گندم هم ابرو در هم کشید : ـ مگه اسیر با خودت آوردی ………… یعنی حتی اگه آب هم خواستم بخورم باید از تو اجازش و بگیرم بعد بخورم ؟ اینا دیگه چه جور قوانینین ؟؟؟ یزدان هم به تبع…
انگار مثل همیشه حق با یزدان بود که با گذشتن از یک پیچ و رسیدن به خیابان های اصلی شهرک ، چشمان گندم به نمایی کاملا متفاوت از ورودی شهرک افتاد …………. خیابان هایی پر رنگ و آب ، با فروشگاه هایی که کم از فروشگاه…
جلال ساک گندم را به دست گرفت و پشت سر آنها راه افتاد و ساک ها را در صندوق عقب ماشین یزدان قرار داد . ـ تو بشین تو ماشین گندم ، تا سه چهار دقیقه دیگه حرکت می کنیم . …
ـ اون اگه بهت حرفی زده ، فقط از سر دلسوزی بوده . چون تو رو مثل دختر خودش می دونه . این خیلی خوبه . اتفاقاً اینجوری خیال منم تا یه حدی راحت میشه که یکی هست که حواسش پی تو باشه . من این…
گندم نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و به سمت یزدان چرخید و به خودش اشاره کرد : ـ بهم میگه چرا به خودت نمی رسی …………….. یزدان ، خدا وکیلی از وقتی من پا تو این عمارتت گذاشتم ، روزی بوده که…
یزدان کمر صاف کرد و خیمه اش را از روی گندم بلند نمود و به سمت تختش رفت و رویش دراز کشید و در حالی که یک دستش را همچون جَک ، تکیه گاه سرش کرده بود ، به او نگاه نمود و در همان…
با رسیدن فکری به سر حمیرا ، حمیرا خودش را به سمت گندم کشید و دستش را به پایین شلوار راحتی او گرفت و پاچه اش را اندکی بالا داد ……….. با دیدن اندک موی بیرون آمده از پوست او که می گفت لااقل از آخرین…
گندم با همان اخم نشسته بر پیشانی خیره خیره در چشمان خونسرد حمیرا نگاه کرد . ـ چرا انقدر سعی دارید من و بکوبونید ؟ چرا انقدر سعی می کنید تا یزدان و پیش چشم من ترسناک و منفور جلوه بدید ؟ چی…
حمیرا در حالی که چند دست لباس زیر در طرح ها و رنگ های مختلف درون ساک او می چپاند ، از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت ………. گاهی از این سادگی گندم زیادی حرصش می گرفت : ـ نخیر دوست دخترای…
ـ فرد قابل اعتمادی که بتونه دوربین ها و موتور برق و وصل کنه و می شناسی ؟ نمی خوام کسی از افراد این عمارت متوجه نقشمون بشه . ـ می شناسم قربان . خیالتون جمع . ـ خوبه .…
یزدان نگاهش را از جلالی که در لپتاب را بست و از کنارشان بلند شده بود گرفت و به سمت چشمان عسلی او پایین کشید : ـ نه دیگه . منم خستم و برای فردا بمونه بهتره . گندم که…
گندم که با پاهای برهنه راحت تر می توانست بچرخد و مانور دهد ، چند قدمی عقب رفت و روی نوک پنجه های پایش ایستاد و دستانش را به طرفین باز کرد و چرخی دور خودش زد و دامن لباسش را به حرکت درآورد ……….. لباس…
روح و جسم خودش پر بود از خارهای ریز و درشت دردناکی که حس می کرد روز به روز بیشتر در اعماق وجودش فرو می رود ……… با این حال ، اما شده با جان خودش از گندم مراقبت کند ، می کرد اما اجازه نمی…
یزدان ابرو درهم کشید و بازوی گندم را گرفت و آرام فشرد و حواس او را از عکس افتاده اش درون ویترین پرت کرد و متوجه خودش نمود . ـ این چه چرت و پرت هایی هست که برای خودت سرهم بندی می…
یزدان به انگشتان کوچک و سفید نمایان در کفش او نگاه کرد ………… مطمئناً لاک صورتی روی ناخن های پای او جلوه بسیاری داشت و پاهای او را زیادی وسوسه برانگیز و زیبا نشان می داد . ـ حالا نمیشه این لاک و…