پشت چشمی برایش نازک کردم.
_میشه انقدر ادای قربانیها رو در نیاری؟
چیزی بود که هردومون خواستیمش!
لبهایش را بهم فشرد.
چشمهایش هنوز سرد بودند.
_یهلحظه کنترلم رو از دست دادم!
دیگه هیچوقت تکرار نمیشه!
سرم را کمی کج کردم که موهای فرم روی شانهام ریخت.
_خیلی هم مطمئن نباش!
با آشفتگی تذکر داد:
_فریا…
نگاهش را از من گرفت.
_خیال نکن با این بوسه همهچیز رو فراموش کردم!
لحنش تند شد.
_هنوز یادم نرفته تو بهم خیانت کردی!
آهی کشیدم و تلاش کردم بحث را عوض کنم.
_سیما گفت هرچی که دیده رو بههمه میگه!
سیگار دیگری از جیبش بیرون کشید.
_چنین غلطی نمیکنه… اگر هم بکنه کی اهمیت میده؟
ابروهایم بالا پرید.
_به این که بقیه فکر کنن با یه زن شوهردار رابطه داری اهمیتی نمیدی؟
نگاه خصمانهای نثارم کرد.
_تو شوهر نداری فریا…
شانهای بالا انداختم.
_بقیه که نمیدونن!
چشمهایش شرور شدند.
_بهزودی همه میفهمن. خیال کردی اجازه میدم اون مرتیکه همینجوری توی خونهت لنگر بندازه؟
بهت زده نگاهش کردم.
_باید اجازه بدی خودم انجامش بدم!
سرش را بهدوطرف تکان داد.
_تا وقتی دلیل اصلی پنهون کاریت رو بهم نگی اوضاع همینطوری باقی میمونه فریا…
دستم را روی بازویش گذاشتم.
_نامی من…
قبل از تمام شدن حرفم بیهوا مچ دستم را میان دستانش گرفت.
_بازوت چرا زخم شده؟
عصبی صورتش را درهم کشید.
_ببینم کار منه؟!
#پست_325
نگاهی بهجای ناخنهای سیما روی بازویم انداختم.
_نه کار تو نیست… کار عاشق دل خستته که خیال میکنه من قصد دارم تورو ازش بدزدم!
با همان حالت نگاهم کرد که نچی کردم و مچ دستم را بیرون کشیدم.
_کار سیماست. وقتی ما رو با هم دید اومد کلی حرف بارم کرد و یه یادگاری هم گذاشت و رفت.
نگاهش سرد شد و چشمانش سریع بهدنبال سیما چرخید.
_من این عوضی رو میکشم!
لبهایم از هم باز ماند.
_آروم باش نامی. یادت رفته کجاییم؟
در ضمن این آشی بود که خودت واسهمون پختی!
چپچپی نگاهم کرد و صاف سرجایش ایستاد.
بهمحض آمدن سیما چشمان مؤاخذهگر و پرخصومتش را به او دوخت.
_تو اومده بودی اینجا مشتری جوری کنی یا کشیک زندگی خصوصی منو بدی؟
سیما که مستقیم مورد حمله قرار گرفته بود جا خورده نگاهش کرد.
_چی داری میگی نامی من… من میخواستم برم سرویس یههو دیدم فریا بهت نزدیک شده یعنی…
چشمهایم گرد شد و نامی میان حرفش پرید.
_این من بودم که بهش نزدیک شدم!
بههرحال به تو ارتباطی نداره سیما سرت تو کار خودت باشه.
کمی دلم آرام گرفت.
سیما با صورتی رنگ پریده زمرمه کرد:
_موقع برگشت وقتی تنها شدیم با هم حرف میزنیم!
با شنیدن حرفش دندانهایم را بههم فشردم.
کم رو داشت آستر هم میخواست.
_برگشت فریا رو میرسونم ماشین نیاورده. خودت همونطور که اومدی برگرد. درضمن از فردا حق نداری پات رو توی شرکت بذاری. من نیازی به جاسوس ندارم!
#پست_326
لحظهای حس عجیبی ته قلبم پیچید.
