردند.
نریمان ضربهای به پهلوی نامی کوبید و همانطور که یقهی بلوزش را روی بینیاش
کشیده بود گفت:
_ما آمادهایم محموله رو باز کن!
نامی با خنده دستش را جلو برد و همین که چسب پوشک کودک را باز کرد حس کرد
کل لباسهایش خیس شده!
نگاهی به احسان و نریمان که با داد و وحشت از جا پریده بودند انداخت و سریع
خودش را بهپشت مبل رساند.
_بگیرش نامی… جلوش رو بگیر رید تو کل خونه!
نامی عصبی جواب داد:
_خب حالا چیشده مگه؟ بچهس انقدر داد نزن میترسه.
نریمان حرصی سرش را جلو کشید.
_والله خوبه دیگه از فردا این بچهی تو هرروز بیاد برینه تو دهن ما تو هم بگی بچهس
قورتش بده دلش نشکنه!
احسان صورتش را جمع کرد.
_اه خفهشو نریمان… لامصب چه پمپاژی هم داره باهاش میشه کل خیابونای تهران رو
آبیاری کرد از خشکی در بیان!863
نامی همانطور که تلاش میکرد با دستمال کاغذی لباسش را پاک کند گفت:
_فقط دو دقیقه دهنتون رو ببندید تا من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
بلوزش را از تنش بیرون کشید و فرهاد را از میان دریایی که دور خودش درست کرده
بود برداشت.
با حالت ملایمی به چشمان کنجکاو و گرد شدهاش نگاه کرد و با خنده گفت:
_چیکار کردی بابایی؟ دورت بگردم چرا انقدر تخسی شما؟
احسان کمی جلوتر آمد و با نگرانی گفت:
_نامی چرا روی رونهای بچه انقدر دون دونهای ریز زده؟
سریع فرهاد را روی زمین گذاشت و رانهایش را بررسی کرد.
_یا خدا بچه چیزیش نشه… نکنه واقعا بهچیزی حساسیت داره؟
نریمان خودش را جلوتر کشید.
_زنگ بزن از فریا بپرس نامی شاید خطرناک باشه!
مکث و تردیدش را که دید با اخم گفت:
_الان حال این بچه مهمتر از دعوای بین شما دوتاست. شیر که نمیخوره بین پاهاش
هم ریخته بیرون حتما مادرش میدونه چشه!
کلافه و با اخمهایی درهم نگاهش سمت گوشی چرخید.
این که نتوانسته بود حتی یک نصف روز را بدون حضور فریا از پس نگهداشتن پسرش
بر بیاید عصبیاش کرده بود!864
ولی هرچقدر فکر میکرد حرفهای نریمان منطقی بهنظر میرسید.
فقط همین یکبار را از او کمک میگرفت و بعد دیگر کاری با او نداشت!
گوشی را میان دستش گرفت و بعد از پیدا کردن شمارهی فریا آن را کنار گوشش
گذاشت.
صدای بوق آنقدر در گوشش پیچید که قطع شد!
دوباره و دوباره امتحان کرد و با نگرفتن جواب کلافه گوشی را روی میز پرت کرد.
_جواب نمیده… یه جوری بیخیاله انگار که از خداش بود شر من و بچهم از زندگیش
کم بشه.
نریمان لبهایش را بههم فشرد.
_بیانصاف نباش نامی یادت نیست چهجوری میدوید دنبال ماشین؟ شاید مشکلی
پیش اومده که جواب نمیده!
احسان متعجب نگاهشان کرد.
_میدویید دنبال ماشین؟ تو با این دختر چیکار کردی نامی؟
دندانهایش را بههم فشرد و عصبی غرید:
_در اصل باید بگی اون با من چیکار کرد که سر زنی که بیشتر از زندگیم دوسش
داشتم چنین بلایی آوردم!
احسان اخمهایش را درهم کشید.865
_همون یکسال پیش که بیخبر یههو زدی و رفتی بهت گفتم یهجای کار میلنگه
نامی انقدر حماقت نکن برو پی ماجرا رو بگیر ببین چهخبر شده!
سکوتش را که دید ادامه داد:
_الان هم دارم همین حرف رو بهت میزنم.
این دختر یهشب اومد آبرو و حیثیتش رو ریخت پای تو و روز بعدش رفت عقد
پسرداییش شد. از تو حامله شد و بدون اینکه ککش بگزه بچه رو بهدنیا آورد و
همهشون مثل پروانه دورش چرخیدن!
ببینم تو بفهمی زنت از یکی دیگه حاملهست جوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی
نیفتاده و همهچیز رو پنهون نگه میداری؟
نریمان سری تکان داد.
_بهنظر منم یهجای کار میلنگه داداش!
