رمان ملورین پارت 22
بغض کرده نگاهش کرد. این روز ها زیادی بی طاقت شده بود! سر در گریبان فرو فرستاده و اهسته زمزمه کرد: – من…من اشتباه کردم، میشه برین خونتون؟ محمد کلافه نچی زیر لب گفت و چانهاش را کمی بالا کشاند و به چشمهایش خیره شد: – این همه اشکو از کجا میاری تو؟ سرش