این نامی بود که از من دفاع میکرد؟
نامی که بار اول بیزاری میان چشمانش نسبت به من موج میزد؟
سیما با بغض و حرص عجیبی گفت:
_تو با یه زن شوهردار رابطه داری اونوقت من شدم مقصر؟ باورم نمیشه تبدیل به چنین آدمی شده باشی نامی همهش تقصیر این هرز…
قبل از بهپایان رساندن حرفش نامی بیهوا بهسمتش خیز برداشت که قلبم فرو ریخت و وحشت زده بازویش را چسبیدم.
_ببند دهنت رو تا خودم نبستمش سیما… همین الان گورت رو از جلوی چشمهام گم میکنی فهمیدی؟
بازویش را فشار دادم و ترسیده از نگاههای رویمان نالیدم:
_بس کن نامی همه دارن نگاه میکنن.
سیما قدمی بهعقب برداشت و با لحنی عصبی گفت:
_نمیگفتی خودم یهلحظه هم تو این کثافت خونه نمیموندم…
رو به من با لحن پرتهدیدی گفت:
_خیلی دوست دارم ببینم لحظهای که همه و بهخصوص شوهرت بفهمن با نامی رابطه داری تف توی صورتت میندازن یا نه!
در سکوتی سرد و زننده نگاهش کردم.
نمیخواستم جوابی بدهم چون چنین چیزی امکان نداشت. انگار نامی هم مثل من فکر میکرد که بیحرف اجازه داد سیما از این قضیه قسر در برود!
بهمحض خارج شدنش از سالن برگشتم و نگاه گرفتهام را به نامی دوختم.
_تند رفتی نامی… نمیخوام جار و جنجال راه بیفته.
با بیخیالی نگاهم کرد.
_عاقبت کسی که دماغش رو تو کفش من بکنه همینه.
میدانستم بهخاطر من اینکار را کرده ولی هیچوقت حاضر به اعتراف نمیشد.
_حالا فهمیدی وقتی گفتم قصدش از اومدن به اینجا یهچیز دیگهست منظورم چی بود؟
اخمهایش را درهم کشید.
_از همون اول نباید اجازه میدادم پاش رو توی شرکت بذاره.
از این که پایش از شرکت نامی بریده شده بود کمی خیالم راحت شد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را بهاطراف دوختم.
_چیزی میخوری واسهت بیارم نامی؟
#پست_327
سرش را بهدوطرف تکان داد.
_نه میل ندارم.
با نگرانی نگاهش کردم.
_ناهار خوردی؟
کلافه نگاهم کرد.
_وقت نکردم!
چپچپی نگاهش کردم.
_یعنی چی که وقت نکردی؟ مگه بچهای نامی؟
خواست جوابی بدهد که با قدمهایی بلند بهسوی سلف به راه افتادم.
بالاخره از الان میتوانستم حداقل نقش زن زندگیاش را بازی کنم که نه؟!
بشقاب را از غذا پر کردم و بهسمت میز برگشتم.
در تمام این لحظات سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم.
بشقاب را جلویش روی میز گذاشتم و اشارهای زدم.
_بشقابت رو صاف کن!
گوشهی لبهایش کمی بالا پرید ولی خنده به چشمانش نرسید.
_مامان بودن روت تاثیر گذاشته؟
چندلحظه با حالت خاصی نگاهش کردم.
دلم پر میزد برای لحظهای فرهاد را در آغوشش ببینم!
خواستم چیزی بگویم ولی غم عمیق درون چشمانش خفهام کرد!
سرم را پایین انداخته و زیرلب زمزمه کردم:
_والله اگه فرهاد مثل تو ناز و ادایی باشه!
گلویش را صاف کرد.
_شنیدم چی گفتی!
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست و بحث را عوص کردم.
_بخور سرد میشه.
کمی این پا و آنپا کرد و چندبار تلاش کرد تا حرفی بزند.
بالاخره بعد از چند دقیقه دلش طاقت نداد و گفت:
_چرا واسه خودت غذا نکشیدی؟
لبهایم را تر کردم و کمی سرم را کج کردم.
_نگران منی؟
#پست_328
اخمهایش را درهم کشید.