قبل از این که بفهمم تو و فریا با هم رابطه داشتین و فرهاد بچهی توئه خیلی ساده فکر
میکردم فریا بهت نارو زده و خیانت کرده. همین. ولی الان بهنظرم موضوع چیزی
بیشتر از خیانته بیخیال این لجبازی شو و ته و توی قضیه رو در بیار.
نامی کلافه سر تکان داد.
_راجعبه این داستان بعدا حرف میزنیم. فعلا بگید با وضعیت این بچه چیکار کنیم؟
احسان از جا بلند شد و جدی گفت:
_شلوار پاش کن میبریمش خونهی فریا.
با اخم نگاهشان کرد.866
_من دم خونهی زنی که بهم خیانت کرده و بچهم رو ازم پنهون کرده نمیام…
کمی مکث کرد.
_اونم درست چندساعت بعد از این که بچه رو بهزور ازش گرفتم!
نریمان سریع گفت:
_اونموقع عصبی و جوش آورده بودی و قدرت تحلیل نداشتی ولی الان که آرومتر
شدی میتونی منطقی فکر کنی!
احسان سریع گفت:
_اصلا الان نریم تو تا چند روز میتونی این بچه رو بدون مادر کنار خودت نگهداری؟
فکر میکنی شب که بشه بهونهی مامانش رو نمیگیره؟
کلافه و بیفکر از جا بلند شد.
_نمیدونم چیکار کنم لعنتی نمیدونم ولی نمیخوام برگردم پیشش که خیال کنه
بدون اون از پس این بچه بر نمیام یا این که نسبت بهش نرم شدم!
نریمان همانطور که درحال عوض کردن لباسش بود گفت:
_سلامتی این بچه مهمتر از غرور جنابعالیه اگه قراره پدر خوبی باشی باید اینو بفهمی!
میتونی دم در وایسی اصلا نیای بالا من میرم و باهاش حرف میزنم.
نامی کلافه از حرفهای نریمان از جا بلند شد و همانطور که با قدمهایی بلند بهسوی
اتاقش میرفت گفت:867
_میریم ولی بچه رو بهش نمیدم… شماها با فرهاد میمونید توی ماشین من تنها
میرم.
احسان و نریمان نگاهی بههم انداخته و همزمان نفس راحتی کشیدند.
نامی بعد از چند دقیقه لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد.
با دیدن فرهاد که حاضر و آماده در آغوش نریمان در حال بالا رفتن از سر و کولش بود
در اوج ناراحتی لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.
_خواب نداری تو جوجه؟
نریمان فرهاد را به دستش سپرد و هرسه از خانه بیرون زدند تا بهسوی خانه فریا به راه
بیفتند.
چند دقیقهای بود که جلوی در خانهی فریا ایستاده بودند و نامی مشغول سفارش کردن
به احسان و نریمان بود.
_مواظب بچه باشید.
شاید حرف زدنمون زیاد طول کشید به هیچوجه از ماشین پیاده نشید کولر هم روشن
نکنید دماغ بچه کیپ میشه!
نریمان آهی کشید و سرش را به دوطرف تکان داد.
_نمیخوای بری جنگ که برادر من. برو نیم ساعته دهن ما رو سرویس کردی!
با بیمیلی و از روی اجبار از ماشین پیاده شد و بهسوی ساختمان به راه افتاد.
صورتش درهم بود و قصد نداشت ذرهای نرمش نشان دهد و یا حرفی جز راجعبه فرهاد
از دهانش بیرون بیاید.868
دیگر نه روابط و نه دلایلش برایش ذرهای ارزش نداشت و بعد از گرفتن پسرش او را
برای همیشه از زندگیاش بیرون میکرد.
همین که خواست زنگ را بهصدا در بیاورد با دیدن در باز ساختمان متعجب قدمی به
داخل گذاشت.
در را پشت سرش بست و از پلهها بالا رفت.
پشت در خانهی فریا ایستاد و چندبار به آن کوبید.
با نگرفتن جواب نفس تندی کشید و گوشی را از جیبش بیرون کشید.
همین که اولین بوق خورد صدای گوشی فریا از داخل خانه به گوشش رسید.
اخمهایش را درهم کشید و ضربهی دیگری به در کوبید.
_میدونم تو خونهای… در رو باز کن فریا میخوام باهات حرف بزنم.
دنداهایش را بههم فشرد.
_راجعبه فرهاده!
باز هم جوابی نگرفت و تنها صدای موبایلی که از داخل خانه میآمد به گوشش
میرسید.
ناخودآگاه صدایش بلند شد.
_فریا اونجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
کمکم نگرانی عجیبی در دلش سرازیر شد.
_فرهاد رو آوردم ببینیش در رو باز نمیکنی؟869
بچه بیتابیت رو میکنه!
یا فریا در خانه نبود و یا اتفاقی افتاده بود!
بیکنترل لگد محکمی به در کوبید.
