رمان هامین Archives - صفحه 4 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 131

  با حرکت کردن پتو انگشت‌هامو شل کردم. ضربان محکم قلبمو می‌شنیدم… اما به جای کنار رفتن پتو تخت کنارم فرو رفت. دستش نوازش وار روی کمرم کشیده شد. _ همه‌ی چی خوبه… نباید بترسی. شاید اگه صداش با بغض نبود و هق نمی‌زد حرفشو باور می‌کردم. نشسته همونجوری بغلم کرد و سرشو روی بازوم گذاشت. ده دقیقه‌ی بعد خودم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 130

  _ مسخره بازی در نمیارم حنایی… _ پس دقیقاً چی می‌خوای ها؟ ولم کنم. دستمو روی شونه‌ش گذاشتم و محکم هل دادم. _ باشه آروم باش‌. برعکس انتظارم دستشو از دورم شل کرد و بعد کامل رهام کرد. سریع یه قدم عقب رفتم و نفس نفس زنان به اونی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کردم. _ بهتره تا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 129

  _ دکتر چی می‌گه؟ پرسیدم و سعی کردم به زن‌داداشی که برای اولین بار شنیدم عکس‌العملی نشون ندم و سرخ نشم. _ هیچی گفت می‌تونه مرخص شه اما با مسئولیت خودش‌‌. _ مامان… _ چیه خب؟ مگه نگفت باید امضا بدی که با مسئولیت خودت داری مرخص می‌شی؟ _ اینم گفت که الان شرایطم ثابته. لب‌هامو جمع کرد و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 128

  چرخیدم و لبخندمو پس گرفتم. سیب و دستمالو باهم توی سطل زباله انداختم. مطمئن شدم که حرکاتم کاملا ریلکس و نمایان باشه. هرچیزیو نمی‌شه مراعات کرد و هر رفتاریو تا یه جایی می‌شه تحمل کرد. سکوت سنگینی که دوباره توی اتاق حاکم شده بود و اقای دکتر دانیال نام با تک سرفه‌ای که کرد شکوند. _ من دیگه باید

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 127

  بعد از خوردن غذا موفق شدم از روی پاهاش بلند شم. باهم ظرف‌های روی میزو جمع و جور کردیم که گوشی هامین زنگ خورد‌. یه نگاه به تماس گیرنده انداخت و چیزهایی که توی دستش بودو روی میز گذاشت و بلند شد. _ الو… تماشاش کردم که با گوشی توی دستش وارد سرویس بهداشتی شد. کار جمع کردن ظرف‌هارو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 126

  سرسختانه ساکت موندم و گوشه‌ی لحافو محکم چسبیدم. چند ثانیه سکوت شد و ذهن من باز برگشت به جمله‌ی اولش… این قلب منم واقعا بی‌جنبه است. یکم ملافه رو پایین کشیدم تا حدی که فقط چشم‌هام بیرون باشه. به محض بیرون اومدن باهاش چشم تو چشم شدم. یه لحظه ابروشو بالا انداخت و تا به خودم بیام مثل گرگ

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 125

  دیدم که هامین سرشو بالا گرفت و با ابروهای بالا انداخته به پشت سرم نگاه کرد اما خودم جرات برگشت نداشتم. حالا که کامل بیدار شده بودم می‌تونستم اون صداهایی که اول شنیدمو به عنوان صدای محمود خان و نساء خاتون تشخیص بودم. و برام خیلی سخت بود که بخوام اون صدای کلیک دوربینو ندیده بگیرم. این دیگه چه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 124

  سرمو خم کردم و با دستم جلوی بالشتک‌و گرفتم. با چشم‌های گشاد شده بهش نگاه کردم. دو قدم سمت تخت اومد و انگشت اشاره‌شو سمتم گرفت… چندبار دهنشو باز و بسته کرد اما درنهایت فقط یه کلمه گفت که همونم دیدگاهمو به زندگی کامل زیر سوال برد. _ بیشعور… اگه این یه برنامه‌ی کودک یا انیمیشن بود مطمئنن چشم‌هام

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 123

  _ اگه خوبی پس اینجا و توی این وضع چیکار می‌کنی؟ _ مامان… دستمو اروم فشار داد. _ باشه باشه خودتو خسته نکن صبرکن دکترو صدا کنم‌. فرصتی برای حرف زدن بهم نداد و از اتاق بیرون رفت. به اتاق و مبل خالی نگاه کردم… هیچ خبری از اونی که برای دیدنش بی‌تاب بودم، نبود. دکتر اومد و معاینه‌م

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 122

  وقتی از حموم بیرون اومدم برعکس انتظارم چیزی که دیدم محنای خفته بود. فکر می‌کردم همچنان بیدار باشه هرچند حموم منم یکم بیشتر از انتظارم طول کشید. شاید امروز روز خسته کننده و پر استرسی براش بوده که اینجوری مثل فرشته‌ها راحت گرفته خوابیده. روی تخت رفتم و بغلش کردم. صبح قراره برای دوتامون سخت باشه اما وقتی قول

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 121

  دستش مکث کرد و کم کم پایین اومد. اما کامل از زیر لباسم خارج نشد و همچنان پهلوهامو توی دستش گرفته بود. _ خوبی؟ صداش بم و خشن بود… شبیه صدای کسی که سال‌هاست حرف نزده و حالا داره از تارهای صوتی زنگ زده استفاده می‌کنه. _ هوم. صورتمو به گردنش چرخوندم و از بالابردن سرم و نگاه کردن

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 120

  از ماشین که پیاده شدم بدنمو کش دادم و خمیازه کشیدم. دلم می‌خواد زودتر بپرم توی رخت‌خوابم و بدون عوض کردن لباس‌هام فقط بخوابم. اما دقیقا توی کدوم تخت قراره بخوابم؟ بی‌توجه به استرسی که داشتم وارد اتاق هامین شدم واونم پشت سرم اومد. وسط اتاق موندم و به حرکاتش برای درآوردن کت و کراوات و برداشتن یه دست

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 119

        _ اگه حرف سلیقه‌ی هامینه، منه مادر بهتر از همه بچه‌مو میشناسم.   دوباره چشم‌هام به اون نگاه عجیب و موشکافانه‌ی نساءخاتون افتاد.   _ محنا کاملاً باب میلشه!   یه جوری گفت که اولین عکس‌العملم سرخ شدن بودن!   بعد از اون هم برای یه لحظه به گوش‌هام شک کردم.   من باب میل هامینم؟

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت118

هامیـــــــن: 🏷🏷🏷 🏷🏷 🏷       محمود خان سرشو تکون داد و پشت سرمون اومد.   آروم پچ زد:   _ به حرفاش اهمیت نده… تو که می‌دونی چطوره؟   _ آره عزیزم می‌دونم خواهرت مثل مار سمی با دهنش همه رو نیش می‌زنه!   یه لحظه چشم‌هام گشاد شد و نتونستم جلوی نگاه زیر چشمیم به محمودخان‌و بگیرم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 117

          سرمو برای رد حرفش تکون دادم.   _ نه اتفاقاً برای بچه‌ای به این سن خیلی هم خوب همکاری کردی‌… مطمئنن براش یه کار خسته کننده بوده‌.   _ پرنسس ما خیلی باهوشه.   حرفشو تایید کردم.   _ درسته.   صدای زنگ گوشیم بلند شد.   این نشون می‌داد که صابری رسیده.   _

ادامه مطلب ...