_نمیتونی یهجواب سرراست بهآدم بدی نه؟
لبخندم پررنگ شد.
_تا وقتی میتونم اذیتت کنم. نه!
سکوتش را که دیدم آرام گرفتم.
_فعلا اشتها ندارم. رفتم خونه یهچیزی میخورم.
کمی مکث کرد.
_مطمئنی یهچیزی میخوری یا داری منو دست بهسر میکنی؟!
شانهای بالا انداختم.
_چون بچه شیر میدم نباید خودم رو گشنه نگهدارم وگرنه شیر کافی برای سیر شدن بچه ندارم!
با شنیدن حرفم ناگهان غذا در گلویش پرید و چند سرفهی بلند کرد.
با دیدن عکسالعملش لحظهای خندهام گرفت.
مشخص بود در تاریکترین اعماق ذهنش هم خیال نمیکرد چنین جوابی بشنود.
ناگهان اخمهایش را درهم کشید.
_تو نباید راجعبه این مسائل با من حرف بزنی. متوجهی؟ من و تو هیچ رابطهای با هم ندارم و نمیخوام راجعبه نحوهی شیر دادن بچهت چیزی بشنوم!
بهسختی خندهام را کنترل کردم.
_فقظ میخواستم مطمئنت کنم وقتی رفتم خونه غذا میخورم.
صاف سرجایش ایستاد و بشقاب را کنار زد.
_واسهم مهم نیست!
آهی کشیدم و با عذاب وجدان به رفتارهای ضدونقیضش خیره ماندم.
خودش هم نمیفهمید از رابطه میانمان چه میخواهد و مدام رنگ عوض میکرد.
ته قلبش نرم شده بود ولی فکر خیانت من آزارش میداد و نمیتوانست مرا کنار خودش بپذیرد!
چنددقیقه بعد محمدی با گروهی از هنرمندان به سمتمان آمد و شروع به معرفی نامی کرد.
همین که رسید با چشمانی براق دستش را جلو گرفت و با لبخندی از ته دل گفت:
_خب بچهها ایشون همون جناب شهیادی هستن که لحظهی آخری دستمون رو گرفت و اجازه نداد نمایشگاه به تاخیر بیفته!
بچهها یکی یکی جلو آمده و شروع به خوشامدگویی کردند.
لاله کنارم ایستاد و سقلمهای به پهلویم کوبید.
_ببینم این جنتلمن کیه؟
نگاه آرامی بهصورت خوشحالش انداختم و بهراحتی گفتم:
_مردیه که من عاشقشم!
#پست_329
شوکه از رک بودنم چشمهایش گرد شد.
_شوخی میکنی؟ پس باربد چی؟
خندهام گرفت.
_باربد چی؟ من و اون از هم جدا شدیم لاله… حالا من عاشق این مردم درکش انقدر سخته؟
نگاهش را بین من و نامی چرخاند و سرش را تکان داد.
_خب… نه فقط من… با اجازهت من باید برم این خبر دسته اول رو به بچهها برسونم!
همین که با قدمهایی بلند از کنارم گذشت خندهام گرفت.
اینجوری همهچیز بهتر بود!
این که همه بدانند این مرد زنی را برای خودش دارد خیالم را راحت میکرد.
هم جلوی فکر و خیالهای بیهوده را میگرفت و هم باعث گرم شدن قلبم میشد.
هرچقدر هم که درحال حاضر او از من کینه بهدل داشته باشد من نمیتوانم از افشای علاقهام به او دست بکشم!
بههرحال مقصر این جدایی من بودم و خودم هم بههرروشی شده او را به خودم برمیگردانم!
چنددقیقه بیشتر طول نکشید که متوجه نگاهایی که مدام رویمان خیره میماند شدم.
نامی که تازه از معرفیها خلاص شده بود کمی بهسمتم خم شد و بهآرامی پرسید:
_چرا همه زل زدن به ما؟
زیر چشمی نگاهش کردم.
_از اونجایی که من توی محل کار با هیچ آقایی بیش از حد صمیمی نمیشم کنجکاو شدن!