_باز کن در رو فریا…
لگد دوم که روی در فرود آمد همزمان صدایی در گوشش پیچید.
_داری چیکار میکنی؟ چرا اونجوری میکوبی به در؟
با دیدن باربد و داریوش که با نگرانی از پلهها بالا میآمدند دندانهایش را بههم فشرد.
_فریا داخل خونهست ولی جواب نمیده…
باربد جدی نگاهش کرد.
_از کجا مطمئنی تو خونهست؟ شاید دلش نمیخواد جواب بده.
عصبی ضربهای به سینهی باربد کوبید که باعث شد قدمی بهعقب برود و به سینهی
داریوش برخورد کند.
_نرو رو اعصاب من مرتیکه… صدای زنگ گوشیش از توی خونه میاد ولی هرچی در
میزنم جواب نمیده!
داریوش سریع قدمی به جلو برداشت.
_شاید فرهاد رو برده جایی و گوشیش رو توی خونه جا گذاشته یا…
میان حرفش پرید.
_فرهاد پیش منه!870
داریوش و باربد بهت زده نگاهش کردند.
_پیش تو چیکار میکنه؟
نگاه عصبیاش را به آن دونفر دوخت.
_سوال عجیبیه نه؟ پسرم بهجای بودن کنار دوتا غریبه پیش من چیکار میکنه؟
باربد با رنگی پریده به داریوش نگاه کرد.
یعنی همهچیز لو رفته بود؟!
داریوش کلافه سر تکان داد.
_فعلا این حرفها رو بذارید کنار. من میرم از طبقهی بالا کلید یدکی بیارم. شاید واقعا
اتفاقی افتاده باشه.
پلهها را دو به یکی بالا دوید و باربد و نامی را پشت سرش جا گذاشت.
باربد با نگاهی تاریک به نامی خیره ماند.
_فرهاد رو بهزور ازش گرفتی؟
چه بلایی سر فریا آوردی؟
بیهوا یقهاش را میان دستانش گرفت.
_دو دقیقه خفه خون بگیر خب؟ صدات چنگ میکشه روی مغزم!
سرش را جلوتر کشید.
_از من حساب و کتاب پس نگیر که واسه تو یکی خوب دارم… بچهی منو ازم پنهون
میکنید؟ با چه تخمی. هان؟871
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط قسم و التماس های خواننده ها برای پارت 🤣🤣
عااالی بود فقط میشه لطفاً یه پارت دیگه بدی 🥺آخه خیلی جای حساسی تموم شد ما تا فردا دووم نمیاریم🥲
گروه سرود خوانندگان رمان تقدیم میکند
حالا حالا حالا کل دستا به بالا
به این فاطمه جونم
بگیم دو پارت ایشالله
وای چرا آخه همه ی تیکه های این رمان حساسه😬از هر کجاش پارت رو قطع کنی خط بعدی حساس تره
تروخدا ادمین جون بچتتت یه پارت دیگه فقط بده😭
ترو به جان هرکی دوست داری یه پارت دیگههههههههههه!
تولو خوداااااا به پادت دیگه🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲
یه پارت دیگه بزار لطفاااااا
پارت جدید میدی دیگه؟!🥺
تروخدااااااا یه پارت دیگه بدههه
فاطمه جونم خواهش میکنم ی پارت دیگه هم بده
لطفاااا 🥺🥺🥺
نگو نه که جای خیلی حساسی هستش خواهش میکنم
خوااااهش🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
تروووووووو خداااااا یه پارتتتتتت دیگههههه التمااااااسسسسسسس
فقط خدا کنه بلایی سر فریا نیاد😢😭
وای عالی بود، ای کاش یه پارت دیگه هم میگذاشتند ممنون نویسنده عزیز
آقاااا تورو خدااااااااااا تپش قلب گرفتم خواهش میکنم برا اولین بار خواهش میکنم یه پارت دیگه هم بزارین❤️🙏
وای کاش یه پارت دیگه بدی🥺
ممنون عزیز لطفا یه پارت دیگه بذار خیلی عالی بود و مهیج، داریم اوج می گیریم بر فراز افکار قشنگت گلم، الهی همیشه قلمت زیبا بنگاره
سلام مریم خانوم وقتتون بخیر واقعا ممنون از رمان مانلی که قرار دادین واقعا قشنگه
این پارت واقعا حساس بود اگه میشه امروز یه پارت دیگه هم بزارید
ممنون
مریم کیه؟😂
توروخدا خاله فاطی یه پارت دیگه هم بذار لطفا
بیخیال اشتباه گفته
شما پارت میدی لطفااااا 🥺🥺🥺🥺؟؟؟
ببخشید اشتباه تایپ کردم
یه پارت دیگه لطفا بزار
ممنون فاطمه جان دست گلت درد نکنه😍🙏