دستی به ریشش کشید و گازی داد، پشت ماشین بیام و سفید رنگ ایستاد و بوقی زد.
ملورین اما بی اهمیت به راهش ادامه میداد که شیشه را پایین کشید و اسمش را صدا زد.
-ملورین.
دختر با شنیده شدن اسمش از زبان کسی سرجایش ایستاد و به سمت صاحب صدا برگشت با دیدن محمد وقت را تلف نکرد و به سمت ماشینش رفت، خیلی خطرناک بود اگر لج میکرد و خودش برمیگشت.
داخل ماشین که نشست کیسه را روی پاهایش گذاشت که ران پایش بخاطر کیسه خنک شد، سر به زیر شد و با صدای آهستهای گفت:
-ممنون از لطفتون.
محمد سرعتش را بالا برد و گفت:
-شب بریم خونه من.
ملورین به سرعت سرش را بالا آورد و گفت:
-من که گفتم به پدرتون چیزی نگفتم!
محمد که دید اینطور بهتر است پوزخند صدا داری تحویلش داد و گفت:
-من از کجا مطمئن بشم؟ هاه؟
ملورین چشم درشت کرده به سمتش برگشت و گفت:
-به جون خواهرم به کسی چیزی نگفتم، اصلا اگر میگفتم که پدرتون بیچارهاتون میکرد.
محمد سرعت ماشینش را پایین آورد و با خود فکر کرد دختر زرنگی به نظر میرسید با این حال پرسید.
-نه، بعدم این چه حرفی بود که تو زدی؟
-خب این همه اصرار شما یعنی یه جای کار میلنگه، یعنی میترسید خانوادتون بفهمه.
محمد لبخندش را به زور قورت داد و گفت:
-به هر حال میریم.
-نمیتونم مینو منتظر منه، میترسه اگر خونه نباشم باید برم خونم.
وقتی صداقت در حرفهایش باعث شد راهنما بزند و مسیر را به سمت پایین شهر دور بزند.
هر دو تا مقصد سکوت کرده بودند و ملورین هر از گاهی به کیسه داخل دستش نگاه میکرد و لبخند میزند.
با این وسایل خورد و خوراک چند ماهشان جور شده بود و فقط مجبور بود پول داروهای مینو را بدهد.
محمد با دیدن ملورین آب دهانش را به سختی قورت داد، مثل اینکه واقعا محتاج بود که با چند تا بسته خوراکی اینطوری خوشحالی میکرد.
با یک دست فرمانش را گرفت و دستش را جلو برد، ملورین خودش را جمع کرد و به محمد نگاه انداخت.
در داشبورد را باز کرد قرصها را کنار زد، دستش را بیشتر دراز کرد و حواسش را به جلو داد.
دستش که به پول هایی که در داشبورد خورد برداشت و به ملورین گفت:
-در داشبورد رو ببند.
ملورین سر تکان داد و این کار را انجام داد، در حال رسیدن به مقصر بودند که یک دسته تراول دستش داد.
دختر همونطور به دست محمد خیره شده بود که توی هوا تکانش داد.
-بگیر دستم خشکشد.
-این چیه؟
-بگیرش.
ملورین از دستش گرفت و سوالی به نیمرخش نگاه کرد.
-برای خرج دوا و درمون خواهرت به دردت میخوره.
ملورین بغضی کرد این خانواده بیشتر از هر کسی به دادش رسیده بودند، همسایههای چندین سالهاش که اصلا برایشان اهمیتی نداشت که با چه چیزی دست و پنجه نرم میکرد.
به سر کوچه که رسیدن با دیدن مینو از راه دور که گریه میکرد، حس کرد قلبش نمیزند.
-نگه دارید.
محمد با تعجب به سمت ملورین برگشت که هراسان نگاهش میکند.
-گفتم نگه دارید.
محمد دوبار پشت سر هم پلک زد و احساس میکرد که این صدای از ملورین نیست، بلند به سرش داد زده بود نگه دارد.
