رمان هامین Archives - صفحه 2 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 161

      دستشو روی دستم گذاشت.   _ فکر کردی هامین از اول اینقدر ناامید بود؟ بچمم روزها و ماه‌ها و تمام یک سال اول دنبال درمان بود. اما هربار به جای پیشرفت بااین جمله رو به رو می‌شدیم.   نگاشو به میز دوخت.   _ شمارش اینکه چقدر این جمله‌ی ناامید کننده رو شنیدیم از دستم در رفته.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 160

      شونه‌شو بالا انداخت.   _ نمی‌دونم.   حدس می‌زدم.   _ داییت چیزی نگفت؟   _ اصلا.   یکم سمتم خم شد.   _ از وقتی جدا شدن دایی حتی یه کلمه هم ازش حرف نزد. انگار اصلا ژینوسی توی زندگیش نبوده هیچ وقت.   کاش واقعاً شخصی به اسم ژینوس لااقل توی زندگی شخصی هامین نبود.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 159

      سعی کردم ناراحتیمو مخفی کنم.   خودم خواستم از گذشته‌شون بدونم.   پس نمی‌تونم کسیو سرزنش کنم.   حتی نمی‌تونم از هامین هم به خاطر بودن ژینوس توی زندگیش ناراحت باشم.   هرچی نباشه که اون موقع من نبودم!   هامین یه پسر جوون و مجرد بود. بدون هیچ وابستگی و مسئولیتی برای متعهد بودن به کسی.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 158

        _مگه چطوری میگم؟   به سختی خودمو کنترل کرده بودم که نزنم زیر خنده‌.   یکم به صورتم زل زد.   _ داری دستم میندازی؟   دیگه کنترل از دستم در رفت.   بلند زدم زیر خنده‌.   _ منو باش میخواستم بهت اطلاعات بدم اصلا چرا خودمو سرتو اذیت میکنم؟   با دیدن قصدش برای

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 157

      با دیدن کسی که وارد شد نفس راحتی کشیدم.   تنش تنم از بین رفت و دوباره ریلکس به مبل تکیه دادم.   درو که بست مستقیم اومد و کنار میلاد نشست.   _ بدون من ضیافت گرفتید؟   _ چه وضع داخل شدنه؟   _ قراره منتظر افتتاحیه باشم؟   دست دراز کرد و دوناتی که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 156

      خجالت آوره اما دیروز و دیشب کل ذهنم درگیر کارهای +۱۸ با هامین بود.   اصلاً شرایطی برای فکر کردن به چیزهای دیگه نداشتم.   با فکر به ماسک و کلاه مشکی رنگی که قبل از رفتن به خونه خریدم لب و لوچم آویزون شد.   اون میلاد نامردو بگو…   نشد یه زنگ بهم بزنه؛ مثلا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 155

      لبخندش خیلی خوشگل بود.   _ خوبه.   سرشو عقب کشید و نگاشو به مامانش اینا دوخت.   آه…   چی شد الان؟   چه مهمونی؟   اصلا چه آشی؛ چه کشکی؟   یکم دستشو کشیدم.   نگاش دوباره سمتم چرخید.   _ کِی؟   _ فردا شب.   دوباره با انگشت بهش سیخونک زدم.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 154

      پشت سرش راه افتادم و سعی کردم از زیر زبونش حرف بکشم.   _ چرا نمیگی؟ کی منو دیدی؟   در بالکنو باز کرد و منتظر موند که برگردم توی خونه.   درو که بست منو همچنان منتظر دید.   _ بگو دیگه.   _ خودت فکر کن.   چشم‌هامو براش گشاد کردم.   _ چرا اذیت

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 153

      زیرلب گفتم و لب‌هامو به هم فشار دادم.   نتونستم جلوی پرسیدنشو بگیرم.   می‌خوام بدونم من کجای زندگیشم.   سرشو کنار گردنم گذاشت   نفس گرمشو روی گردنم حس می‌کردم.   _ تو گذشته و حال و آینده‌ی منی حنایی.   انگار وسط زمستون و برف یه آتیش گرم وسط قلبم روشن کردن.   _ تو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 152

        خیلی سعی کردم عادی باشم اما نمی‌شد.   لب‌هامو به هم فشار دادم.   _ می‌دونم.   _ پس می‌دونی که نزدیک دوسال باهم تو رابطه بودن؟   زمان دقیقشو نمی‌دونستم اما با رفتار ژینوس حدس می‌زدم که زمانش کم نباشه.   یه لیوان آب برای خودم ریختم و سرمو نامفهموم تکون دادم.   دلیل این

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 151

        ……….   توی وان دراز کشیدم و اجازه دادم آب گرم یکم عضلات دردناکمو تسکین بده.   با فکر به دلیل این درد حس عجیبی پیدا کردم.   در کنار خجالت یه ناراحتی و احساس ناآشنا از نا امنی هم برام ایجاد شد.   یکم توی آب به سمت پایین سُر خوردم.   دهن و دماغمو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 150

      با خجالت چشم‌هامو بستم و با راهنماییش دستمو روی شکم و سینه‌هاش کشیدم.   _ پس چرا عصبانی بودی؟   _ نبودم.   _ بودی…   لب‌هامو بوسید.   _ باشه اما فقط یه کوچولو…   _ چرا؟   _ حسودیم شد.   دستمو سمت کمر شلوارش کشید.   _ به چی؟   _ به اینکه اگه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 149

          یه لحظه یادم رفته بود تو طبقه‌ی اجتماعی ما چیزی به اسم اولین بار و باکره بودن معنی نداره!   کسی تو قید و بند این چیزها نیست و حتی در حدی نیست که بهش فکر هم بکنیم.   اما حالا چی‌ شده که هامین با این قیافه و لحن ازم همچین سؤالی می‌پرسه؟  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 148

      گوشه‌ی لبی که می‌خواست به تمسخر خم شه رو به سختی جمع کردم.   _ بیمارستانم اومده بودی… همین هم کافی بود عزیزم لازم نیست اینقدر تو زحمت بیفتی.   _ زحمتی نیست عزیزم هامین دوست عزیز منه.   اگه با لبخند زدن می‌شد به بقیه خنجر زد مطمئنن الان ژینوس کف سالن افتاده بود.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 147

        سرمو چرخوندم و به اطرافمون نگاه کردم.   با دیدن اینکه کسی بهمون توجه نمی‌کنه نفس راحتی کشیدم.   سمت میز دسر رفتم.   آدم تو مهمونی هم این همه تنوع غذایی نداره.   اینا دیگه زیادی به کارمندهاشون می‌رسن!   دنبالم اومد و با صدای پایین گفت:   _ فکرشم نکن.   چند برش پرتقال

ادامه مطلب ...