اخمهایش را درهم کشید و چپچپی نگاهم کرد.
_الان با این یارو محمدی صمیمی نیستی؟
خدا رحم کرد پس…
نیشخندی زدم و با صدایی آرام ادامه دادم:
_من که در طی مهمونی با هر مردی دوبار نمیرم یه گوشه بهدور از چشم همه خلوت کنم…
ابرویی برایش بالا انداختم و ادامه دادم:
_به هر مردی اجازه نمیدم وقتی این همه آدم درست کنار گوشم ایستادن تو یه راهروی تنگ و تاریک منو ببوسه!
#پست_330
بدنش منقبض شد و جا خورده نگاهم کرد.
_فریا…!
حتی صدای پر هشدارش هم باعث نشد دست از شیطنت بکشم.
_با انکار کردن تو قرار نیست اون بوسه فراموش بشه نامی شهیاد!
دستهایش را مشت کرد و با نگاهی تیز به روبهرو خیره ماند.
این بازی را خودش شروع کرده بود و نباید بابت ادامه دادنش به من خرده میگرفت!
بالاخره بعد از بهپایان رسیدن مهمانی و صحبت کوتاهی که آقای محمدی انجام داد تصمیم به رفتن گرفتیم.
این مهمانی برای هنرمندان بیشتر شامل شو کردن اثرهایشان بود تا خریدارها را به نمایشگاه بکشانند و از نظر محمدی بسیار خوب پیش رفته بود!
مانتویم را پوشیدم و کیفم را در دست گرفتم.
نگاهی به نامی که مشغول حرف زدن با محمدی بود انداختم و بهسمت بچهها به راه افتادم.
حمید بهمحض دیدنم چشمهایش را برایم گرد کرد.
_بیا اینجا ببینم این فضول خانوم راست میگه؟
با خنده نگاهش کردم.
_اگه منظورت راجعبه علاقهی من به نامیه آره راست میگه!
حمید ابروهایش را بالا انداخت.
_اونم دوسِت داره؟
نچی کردم.
_دارم روش کار میکنم!
نیشخندی زد و با مسخره بازی بهسمتم خم شد.
_بههرحال اگه اون نشد میدونی که در من همیشه بهروت بازه!
با خنده بهعقب هلش دادم.
_درتو بذار بابا.
قبل از این که جوابی بدهد صدایی محکم و جدی که از پشت سر بلند شد باعث سکوتمان شد.
_فریا خداحافظیت تموم نشده؟!
لاله سریع هلی به کمرم داد.
_برو برو سوژه غیرتی شده تا تنور داغه بچسبون!
تک خندهای کردم و بهعقب برگشتم.
با دیدن اخمهای درهم نامی آهی کشیدم و سرم را بهدوطرف تکان دادم.
با بچهها خداحافظی سرسری کردم و سریع بهسوی نامی به راه افتادم.
#پست_331
همین که سوار ماشین شدیم صدایش بلند شد.
_این پسره چه نسبتی با تو داره؟
نفس عمیقی کشیدم تا آرام بمانم.
نامی حساسِ گذشته حالا تبدیل به مردی شکاک شده بود و قسمت بد ماجرا اینجا بوده که کاملا حق داشت چنین رفتاری از خودش نشان بدهد و من فعلا مجبور به مدارا بودم.
مغز او از خیانت پر شده بود و هر مردی را که به من نزدیک میدید شروع به هشدار دادن میکرد.
_یکی از بچههای گالریه…
اخمهایش را درهم کشید و پایش را روی گاز فشرد.
_با همهی بچههای گالری انقدر صمیمی رفتار میکنی؟ اون از محمدی این هم از این مرتیکه!
لبهایم را بههم فشردم.
_محیط کاری ما خشک و مقرراتی نیست نامی معمولا همه هنرمندها با هم دوستن و رابطه نزدیکی دارن!
با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت.
_که اینطور…
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:
_لطفا از یهجایی برو ترافیک کمتر باشه زودتر برسیم خونه.
صاف سرجایش نشست.
_چیه دیگه تحمل دیدنم رو نداری؟
حرف زدن با نامی لجباز مثل قدم زدن در میدان مین بود.
