رمان هامین Archives - صفحه 9 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 36

      پالتو‌هامونو که تحویل دادیم و به سمت سالن داخلی رفتیم.   هنوز پامونو داخل سالن نذاشته بودیم که یه چیزی مثل تیر از کنارم رد شد.   بهت زده چرخیدم و به دختر سفید پوشی که با دوتا دست بازوی هامینو گرفته بود و مثل میمون درختی بهش چسبیده بود نگاه کردم.   اگه قد بلندش نبود

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 35

      اصلا چطور می‌تونه فقط یه ابروشو اینجوری بندازه بالا؟   یه جورایی حسودیم می‌شد.   تلاش برای پایین نگه داشتن یه ابرو و بالا انداختم اون یکی‌….   قبلا بارها سعی کردم که این حرکتو انجام بدم اما هربار قیافم شبیه سکته‌ای ها می‌شد.   _ باهاش راحتی؟   چیزی که موقع انتخابم گفته بودو بهش برگردوندم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 34

      دیدم که با دقت طرح و جنس لباسو بررسی کرد و سری به تأیید تکون داد.   اروم گوشه‌ی کتشو کشیدم که سرشو به سمت چرخوند و با تعجب نگام کرد.   خجالت کشیدم و دستمو عقب کشیدم.   قبل از زدن حرفم یکم مکث کردم و در نهایت تصمیم گرفتم بپرسم.   _ از قبل انتخاب

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 33

      گیج و ویج نگاش کردم.   _ چرا اینقدر طول کشید؟   نگاهش سرتا پامو رصد کرد.   یه لحظه به پشت سرم نگاه کرد.   اخمش بیشتر شد.   _ یه چیز دیگه رو امتحان کن‌.   گفت و از اتاق پررو بیرون رفت.   با صدای بسته شدن در تازه به خودم اومد و چرخیدم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 32

        نمی‌دونم چطور از پشت میز پریدم و بلند شدم.   هنوز اون لبخند کریه مرد و چشم‌های شرور شیما تو ذهنمه.   باقی شب خودمو توی توالت زندانی کردم و بیرون نیومدم.   حتی بعد از مهمونی هم مجبور شدم به نارضایتی و حرف‌های تند بابا به خاطر نبودن توی مهمونی گوش بدم.   اونم وقتی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 31

    _ این‌ها هم جدید ترین کالکشن زمستونمونه.   دوتای دیگه از دستیار‌های فروش، یه رگال لباسو به سمتون آوردن.   _ از بهترین کارهامونه؛ پارچه‌ها همگی سبک و نرمن. روی پوست حس خوبی داره.   تصمیممو گرفتم. بیشتر اینجا موندن جز به زحمت انداختن فروشنده‌ها و خجالت زده کردن خودم سود دیگه‌ای نداره.   به هرحال که نمی‌تونم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 30

    _ متوجه شدم استاد.   نه کامل اما چیزی که می‌خواست بگه رو درک کردم.   عکس‌هایی که از سر تحریک یهویی و بدون آمادگی گرفتم عنوان بهترین کارهامو گرفتن.   چون حس اون عکس‌هارو توی لحظه احساس کردم.   درک کردم که چقدر صحنه‌ی روبه‌روم و احساسش خاصه.   برای همین می‌خواستم با دوربینم ثبتش کنم.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 29

      به سری که مثل طاووس بالا گرفته بود نگاه کردم.   اما خب با اون وضع چشم و صورت…   «باهم بریم» منظورش کاملا مشخص بود.   می‌خواست منم همراهش برم.   چرا؟ حدسش زیاد سخت نیست.   احتمالا برای اذیت کردنم. یعنی صد در صد برای اینکه مزاحم کارم بشه.   _ بعداز دانشگاه محسن میاد

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 28

      اخطار گونه اسمشو صدا زدم.   _ سمن.   _ باشه بابا نزن منو حالا‌. قبول میکنم واسه همون معامله‌ی چند صد میلیاردی که گفتی رفتی نه فرار از عروس تازه واردت.   _ چی می‌خوای مزاحم شدی؟   _ فخرالتاج سلطان امر کردن فردا شب همه شام مهمون ایشون باشیم. از اونجایی که شماهم معمولا سگ

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 27

      از اتاق بیرون و به سمت میز غذا خوری رفتم.   از گوشه‌ی چشم سایه‌ی هیکلشو که روی مبل نشسته بود دیدم.   عجیبه هنوز فرار نکرده توی اتاقش…   با آهی پشت میز رنگارنگ و متنوع نشستم.   گاهی از این مبارزه‌ی تموم نشدنی «از من انکار و از تو اصرار» خسته می‌شم.   ابراهیم سرو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 26

    دکتر قبلا اخطار داده بود که با هر بار مصرف، اثربخشی قرصا کمتر و کمتر میشه.   باید مسکن‌های قوی‌تری بگیرم.   بدنم تقریبا به حد نهایی خودش رسیده.   به چراغ‌های روشن خونه و بعد هم ساعت مچیم نگاه نکردم.   ساعت از 11 شب هم گذشته بود.   تا حالا یا خوابیده یا خودشو توی اتاقش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 25

      خم شدم و به صورت کوچیکش نگاه کردم.   _ جونم عزیزم. چیزی شده؟   _ خاله فال میخری؟   دست‌هاشو جلو آورد و دسته‌ی فال رنگی و بزرگ و توی دستشو نشونم داد.   به چشم‌های گرد و معصومش نگاه کردم و لبخند زدم.   _ البته که می‌خرم خاله جون. یکیو برام انتخاب کن.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 24

      آهی کشیدم.   آخر سرهم بحث کاملا به بیراهه رفت و از مسیری که توی ذهنم بود دور شد.   می‌خواستم از اقا ابراهیم درباره‌ی آشناییش با هامین و کار کردنش توی این عمارت بپرسم اما به جز چندتا توضیح ناقص چیز زیادی دستمو نگرفت….   چون این وسط یه پرنده ی وراج بود که مدام وسط

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 23

    البته که قرار نیست از کارتی که بهم داده استفاده کنم؛   اما همین که سعی کرده همه‌ی نیازهای احتمالیمو برطرف کنه خودش نشون از خوب بودنش نمیده؟   و همه‌ی این ها درحالیه که من یه اجبار و بار اضافی توی زندگیشم.   حتی تا حد زیادی آبروشو توی خطر انداختم و به باد دادم.   من

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 22

      تیرگی و گودی زیر چشم‌هاش به خصوص توی اون صورت بی‌رنگ مشخص‌تر بود.   همین هم نشون دهنده‌ی بی‌خوابیش بود.   خوب خوردن و خوب خوابیدن…   دوتا اصل لازم و ضروری برای اشخاص مریض.   دوتا چیزی که این مرد رسماً نادیده می‌گیره.   نگاهم سرگردون توی صورتش می‌گشت.   اینقدر بهش خیره شدم که پلک‌هام

ادامه مطلب ...