یزدان حرصی نگاهش را سمت گندم کشید و با دست و اندک فشاری که به شانه او آورد ، مجبورش کرد تا او دوباره سر روی متکایش بگذارد . معترض و هشدارگونه صدایش زد تا گندم بداند چه می گوید : …
ابروان یزدان بیشتر از قبل درهم فرو رفت و در یک آن از حالت دراز کش بلد شد که گندم بر روی تخت افتاد و او رویش خیمه زد . ـ منظورت چیه ؟ گندم شانه هایش را درهم جمع…
شاید با یزدان راحت بود ………….. شاید یزدان بعد از خدا تنها کس و کارش در این دنیا به حساب می آمد ………….. شاید یزدان توانسته بود جای خالی پدر و مادر و خواهر و برادر و هر آنچه که کمبودش را در زندگی اش حس…
یزدان با اطمینان از بالا رفتن گندم ، دست به لبه استخر گرفت و با یک حرکت خودش را هم بالا کشید و از آب بیرون آمد . با حرص و خشم نگاهی به گندم که انگار از سرما و ترس در خودش…
یزدان در حالی که حس می کرد ، ذغالی میان شیارهای مغزش جای گرفته که اینگونه از گوش هایش بخار بیرون می زند ، نفس عمیقی کشید و آرام تر از قبل پرسید : ـ می تونه چی ؟ ـ…
پلکی زد و نگاهش را با همان اخم از او گرفت ………….. نباید عقب نشینی می کرد …………. نباید جوری رفتار می کرد که یزدان را نسبت به حرف هایی که میان کریستیانو و فرهاد رد و بدل شده بود ، حساس می کرد …………… که…
گندم نگاهش را سمت او کشید . هوا بسیار خوب و معتدل و دلپذیر به نظر می رسید ، اما گندم نمی دانست چرا با این وجود لرزی عمیق را در تنش حس می کند . ـ مگه میشه ؟؟؟ مگه ممکنه ؟؟؟…
گندم که نگاهش هنوز هم روی دختران باقی مانده در سالن نشسته بود ، با شنیدن حرف های یزدان ، نگاهش را سمت چشمان او بالا کشید و بی اختیار خودش را بیشتر از قبل در آغوش او جمع کرد . دلش می خواست می…
فرهاد در حالی که هنوز هم پوزخند نشسته بر روی لبانش را حفظ کرده بود ، تصنعی ابرویی درهم کشید : ـ نگو که انقدر ساده ای که نمی دونی با یه دوخت و دوز ساده ، میشه حتی یه زن زایمان کرده…
یکی از مردان حاضر در جمع که چشمانش از همان لحظه ورود دخترها به سالن ، روی آنها نشسته بود ، با جام شراب درون دستش به دخترها اشاره کرد و با صدای کشیده ای که ناشی از مستی بود ، پرسید : …
یزدان به سرعت شستش خبردار شد که فرهاد از چه هدیه ای حرف می زند ……………. از این گونه بازی ها زیاد در دورهمی هایشان اجرا شده بود . دوره همی هایی که حلقه اصلی میانی اشان دختران کم سن و سال روسپی بودند که برای…
ـ آره هموناست ……………. قراره توسط ما به مشتری اون طرف آبیمون فروخته بشه . مردی که کمی آن طرفشان نشسته بود مجدداً پرسید : ـ حالا ارزش مالی این محموله ها چقدر هست ؟ ـ اگه…
یزدان نگاه از گندم گرفت اما دستش را رها نکرد ………. ریز بین تر و تیز تر از آنی بود که نفهمد فرهاد و مرد ناشناس رو به رویش درباره او و گندم صحبت می کنند ………… هنوز هم در خاطرش بود که گندم به…
ـ قراره چطوری متقاعدش کنی که با ما همکاری کنه ؟ ـ این پسر جاه طلبه …………. ما قراره یه بارمون شمش طلا باشه ، یه بارمون کوکائین . می تونیم کوکائینا رو تو بار شمشا مخفی کنیم . زمانی که بفهمه از…
گندم با مکث نگاه از او گرفت و به سمتش راه افتاد و خودش را برای این پافشاری برای گرفتن جواب لعنت کرد که چرا آنقدر به یزدان فشار آورده که یزدان بخواهد چنین مسئله ای را برای او بشکافت و باز نماید . …