_نه میترسم فرهاد بهونه بگیره. از غروبی تا الان شیر نخورده!
بدنش منقبض شد و به روبهرو خیره شد.
_پیش اون پسرهست؟
لبهایم را بههم فشردم.
_آره…
زیر چشمی نگاهم کرد.
_طبقه بالای خونهت؟
آهی کشیدم و اعتراف کردم:
_آره…
بدخلقتر از قبل صورتش درهم شد.
در کل مسیر جوری در فکر فرو رفته بود که دیگر جرئت نکردم حرفی بزنم.
بهمحض رسیدن بهسمتش برگشتم و لبخندی زدم.
_ممنون که رسوندیم. شب خوش.
بدون دادن هیچ جوابی به روبهرو خیره ماند.
#پست_332
سکوتش را که دیدم آهی کشیدم و با ناراحتی از ماشین پیاده شدم.
با قدمهایی بلند بهسوی در به راه افتاده و مشغول باز کردنش شدم.
همین که خواستم وارد شوم متوجه شدم نامی هنوز از کوچه خارج نشده و مشغول پارک کردن ماشینش است!
گیج و سوالی سرجایم ایستادم و نگاهش کردم.
چرا داشت ماشینش را پارک میکرد؟!
همین که از ماشین پیاده شده و بهسمتم آمد متعجب پرسیدم:
_پس چرا نرفتی؟
سری برایم بالا انداخت.
_با مهمون اینجوری رفتار میکنی؟
لبهایم از هم باز ماند و از جلوی در کنار رفتم.
_با مهمونی که این موقع شب خودش رو دعوت میکنه. آره!
از رو نرفت و وارد خانه شد.
_برو دنبال بچهت بیارش پایین… من امشب اینجا میمونم.
با شنیدن حرفش دم در خشکم زد.
لبهایم چندبار از هم باز و بسته شد و با ناباوری نالیدم:
_چی میگی نامی؟
همانطور که از پلهها بالا میرفت اشارهای زد.
_گفتم امشب اینجا میمونم!
راهم دوره خسته هم هستم نمیتونم برگردم خونه.
اخمهایم را درهم کشیدم.
_مگه خونهی من هتله؟
نگاه تیزی بهصورتم انداخت.
_چرا؟ میترسی همسایهت منو اینجا ببینه و ناراحت بشه؟
دندانهایم را بههم فشردم و عصبی از کنارش عبور کردم.
کلید را کف دستش گذاشتم و بهسمت طبقهی دوم به راه افتادم.
_برو داخل تا من برم فرهاد رو بیارم و با هم حرف بزنیم.
وقتی با بیخیالی وارد خانه شد سریع بهسمت طبقهی بالا دویدم و چندبار به در کوبیدم.
همین که باربد در را باز کرد سریع خودم را به داخل پرت کردم و وحشت زده صدایم را بالا بردم.
_نامی اینجاست… همهچیز رو میدونه!
داریوش فرهاد را بهآغوش کشید و سریع از جا بلند شد.
_چیشده فریا؟ نامی چی رو میدونه؟
نفسنفس زنان گفتم:
_نمیتونم زیاد اینجا بمونم باید برگردم پایین نامی مننظرمه… گفت میخواد امشب خونهم بمونه!
باربد نفس راحتی کشید.
_آخیش خیالم راحت شد… بهتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت. ببر بچهش رو بده بغلش ببین چه عکسالعملی نشون میده!
چپچپی نگاهش کردم.
_اینو هنوز نمیدونه احمق… فقط میدونه ما طلاق گرفتیم و تو طبقهی بالای خونهم زندگی میکنی همین!
داریوش جدی نگاهم کرد.
_تو خونهی تو چیکار میکنه؟
#پست_333
فرهاد را از آغوشش گرفتم.
_فکر کنم میترسه من هنوز با باربد رابطه داشته باشم!
جفت پاش رو کرده تو یهکفش که شب اینجا بمونه.
باربد بهت زده نگاهم کرد.
_تو هم بهش اجازه دادی؟
بوسهای روی صورت فرهاد کاشتم.
