گندم هم از داخل آینه نگاهش کرد ………….. نگاه خیره یزدان بر رویش به گونه ای بود که انگار در خاطرات دور غرق شده . ـ اما نگفتی من با نسرین چه فرقی داشتم که من و برای فروش پیش کش تو…
ـ من عادت کردم ببینم همه ازم حساب می برن ……….. عادت کردم ببینم با اومدن اسم من ، همه ماستاشون و کیسه می کنن . تو این دایره ای که من زندگی و فعالیت می کنم ، همه خشم بی حد و حصر من و…
یزدان میان حرفش پرید ………… گوش های داغ کرده و سینه برهنه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، می توانست حجم بالای عصبانیتش را نشان دهد . ـ بهت گفتم از روی اون مبل لعنتی بلند نشو تا من برگردم…
جلال نگاهی به مرد افتاده روی زمین کرد و بعد نگاهش را با مکثی به سمت گندم در آغوش یزدان کشید . به نظر می رسید یزدان به موقع رسیده . یزدان با ابرو به مرد اشاره کرد و از روی زمین بلند…
یزدان گذشته آرام بود …………. حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید . چه رسد به گرفتن جان یک آدم . ـ بسه …………. بسه یزدان جونم . بسه تروخدا . تنها چیزی که در سر یزدان چرخ می…
نفهمید کی شروع به دویدن کرد و در همان حال کلت جاسازی کرده در درز کمربند شلوارش را درآورد و مسلحش نمود ……………. تنها چیزی را که می دانست و چشمانش را می دید سر مردی بود که میان گردن گندم فرو رفته بود و تن…
یزدان به داخل سالن برگشت و مسیرش را به سمت مبلی که گندم تا دقایق پیش رویش نشسته بود ، ادامه داد ……….. با رسیدن به مبل و ندیدن گندم ، نگاه نگران شده اش را به دور و اطراف چرخاند و به کل نسرین و…
با دیدن نزدیک شدن دوباره دست مرد به سمت صورتش ، اینبار مچ مرد را دو دستی چسبید و دندان هایش را درون مچ مرد فرو کرد و تا توانست فشرد . با پیچیده شدن درد ناگهانی در مچ مرد ، انگار که مستی…
گندم که با رفتن نسرین دوباره به جای خودش و کنار یزدان برگشته بود ، به ابروان درهم گره خورده او و چهره متفکرش نگاهی انداخت ……… دستش را آرام روی دست یزدان گذاشت و با نوک پنجه هایش پوستش را لمس کرد تا حواس او را…
نسرین سرش را بلند کرد و موهایش را از مقابل چهره اش کنار زد ………… مطمئناً دختری که به کمکش آمده بود همان دوست دختر یزدان بود . اما حتی یک ثانیه از بالا آمدن سر نسرین و از افتادن چشمانش در چشمان گندم…
فرهاد جام آب میوه اش را بالا آورد و نگاهی به مایه نارنجی رنگ داخلش انداخت و در همان حال گفت : ـ نگران دوست دختر اون مرد نباش ……….. تویِ کار بلد و هفت خط می تونی از پس اون بچه بر…
نسرین سری تکان داد و از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید ……….. به نظرش فرهاد کفتاری بود که چشمان هیز و سیری ناپذیری داشت . دور و برش پر بود از دختران رنگ و وارنگ …………. اما انگار بازهم آن همه دختر برای…
به سمتش راه افتاد . با قدم هایی محکم و استوار . با هر قدمی که با آن کفش های پاشنه بلند بر می داشت ، لرزی به سینه های بیرون انداخته اش می داد و نگاه ها را بیشتر از قبل معطوف آن قسمت می…
ـ باشه ، فقط به یکی بگو ساکم و برام بیاره . ـ بله خانم . خدمتکار یکی از خدمه های مرد را صدا زد و ساک نسرین را به دست او داد و خودش جلوتر از آنها به سمت…
فرهاد به چشمان درشت و عسلی گندم که خیره کننده تر از هر زمان دیگری جلوه می نمود نگاه کرد و لبخند محسوسی بر لب نشاند و در حالی که نگاهش را حتی برای ثانیه هایی از روی گندم بلند نمی نمود ، جامش را…