ماهرخ نا نداشت. حرف از گذشته مصادف بود با یادآوری ان خاطرات عذاب اور…. لمس دستانش و… نه او حتی نمی خواست دیگر بهش فکر کند.. کاش مهراد میمرد… کاش…!!! بی حس گفت: اما چی…؟! شهریار این بار لبخند زد و روی لبان رنگ…
شهریار از این کنایه هیچ خوشش نیامد که با اخطار گفت: این چندمین باریه که داری توهین می کنی… درسته شهناز باهات مشکل داره اما اینقدر بی انصاف نیست که بخواد پای اون کثافت و به اینجا باز کنه…!!! ماهرخ حرص می خورد. برای انکه موضوع به طور کامل کوتاه…
ماهرخ اخم کرد: من و مجبور نکن شهریار… سر لج نندازم که اصلا برم آپارتمان خودم…!!! -لا اله الا الله….! دختر جون چرا الکی گارد می گیری… چرا منظور من و نمی فهمی…؟! -منظورت رو خیلی هم خوب متوجه شدم حاج اقا…!…
هنوز وارد آسانسور نشده بود که بهزاد نامش را صدا زد… برگشت و با دیدن اخم های درهم بهزاد متعجب گفت: چیزی شده…؟! -برای چی رفتی…؟! لبخند زد: فکر نکنم سرخر خواسته باشین…!!! بهزاد چشم غره ای رفت: به نظر تو من ادمی…
حاج عزیز نگاه تند و ترسناکی به شهناز کرد. شهناز حساب برده اخمی روی پیشانی نشاند و خواست حرف بزند که حاج عزیز دست بالا اورد و با اخطار گفت: گفته بودم مواطب رفتار و حرفت باشی…؟! شهناز چنان نفرت و خشم وجودش را…
ماهرخ سر به زیر اما زیر چشمی نگاه شهریار می کرد… مرد عصبانی بود و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد. اخم های گره کرده اش بدجور سرد و ترسناک بود و بدتر آنکه با حرف نزدنش ترس را به دل دخترک سرازیر می…
به نصرت سپرده بود تا از کارهایشان سر در بیاورد. وقتی بهزاد هم از مشکوک بودن ترانه گفته، پس باید می فهمیدند چه نقشه ای زیر سر دارند… دو سه روزی از بحثی که داشتند، گذشته و ماهرخ سرسنگین با شهریار برخورد می کرد.…
ترانه که رنگش پریده بود. خواست حرف بزند که با ورود چند نفر کت و شلواری و دو مردی که لباس عربی پوشیده بودند، بدتر خوف کردند… فرهاد اخم کرد… – باید بریم…!!! اصلا حس خوبی ندارم…!!! ماهرخ بی معطلی دست ترانه را…
نصرت هم متعجب از عکس گرفتی که شهریار خواسته بود، چشمی گفت و سپس تلفن را قطع کرد. گوشی را با حرص روی کاناپه پرت کرد… – وای به حالت ماهرخ اگه بخوای با من لجبازی کنی…!! تلفن اتاقش زنگ خورد. برداشت و…
شهریار هم از کوره در رفت ولی باز سعی در کنترل خودش داشت. -مواظب تن صدات باش ماهرخ…! -تو داری علنا از خواهرات طرفداری می کنی شهریار چطور می تونی از من بخوای که ساکت باشم…؟! – من میگم اگه تو هم توهین…
راوی عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود. بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…! زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…! بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر…
شهریار جلو رفت. نگاهش پر بود از خشم و عصیان که به سختی داشت خودش را کنترل می کرد. چشمانش آتش بود. نگاه سیاهش پشت دخترک را به لرزه درآورد. این نگاه برایش غریبه بود… هیچ وقت شهریار را اینطور ترسناک ندیده بود. -سعی نکن…
شهریار و حتی خود ماهرخ از لحن بی ادبانه اش متعجب شد که هر دو جا خورده نگاه یک دیگر کردند… شهریار آنقدر بهش برخورده بود که عصبانی شد و با نگاهی ترسناک برای دخترک خط و نشان کشید… -همین الان ازم عذر خواهی…
-خب مثل آدم حرف بزن…! ماهرخ آنقدر عصبانی بود که دوست داشت گردن شهریار را بشکند. -می خوام لج کنم… من پام و تو اون عمارت نمیزارم…! ترانه از این همه نفهمیدن عصبانی شد و غرید: اه بسه دیگه ریدی به اعصابم… بگو…
راوی وجود ماهرخ گرم و گرمتر می شد. این مرد این روزها متفاوت تر از همیشه بود. از هر فرصتی برای ایجاد یک هم خوابی دو نفره استفاده می کرد. شهریار از پشت میز بلند شد و سمت ماهرخ رفت. دخترک با تعجب نگاهش…