رمان هامین پارت 131
با حرکت کردن پتو انگشتهامو شل کردم. ضربان محکم قلبمو میشنیدم… اما به جای کنار رفتن پتو تخت کنارم فرو رفت. دستش نوازش وار روی کمرم کشیده شد. _ همهی چی خوبه… نباید بترسی. شاید اگه صداش با بغض نبود و هق نمیزد حرفشو باور میکردم. نشسته همونجوری بغلم کرد و سرشو روی بازوم گذاشت. ده دقیقهی بعد خودم