_هنوز حرف نزدیم… من باید برم بقیهش رو فردا واسهتون تعریف میکنم. میترسم اگه دیر کنم راه بیفته بیاد بالا.
درحالیکه تلاش میکردم خودم را آرام کنم فرهاد به بغل از پلهها پایین اومدم.
در نیمهباز خانه را باز کردم و وارد شدم.
با دیدن نامی که شناسنامهام را بین دستانش گرفته و با سیگاری در دستش بهطور دقیق درحال بررسی آن بود خون در رگهایم خشکید.
لعنتی بابت شلختگی بیش از حد به خودم فرستادم و سریع عکس العمل نشان دادم.
_داری چیکار میکنی نامی؟
بهسمتم چرخید و با دیدن فرهاد میان آغوشم سیگارش را در ظرف آشغالی که روی میز بود خاموش کرد.
_یک سال پیش که زندایی شناسنامهت رو نشونم داد فقط یک قدم تا مرگ فاصله داشتم فریا…
شناسنامه را روی میز پرت کرد که نفس آرامی کشیدم.
_نمیدونم کی یاد گرفتم باهاش کنار بیام ولی از یهجایی بهبعد با فکر کردن بهش دیگه قلبم خونریزی نکرد. انگار که سر شده بودم!
لبهایم را بههم فشردم و قدمی بهسمتش برداشتم.
همین که خواستم حرف بزنم صدای نق نق فرهاد بلند شد.
نگاهی به صورتم انداخت.
_ببر بخوابونش من همینجا روی کاناپه میمونم.
کمی مردد شدم.
_واقعا میخوای امشب اینجا بخوابی؟
اخمی روی صورتش نشاند.
_معذب میشی؟
#پست_334
سرم را بهدوطرف تکان دادم.
_نه… فقط انتظارش رو نداشتم.
در سکوت نگاهم کرد و حرفی نزد.
سرم را پایین انداختم و زیر نگاه سنگینش وارد اتاق خواب شدم.
فرهاد را روی تخت گذاشتم و لباسهایم را با تیشرت و شلواری خانگی تعویض کردم.
دلم پشت در اتاق جا مانده بود و لحظهای تمرکز نداشتم.
فرهاد را در آغوش کشیدم و با دلهرهای بی حد و مرز شروع به شیر دادنش کردم.
نیم ساعتی طول کشید تا کامل به خواب برود و نمیدانستم در این زمان نامی بهخواب رفته یا نه!
هنوز در باورم نمیگنجید در اینلحظه نامی در خانهی من باشد!
فرهاد را روی تختش گذاشتم و بهآرامی از اتاق بیرون زدم.
با دیدنش که سرش را بهپشتی کاناپه تکیه داده و چشمانش را بسته بود چندلحظه مات شده نگاهش کردم.
_پسرت رو خوابوندی؟
با شنیدن حرفش شانههایم بالا پرید.
_بیداری؟
چشمهایش را باز کرد و خیره نگاهم کرد.
_چون خیال کردی خوابیدم وایسادی بالاسرم تا نگاهم کنی؟
لبم را تر کردم و کنارش روی کاناپه نشستم.
_قصدت از اینجا اومدن چیه نامی؟
بهسمتم چرخید.
_اومدم جواب سوالم رو بگیرم!
گلویم خشک شد.
_چه سوالی؟
گوشهی لبش را جوید و تیز نگاهم کرد.
_هزارتا چرا توی ذهنم دارم فریا…
چرا بهم خیانت کردی؟
چرا با باربد ازدواج کردی؟
چرا ازش طلاق گرفتی؟
چرا هنوز جوری رفتار میکنی که انگار هنوز به من…
بهاینجای حرفش که رسید سکوت کرد.
با شیفتگی نگاهش کردم و حرفش را ادامه دادم:
_چرا جوری رفتار میکنم که انگار مثل دیوونهها عاشقتم؟
کمی مکث کردم.
_چون هستم نامی!
#پست_335
بدنش منقبض شد و با حالت عجیبی بهچشمانم خیره شد.
انگار که انفجاری عظیم در نگاهش رخ داده بود.