وقتی مصمم دید ملورین به دستگیر در چنگ میزد، با اینکه ماشینش در حال حرکت باز نمیشد اما نگه داشت.
ملورین از جایش پرید و به سرعت سمت جایی رفت، محمد انگشت اشاره دست چپش را روی لبش گذاشت و نگاه صحنه رو به رویش انداخت.
گوشاش که زنگ خورد نگاهش به کیسهها و برگه چک افتاد، بدون اینکه به زنگ گوشیاش اهمیت بدهد از ماشین پیاده شد و به در تکیه داد.
در آن بلبشوی راه افتاده کسی حواسش به ماشین مدل بالا و پسری که به آن تکیه داده بود، نبود.
زنی در حال فریاد زدن بود و ملورین بی سر و صدا فقط به آسفالت خیابات نگاه میکرد، دختر بچهای به پایش چسبیده بود و با ترس نگاه میکرد.
محمد دست در جیب شلوارش کرد و پاکت سیگار وینستونش را بیرون کشید، نخی در آورد و به سیگارش فندکی زد.
-کثافت آشغال از وقتی پاتو گذاشتی تو این خراب شده زندگی رو ازمون گرفتی.
پکی به سیگارش زد و باز خیره صحنه رو به رویش شد، عدهای زن و مرد دورشان حلقه زده بودند و در گوش هم پچ پچ میکردند.
یکی از مردها که محمد احساس میکرد نسبتی با آن زن سلیطه میان میدان دارد، شروع کرد به حرف زدن.
-نیره من که حرف بدی نزدم، گفتم این دختر هم سر و سامون بگیره.
زن همان مرد را نشان ملورین داد و گفت:
-بفرما تحویل بگیر دختر هرزه، معلومهتو آشغال نشستی زیر پای شوهرم و براش دلبری کردی که زل زده تو چشمام و میگه میخوام این دختر رو بگیرم.
محمد پک آخری به سیگارش زد و با اخم فیلترش را زیر پایش خاموش کرد، زن دیگری هم جلو رفت و به ملورین سر به زیر سیلی زد.
-کثافت، نیره راست میگه. اصلا این خونه رو کردی فاحشه خونه و این محل رو بدنام کردی، توی جندهی پتیاره.
مینو بیشتر به پای خواهرش چسبید و محمد از همان دور شانه های لرزان ملورین را دید، حرفهای همان زن هم باعث شد خون در صورتش بدَود.
قدمهای بلندی برداشت و خودش را وارد این مهلکه کرد، به ملورین نزدیک شد و رو به زن گفت:
-حرف دهنت رو بفهم زنیکه، هر چی که لیاقت خود پتیاره و اون شوهر هیزته بار بقیه نکن.
همه در سکوت به محمد نگاه کردند و دوباره پچ پچ ها از سر گرفته شد، شوهر مرد جلو آمد تا خودی نشان بدهد منتهی قدش تا کمر محمد میرسید.
ترسیده از هیکلی بودن محمد قدمی عقب گذاشت و پشت زنش قایم شد، با اینکارش محمد پوزخندی زد و به چشمهای زن سلیطه نگاه کرد.
زن دست به کمر شد و گفت:
-جنابعالی کی باشی؟ یکی از مشتری های خانم؟
محمد قدمی جلو گذاشت و رو به زن گفت:
-تو کی میشی؟ مفتش محل؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زودتر پارت بده میمیری؟؟؟!!
خیلی رمانه قشنگیه ولی خیلی کم پارت میزاره
واو به به
مرسی فاطی جون
❤️❤️❤️
پارت گذاریت خیلی نامنظمه…
اما ژانرشو دوست دارم❤️
نا منظم نیست فقط هفته ای دو باره ، شنبه و چهارشنبه ست
چقد کم واقعا رمانشو دوس دارم 🙂💔
فاطمه جون لطفا از این به بعد سانسور داشته باشه ممنون میشم