رمان هامین Archives - صفحه 6 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 101

        این وقت شب توی باغ چیکار داره؟   چند دقیقه از پشت پنجره تماشاش کردم.   کاری جز قدم زدن انجام نمی‌داد…   وقتی مطمئن شدم که حالا حالا ها قصد برگشت به اتاقشو نداره پنجره رو بستم و پرده رو انداختم.   دلیل این کارش هرچی که می‌خواد باشه. اونی که فردا کلاس داره و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 100

          ابروهام بالا پرید…   دوست نزدیک دیگه چه صیغه‌ایه؟   چرا همچین معرفی خاصی؟   حتی اگه با هامین دوسته چرا باید اینجوری خودشو معرفی کنه؟   خوشبختم کوچیکی زیر لب زمزمه کردم و روی مبل‌ها نشستیم.   _ خانوم چیزی می‌خورید براتون بیارم؟   به دو فنجون قهوه‌ی روی میز نگاه کردم.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 99

        سرمو بالا گرفتم و مستقیم و با خشم بهش زل زدم.   به خیالش هنوز همون دختر ترسو و گوشه گیرم که هیچ کاری از دستش بر نمیاد؟   هرچند همون موقع هم تسلیمش نشدم…   یکی از سیاه‌ترین دوران زندگی من مربوط به این مرده.   این مرد و اون موقع‌هایی که گول ظاهر مهربون

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 98

        شیما بود که جوابمو داد.   _ یعنی اینکه دردسرهای خودمون کافیه دیگه وقت سرو کله زدن با مشکلاتی که بی‌عقلی‌های تو اضافه می‌کنه رو نداریم.   دندون‌هامو روی هم فشار دادم و سعی کردم عصبانی به نظر برسم.   _ چه مشکلی درست کردم تا حالا؟ مگه هرکاری که گفتیدو انجام ندادم؟   سمت بابا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 97

        نمی‌دونم دلم برای حنا گفتنش با اون لحن و صدای گرفته بره یا اون خب گفتن مظلومش…   پس می‌دونی اذیتم می‌کنن؟ سر همین نگران شدی و زنگ زدی؟   دیگه دلی برای مخالفت بیشتر و ادامه دادن این بازی نداشتم.   منم مثل خودش با صدای آروم جواب دادم.   _خب…   بعداز این خب

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 96

          دستشو روی گردنبندش گذاشت و رنگش از عصبانیت سرخ‌تر شد.   فهمیدم که خوب متوجه‌ی منظورم شده.   بازومو دوباره توی مشتش گرفت.   اما اینبار محکم‌تر و ناخون‌هاش تقریبا از روی لباس توی تنم فرو رفتن.   _منو ببین حرمزاده…   _چه خبره اینجا؟   تنم لرزید.   نه از حروم‌زاده گفتن شیما، بلکه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 95

        اینبار ابروم بالا پرید.   چه دست و دلباز.   [لازم نیست. همین راننده خوبه.]   برای تکمیل پیامم یه ایموجی لبخند فرستادم.   […؟!]   تقریبا با صدای بلند خندیم.   فکر کنم کلا قطع امید کرده ازم.   اما سرمو که بلند کردم با چشم‌های واق زده و متعجب سارا و مینا روبه رو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 94

        داره دست به سرم می‌کنه؟   لب‌هامو محکم روی هم فشار دادم.   یه متنو چندبارنوشتم و ویرایش کردم.. دستم روی ارسال موند.   آخر سر ازفرستادنش پشیمون شدم و پاکش کردم.   با حرص گوشیو سمت دیگه‌ی تخت انداختم پشتمو سمتش کردم.   خیلی برای پریدن روی گوشی و دادن جوابش مقاومت کردم.   یه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 93

          دستشو که پایین آورد چرخید و بین گیجی من به سمت اتاقش رفت.   دستگیره‌ی درو گرفت و بدون اینکه سمتم بچرخه گفت:   _ برای دیشب هم نیازی به تشکر نیست. کاریو انجام دادم که باید می‌کردم؛ مسئولیت تو بامنه… اجازه نمی‌دم اتفاقی برات بیفته.   وقتی در اتاق پشت سرش بسته شد بالاخره

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 92

      با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.   از ترس بیدار شدن محنا سریع چرخیدم و صداشو قطع کردم.   وقتی که سرمو برگردوندم دوتا چشم گرد و قهوه‌ای رو خیره‌ی خودم دیدم.   اینقدر نزدیک که باعث خشک شدن آب دهنم شد.   نمی‌تونستم از جام تکون بخورم.   هنوز یه دستم زیر سرش بود.    

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 91

      پسرا دور هم و روی مبل‌های توی اتاق جمع شده بودن و هرکدوم مشغول خوندن یه چیزی بودن.   یه سمت مبل نشستم و سرمو برای امیر تازه وارد تکون دادم.   _ مشکلی که توی روند پروژه وجود نداره؟   پوشه‌ای که میلاد تحویلم دادو گرفتم وبه حرفای امیر گوش کردم.   _ مشکل قانونی واسه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 90

      سرمو براش تکون دادم و قرص‌هایی که انیسه آورده بود با یه لیوان آب پرتقال خوردم.   تا آقا ابراهیم مشغول آماده کردن سینی صبحانه‌ی محنا بود درباره‌ی برنامه‌ی توسعه‌ی بیمارستان صحبت کردیم.   چیزی که باید توی شرکت درباره‌ش حرف می‌زدیم اما خب دلم راضی نمیشه امروز حنارو تنها بذارم.   اگه دوباره تب کنه یا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 89

      _ آه هرچی می‌خوای بگو اما نمی‌دونی چقدر منتظر بودم برام سوپ بپزی.   _ میدونی که آشپزی بلد نیستم.   _ اما میلاد گفت وقتی که تصادف کرده براش سوپ بردی بیمارستان!   این غرزدن‌های بچگونه…   چشم‌هامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.   مشخص شد که این آتیشا از گور کی بلند می‌شه.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 88

        قبل از رفتن به حموم یه بار دیگه دمای بدنشو چک کردم.   با دیدن اینکه تبش پایین اومده خیالم راحت شد.   نمی‌دونم به خاطر مریضی و خستگیه یا داروهایی که مصرف کرده اما بعد از این همه به هم ریختگی و حتی عوض کردن لباسش کوچیک‌ترین اثری از بیدارشدن از خودش نشون نداد.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 87

        سمت دیگه‌ی تخت نشستم و لپ‌تاپمو باز کردم.   بعید می‌دونم امشب بتونم بخوابم.   یه مدت بعد تبشو دوباره اندازه گرفتم.   تبش پایین نیومده بود اما خوشبختانه بالاتر هم نرفته بود.   به پیراهن پیژامه‌ی خیس از عرقش نگاه کردم.   فکر نکنم اینطور خوابیدن براش راحت باشه.   به محض فکر کردن بلند

ادامه مطلب ...