_دوباره داری بهم دروغ میگی!
اصلا به چه حقی این حرف رو میزنی فریا؟
دستم را روی بازویش گذاشتم.
_شب آخری که با هم گذروندیم اثبات این که چهقدر عاشقتم نیست؟
سیبک گلویش بالا و پایین شد ولی دستم را پس نزد.
_چرا بهم خیانت کردی؟
لبهایم لرزید.
_هیچوقت بهت خیانت نکردم نامی!
صورتش را کمی جلوتر کشید.
_به من دروغ میگی؟ به منی که اسمت رو تو شناسنامهش دیدم؟
اشک سرزده خودش را بهچشمانم دعوت کرد.
_مجبور شدم!
نیشخندی زد و بیهوا خودش را عقب کشید.
_چی مجبورت کرد. ها؟
اون بچه هم از سر اجبار بود؟
برای لحظهای بهسرم زد تا همهچیز را اعتراف کنم ولی ترس عجیبی تنم را بهلرزه انداخت.
بعد از این همه سختی و درد نمیتوانستم ریسک این کار را به جان بخرم اینجا بحث فقط من و نامی نبودیم نمیتوانستم به تعادل روحی نامی اعتماد کنم و جان باربد و داریوش را بهخطر بیاندازم.
سنگینی نگاه پر غم و شماتتش موجب شد تا قصد فرار کنم.
همین که نیمخیز شدم محکم بازویم را میان دستانش گرفت و مرا بهسوی خودش کشید!
چسبیده به بدنش خیره به چشمان پر آتشش لب گزیدم.
_جواب منو بده فریا داری کجا فرار میکنی؟
#پست_336
نگاهم روی صورتش چرخید و نفس آرامی کشیدم.
پلکهایش کمی لرزید و اخمهایش درهم شد.
_میشه بهم زمان بدی؟ الام آمادگی این که حقیقت رو بهت بگم ندارم!
فشار دستش روی بازویم بیشتر شد.
_یک سال صبر کردن واسهم کافی نبود؟
لبهایم را تر کردم و ملتمسانه گفتم:
_خواهش میکنم نامی… دردم اومد!
چشمانش روی لبهایم لغزید و فشار دستش کمتر شد.
با فشاری آرام مرا روی پاهایش نشاند و کمی بهسمتم خم شد.
_طاقتم طاق شده فریا… دیگه مجالی برای صبر کردن نیست!
همین که لبهایش لبهای سردم را لمس کرد؛ همهی ذرات تنم او را طلب کرد…
بدون هیچ مقاومتی بهآرامی دستهایم را بین موهایش فرو بردم و لبهایم از هم فاصله گرفت.
بوسیدمش…!
محکم و پرشور، طوریکه همهی غمها میان بوسه ذوب شود.
دلم میخواست با تکتک استخوانها، عصبهای تحریک شده و مولکولهای تنم او را در آغوش بگیرم.
سفت و بیهوا آنقدری که از یاد ببرد روزی رشتهی احساس میانمان را بریدم و او و قلب شکستهاش را پشت سر گذاشتم!
من خود شکسته بودم و دوایی برای بندزدگیِ قلبم نداشتم، تنها میتوانستم به زخمهای او التیام ببخشم!
بوسهمان که عمیقتر شد دستانش زیر لباسم فرو رفت و بهآرامی با سر انگشتانش شروع به نوازش کمرم کرد.
پلکهایم را بههم فشردم و نفس تندی کشیدم.
به او اجازه دادم رد حسی که در من بهجریان در آورده بود را میان رگهای تنم حس کند.
#پست_337
انگار همهی این اتفاقات درون رویایی محال رخ داده بود.
درست موقعی که خیال میکردم نامی مرا پشت سرش بهجا گذاشته؛ با بیقراری و شروع عشق بازی بیکنترلش با تنم همهی افکارم را بههم ریخته و دوباره افسار احساساتم را بهدست گرفته بود.
سرش را میان گردنم فرو برد و بهآرامی بو کشید پوست نازک گردنم را بین لبهایش محصور کرد و بوسهای خیس و طولانی باقی گذاشت.
