چشمهایش را که باز کرد از دیدن سقف بالا سرش متعجب شد، دوبار پشت سر هم پلک زد.
انگار مغزش توانایی پردازش کردنش را از دست داده بود اما یکهو ویندوزش بالا آمد و لبخندی روی لبهایش نقش بست.
هیچ یادش نمیآمد دیشب چجوری بیهوش خوابش برده بوده اما هر چه که بود از اینکه امروز اینجا بود لذت میبرد.
به ملحفه کشیده شده روی خودش نگاه کرد، دستش را زیر سرش گذاشت و به دیشب فکر کرد که ملورین وارد پذیرایی شد.
لبخندی تحویلش داد و چشمکی حوالهاش کرد، ملورین خجالت کشیده سر به زیر شد و راهی آشپزخانه شد.
-میشه لباسهاتون رو تنتون کنید، الان مینو از خواب بیدار میشه.
ملحفه پیچ شده وارد آشپزخانه شد که دید ملورین در حال روشن کردن سماور است، لبخندی زد و به روی گونهاش بوسهای زد.
-آجی جون.
ملورین اخمهایش را در هم کرد و قبل از اینکه مینو شاهد ماجرا شود از آشپزخانه بیرون زد.
-جونم عزیزم؟
خودش را هم قدش کرد و منتظر شد.
-عمو محمد نیستش؟
-نه عزیزم شما تا بری جیش کنی عمو هم میاد.
مینو با خوشحالی سمت دستشویی دوید که ملورین عصبی لباسهای محمد را از کف زمین برداشت و توی صورتش پرت کرد.
محمد خندهای کرد و لباسهایش را تنش کرد، عصبانیتش خیلی بانمک بود.
صدای مینو را که شنید از آشپزخانه بیرون زد با دیدنش دویید و محکم به بغلش پرید، ملورین هیچ وقت فکرش را نمیکرد مینو انقدر به سرعت با کسی ارتباط برقرار کند.
-عمو محمد مرسی که شب اینجا موندی، اینجا که باشی کسی دیگه من و آجی رو اذیت نمیکنه.
-غلط کردن عشقم کسی اذییتون کنه.
-آره… آره غلط کردن.
ملورین عصبی شد و انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتش تکان داد.
-مینو دفعه آخرت باشه حرف بی ادبی میزنی.
با ابروهای درهم به محمد نگاه انداخت.
-شما هم دفعه آخرت باشه وگرنه… .
محمد لبخندی زد و گفت:
-وگرنه چی؟
مینو که خوب میدانست باقی حرف چیست لب پایینش را جلو داد.
-فلفل میریزه تو دهنت.
متعجب نگاهی به ملورین انداخت به او نمیآمد همچین اخلاقی داشته باشد.
-تاحالا اینکارو کرده مگه؟
مینو سرش را به علامت مثبت تکان داد و خودش را بیشتر به محمد چسبید، ملورین انقدر قصی القلب بود و او نمیدانست؟
ملورین شالش را که سر کرد محمد با تعجب پرسید.
-کجا بسلامتی؟
ملورین تا جلوی در رفت و گفت:
-میرم تا وسایل صبحونه بخرم.
-من میرم.
ملورین کتونیهایش را پا کرد و گفت:
-لازم نکرده به اندازه کافی موندتون برای من دردسر شده.
ملورین که از خانه خارج شد سماور جوش آمد، محمد نگاهی به مینو انداخت.
-بریم چایی دم کنیم؟
-آخجون بریم عمو جون.
مینو بدجور به دلش نشسته بود، دختر بچه بانمکی که حاضر بود برایش هر کاری کند و اصلا این دوست داشتنش را به ملورین ربط نمیداد.
فقط به این دلیل دوستش داشت که مثل باقی بچهها از او نترسید بلکه حاضر بود همبازیاش شود، هیچ وقت فکرش را نمیکرد با یه کودک بازی کند اینطور عاشق بچه میشود.
محمد از داخل ظرف آبچکان قوری را برداشت و به مینویی که عروسک به دست درگاه آشپزخانه ایستاد بود، رو کرد و گفت:
-خب چایی کجاست؟
مینو لبخندی زد و به سمت یکی از کابینتهای زوار در رفته رفت و درش را باز کرد، قوطی پلاستیکی سفید رنگی را برداشت و به سمتش گرفت.
محمد درش را باز کرد و به داخلش سرکی کشید، فقط یک پیمانه مانده بود آن را توی قوری ریخت و دم کرد.
-عمو فکر نمیکردم بلد باشی چایی دم کنی.
محمد خندهای کرد و مینو را برداشت، روی اپن قرارش داد و گفت:
-چطور مگه؟
-آخه چون آجی انجام میده، مگه کار دختراست.
محمد کمی اخم کرد اصلا شخصیتی نداشت که دختر را کمتر بداند و پسر را سرتر، بنابراین لبخندی تحویلش داد و برایش تعریف کرد.
-کار دخترها نیست اصلا هیچکاری زنونه مردونه نیستش، خب؟ هر کی گفت به حرفش گوش نده… یه مرد باید ظرف بشوره یا خونه تمیز کنه حتی.
-واقعا؟ همه این کارها رو باید انجام بدن مردها؟
-بله عزیزم.
-پس چرا بابای پوریا اینطوری نیست.
-چون خره.
مینو خواست با خنده حرفش را تکرار کند که صدای در را شنید، دستش را جلوی دهانش گرفت.
-بی ادبی کنی آجی ملورین فلفل میریزه تو دهنت. من رو از روی اپن پایین میذاری؟
مینو که از اپن پایین آمد سمت در دوید تا به ملورین کمک کند، روزهایی که سرکار میرفت این بچه را کجا میذاشت.
تنها در خانه ماندن گزینه خوبی نبود، عصبی شد که ملورین و مینو خندهکنان وارد آشپزخانه شدند.
ملورین با دیدن قوری چای لبخندی زد و تشکر کرد، کیسه خرید را روی اپن گذاشت و داخل کشو زیرانداز و سفره را برداشت.
محمد با کمک مینو، داخل کاسههای ملامینی خامه، پنیر، کره و مربا ریختند.
ملورین وارد آشپزخانه شد و گفت:
-شما چرا زحمت کشیدید؟
-آجی جون این کارها زنونه و مردونه نیست هر کی انجام نده خ…
مینو که یادش آمد اگر حرفی را بزند این بار واقعل ملورین فلفل به دهانش میریزد ساکت شد.
-انجام نده چیه؟
مینو نمیدانست چه حرفی بزند که محمد کمکش کرد.
-خیلی آدم بدیه.
چشمکی حواله مینو کرد که بلند خندید، ملورین چشمهایش را ریز کرد و به آن دو جانور چشم دوخت.
صبحانه را در خوشی و خنده صرف کردن، مینو را تا به حال آنقدر خندان ندیده بود که فقط بلند بلند بخندد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطی جون مگه امروز چهار شنبه نیس گلم
کو پارت جدید؟؟
چس ناله😒💔