رمان هامین Archives - صفحه 5 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 116

            با اون چشم‌های گرد و درشت یواشکی بهم زل زده بود.   _ سلام خانوم کوچولو!   سرشو دوباره توی بغل لیلا فرو کرد.   خنده‌م گرفت از نگاه‌های زیر چشمی بعدش.   لیلا موهاشو ناز کرد.   _ این سحر خانوم ما یکم خجالتیه موقع آشنایی اما بذار یکم باهات آشنا شه از

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 115

          نتونستم بفهمم منظورش از اینکه هواشو داشته باشم چیه اما خب وقتی اینجوری مهربون و خواهش‌طور حرف می‌زدنه می‌تونم رد کنم؟   حتی اگه ندونم دقیق چی می‌خواد اما هیچ حرفی برای رد کردن و انکارش به ذهنم نمی‌رسه.   _ باشه.   بازهم صداش زدن و صدای عجولشو از پشت خط شنیدم.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 114

        رسماً داشتم شاخ در می آوردم… چه خبره اینجا؟   نفس عمیقی کشیدم و جوابشو دادم.   روی نیمکت توی حیاط دانشگاه نشستم.   « رفت و آمدمو کنترل می‌کنی؟»   چنددقیقه که گذشت و جوابی نگرفتم پیام بعدیو دادم…   هرچندکه انتظار جواب گرفتن نداشتم. حتما سرش شلوغه..‌   « از کجا می‌دونی عصر می‌خوام

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 113

          پیژامه‌مو پوشیدم و سریع زیر لحاف خزیدم.   تو ذهنم سعی می‌کردم به همه چیز، جز حرف‌های ژینوس فکر کنم.   حتی اینکه باید یه دست لباس خواب درست حسابی بخرم.   از اینا که همه‌ی ناموستو میندازه بیرون و سرو ته نداره.   حریر یا توری‌…   گوشیمو برداشتم و چندتا از سایت‌هارو زیرو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 112

          مقابلم ایستاد و جلوی راهمو گرفت.   _ حتی اگه چرت و پرت‌هام به درمان هامین مربوط شه؟   نفس عمیقی کشیدم.   نگاهش کردم…   اینقدر بی‌صدا نگاه کردم که رنگ نگاهش تغییر کرد.   دیدم که چشم‌هاش از غرور به بی‌حوصلگی کشیده شد.   به نظر می‌رسید دیگه حوصله‌‌ی سروکله زدن با منو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 111

          از جام بلند شدم.   _ دیگه نمی‌خوام چرت و پرت‌هاتو بشنوم.   اونم بلند شد.   _ چرت و پرت نمی‌گم محنا اول گوش بده چی می‌گم… اصلا قصد نداشتم این حرف‌هارو توی همچین موقعیتی بزنم که هرلحظه ممکنه هامین سر برسه اما…   کیفمو از روی میز چنگ زدم.   تصمیم گرفتم دم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 110

          آخر سر میزنم لهش می‌کنم‌ خونش میمونه رو دستم.   این هم صحبتی چیزی که لازم داره یه اعصاب آهنی و یه آرامش درونیه… که متأسفانه یا خوشبختانه من هیچ کدومو هم ندارم.   _ امایی وجود نداره… دیر یا زود همه چیز همونجوری میشه که باید باشه‌.   مستقیم بهش چشم دوختم.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 109

          حالا این بچه‌ی تخسِ پررو داره حرف از روی پای خودش موندن می‌زنه.   اینکه بدون پشتیبان و پارتی شروع کردن هرکاری چقدر سخته رو از اونجایی که برای خرید یه دوربین عکاسی زیر هزارتا قرض و قوله رفتم‌و خیلی خوب می‌دونم.   بعداز اینکه یکم حرف زدن مبین به بهانه‌ی قرارش با دوست‌هاش زودتر

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 108

        _ دیوونه خودتی.   زیر لب گفتم  اما جوری که بشنوه…   _ باشه باشه تو کاملاً سالمی…   حس کردم داره می‌خنده اما نمی‌تونستم برای دیدنش و مطمئن شدنم سرمو بچرخونم.   ازم فاصله گرفت اما صندلیشو دور نکرد و همونجور چسبیده به هم موندیم.   یکم بعد با بادخالی شده و افسرده به غذایی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 107

          توی چهره‌ و حالت بدنش هیچ خبری از جدیت و اون حس دوری که الان داره نبود.   بیشتر شبیه یه پسر جوون بدون دغدغه به نظر می‌رسید که داره با دوست‌هاش خوش می‌گذرونه.   کل بدنم چشم شده بود و به هامین که تازه پا توی دوره‌ی جوونیش گذاشته بود خیره شدم.   اینقدر

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 106

          مادربزرگ سارا همیشه می‌گفت دوتا چیزه که خیلی برای مردها مهمه.   یکی شکم و اون یکی زیر شکم…   اگه می‌خواید مردتونو بچسبید این دوتارو فراموش نکنید.   می‌گفت مردا اول با چشمشون عاشق می‌شن و زن‌ها با گوش…   به یه مرد زیبایی‌هارو نشون بده و برای یه زن حرف‌های قشنگ‌ بزن.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 105

      به چندتا عکسی که گرفته بودم و حالا روی دیوار قاب شده بودن نگاه کردم و به یاد عکس هامین افتادم.   به سختی مقابل اصرار استاد برای نمایش دادن اون عکس‌ها مقاومت کردم.   نمی‌دونم اگه هامین از وجود اون دوتا عکس با خبر بشه چیکار می‌کنه…   حتی این وسوسه رو توی دلم دارم که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 104

        بعداز چند مکالمه‌ی مودبانه‌ی دیگه، محنا از جاش بلند شد و چشم‌های منم دنبالش.   _ من یه سر برم آشپزخونه ببینم ناهار در چه وضعه.   ژینوس هم بلند شد.   _ برای من زحمت نکشید. دانیال زنگ زد و قراره ناهارو باهم بخوریم… من فعلا برم آماده شم.   پیچوندنش حرف نداشت…   اگه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 103

        _ دانیال بنال ببینم چته خوابمو به هم زدی.   _ نگران نباش پوست پرنسسیت لک نمی‌شه.   _ دانیال…   _ باشه بابا دیگه اذیت نمی‌کنم فقط یه چیزی…   _ چی؟   _ اگه پوستت لک شد یه دکتر پوست آشنا میشناسم کارش حرف نداره به خدا…   _ دارم قطع میکنم   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 102

          نشستم و به پشتی تخت تکیه دادم.   خواب از سرم کامل پرید.   البته همین هم باعث شد متوجه شم که دیشب و توی این اتاق بودن محنا یه رویا و تخیل نیست.   بعداز یکم نشستن بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.   پرده‌هارو کنار زدم و اجازه دام نور خورشید اتاق

ادامه مطلب ...