_از وقتی فهمیدم طلاق گرفتی نه میتونم بذارم بری و نه میتونم کنار خودم نگهت دارم… نه میتونم ببینم مردی نزدیکت میشه و نه خودم میتونم بهت نزدیک بشم.
لبم را محکم گزیدم و لباسش را بین مشتم مچاله کردم.
دلم برای سردرگمیاش آتش گرفته بود.
_منو با خودم درگیر کردی و خودت خوش و خرم زندگی میگذرونی، بدون این که بدونی چجوری یه مرد رو شکستی!
اشک راهش را روی صورتم پیدا کرد و نفسم گرفت.
من این مرد را شکسته بودم و خودم به تکههایی وصل نشدنی تقسیم شده بودم.
انگار این درد درمانی نداشت.
کاش مجال حرف زدن بود!
همین که سرش را پایینتر برد با لمس ظریف گردنبندی که میان گردنم بود لحظهای مکث کرد.
سرش را عقب کشید و با چشمانی پر آتش به گردنبندی که رد و نشانی از خودش داشت خیره ماند.
پلاک فرشتهی کوچک را میان دستانش گرفت و لبهایش از هم تکان خورد.
_آنائل…
لبهایم لرزید و با نگاهی منتظر و پر بغض بهصورت سرخش خیره ماندم.
انگار برای لحظهای به گذشته پرتاب شده بود!
سرش را بالا گرفت و با بیتابی نگاهم کرد.
_من دارم چیکار میکنم دختر؟ نکنه دوباره جادوم کردی؟ نکنه داری واسهم رویا میسازی که دوباره ولم کنی و بری؟!
با شنیدن حرفش سینهام از درد تیر کشید.
#پست_338
خواستم حرفی بزنم که ناگهان صدای گریه آرام فرهاد باعث شد هردو هول شده از جا بپریم!
زودتر از من روی پاهایش ایستاد و کلافه دستش را میان موهایی که توسط من بههم ریخته بود کشید.
گیج و بیاختیار قدمی بهعقب برداشت و ناباور زمزمه کرد:
_من باید برم!
گریهی فرهاد اجازه نداد جلوی رفتنش قدعلم کنم.
او بهسوی در چرخید و من عصبی و پر از بغض بهسوی اتاق خواب دویدم!
با دیدن صورت سرخ شدهی فرهاد سریع جسم کوچکش را به آغوش فشردم و چندینبار بوسیدمش.
_جانم مامانی. جانم قربونت برم هیششش آروم بگیر من اینجام!
سرم را به پیشانیاش تکیه دادم و با چشمانی اشکی زمزمه کردم:
_من اینجام بابا هم اینجاست. نترس عزیزکم… بابات اینجاست!
چندینبار در آغوشم تکانش دادم و بهمحض آرام گرفتنش کنارش روی تخت دراز کشیدم.
انگار امشب او هم مثل من بیقرار بود!
بعد از شیر دادن به فرهاد و مطمئن شدن از این که به خواب رفته است آهی کشیدم و از جا بلند شدم.
از اتاق بیرون زدم و نگاهی به اطراف انداختم.
نامی رفته بود!
روی کاناپه نشستم و با دستهایی لرزان لبهایم را لمس کردم.
لبهایی که آغشته به بوسهی او بود!
انگشتانم را روی گردنم کشیدم؛ جایی که گلهای بهاری شکوفه زده بودند تا جای لبهایش را پر کنند!
دستی بهصورتم کشیدم و گوشی را در دستم گرفتم.
امشب اگر تنها میماندم بیشک از مرور لحظاتی که گذرانده بودم در مرز میان واقعیت و رویا غرق میشدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جااااان😍
دستت درد نکنهههه. ایشالا پارت جدید هم فردا صبح 😅😂
خاله فاطی لطفا ازهامین هم پارت بذار خیلی وقته پارت گذاری نشده؟
فاطی جون ممنووووون🥺🌷🌷🌷🌷🦋🦋🦋
ممنون فاطمه جان عالی بود دست گلت درد نکنه بانو😘😍🙏
ممنون دستت طلا فکر کنم اخرای رمان باشه نه