InShot 20220618 131458773 1

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۱ 5 (1)

5 دیدگاه
.         + محمد علی پسر خیلی خوبیه می‌تونه خوشبختت کنه از همه مهمتر عاشقانه دوست داره مگه تو این سه چهارماه بدی ازش دیدی؟ گریه نکن قربونت برم _ نمیتونم مائده‌..من چیکار کنم؟ من که دوسش ندارم چیکار کنم؟ حس میکنم دارم خیانت میکنم مائده حس…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 63 5 (1)

3 دیدگاه
  اسم بیمارستان رو واسه ی آوا فرستام با یه پیام که ، نه راجب خودش نه اون فرد هیچی نمیخوام بشنوم بدونم ببینم خبر دار شم‌ و همه چیز واسه ی همیشه تموم شه . دوستیمون چطور شروع شد و چطور تموم شد …. از کجا به کجا .…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 137 4 (4)

17 دیدگاه
  حرفش و گوش کردم و اینبار رو همون مبل کنارش نشستم.. فکر کردم کارم داره که گفت بیام.. ولی تو همون حالت که یه کمم به نظر خسته می اومد فقط داشت نگاهم می کرد.. منم خجالت و کنار گذاشتم و نگاهم و رو تک تک اجزای صورتش چرخوندم..…
IMG 20220419 212415 856

رمان تاوان دل پارت 16 5 (2)

4 دیدگاه
  با نفسی حرصی رفتم سمت هتل از طرف دانشگاه اومده بودیم یه سفر چند روزه.. سفر که نه بیشتر شبیه امتحان جنسی بود همه بغل هم ولو بودن.. شب ها هم که از کنار اتاق ها صدای اه و‌ناله زن ‌‌مرد به گوش ادم می رسید حالش رو بد…
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 89 3.3 (3)

3 دیدگاه
  گوشه ی چشمش رو چین داد و با شک پرسید: _یعنی برمیگردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: _بالاخره که بدون خداحافظی نمیتونم برم! سری به نشونه ی تایید تکون داد.. چندروز بعد… کلافه به موهام چنگ زدم و درجواب غر زدن های مامان گفتم: _مامان میشه خواهش کنم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 221 5 (2)

32 دیدگاه
  منو به خودش فشرد و گفت: -بهت قول میدم همچی رو درست میکنم.قول میدم… مکث کرد.ابروهاش رو داد بالا و گفت: -قول شهرام همیشه قول بود…اینو دیگه قبول داری که ؟ آغوشش گرم بود. اونقدر گرم که دلم نمطخواست ازش جدا بشم.سر انگشتامو آروم و آهسته رو کمرش بالا…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 62 0 (0)

2 دیدگاه
  آوا بود ، اینکه اومده بود اینجا تعجب کردم اما سعی کردم فکر منفی نکنم پس در رو باز کردم و تا برسه نشستم رو مبل دوباره ، در ورودی رو نیمه باز گذاشته بودم _کی بود رسپینا ؟ _آوا بود الان میرسه بالا آرام که از اتاق اومده…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 16 5 (2)

4 دیدگاه
  _وظیفه؟ اینکه همه ازت اطاعت کنن وظیفشونه؟ باشه… خب وظیفه ی من بدبخت چیه؟ لال موندن و حبس شدن تو این خونه؟ نگاه ارسلان در همان فاصله چسبید به لب های دخترک. فکش سفت شد و جنگل چشمهای یاسمین بارانی تر… تمام دنیا برایش شده بود یک نقطه ی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت آخر 3.9 (15)

105 دیدگاه
  _ وقتی تورو با اون زنه دیدم ازت متنفرشدم.. آره ازته قلبم نبود و بعداز اون با اینکه ازت بدم میومد ولی بازم یواشکی دلتنگت میشدم وبرات گریه میکردم.. میون حرفم پرید وگفت: _اون خانوم همکارم بود.. اما دیدم شرایط حرص دادنت مهیا شده بهش دامن زدم و گذاشتم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 157 5 (1)

56 دیدگاه
  قبل از اینکه بحثشان ادامه پیدا کند صدای زنگ در ابرو هایش را در هم فرو برد …… کسی به در کوبید و بعد صدای مروارید آمد _آلپ ارسلان ؟ باز کن درو دلارای وا رفته چشمهایش را بست همین یک قلم را کم داشت که خدارو شکر از…
InShot 20220618 131458773 1

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۰ 0 (0)

4 دیدگاه
.         صدای آهنگ طنین انداز روحم بود روح و روانمو آروم میکرد + نمیخوای چیزی بگی دلوین؟ به صورتش نگاهی انداختم با لطافت گفتم: _ نه..الان نه..حال دلم یکمی نا ارومه..فقط همین.. + هر وقت کسیو خواستی که باهاش صحبت کنی هر ساعت شب و روز…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 23 1 (1)

25 دیدگاه
زنعمویش نگاهی به هانا انداخته با تشر لب زد :‌چرا اینجا نشستی برو دیگه هانا گویی فراموش کرده باشد تند از جا برخاست ، به سمت اتاقش حرکت کرده چشم پر غلظتی هم نصیب مادرش کرد ، اما این میان در قلب عاشق سمیه هلهله به پا بود هنوز آرمین…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 169 5 (2)

49 دیدگاه
  پلک هاشو محکم روی هم فشار داد و دست هاشو که روی میز بود مشت کرد و گفت: _من نمیخوام کار به دعوا و کولی بازی بکشه گلاویژ.. دارم سوال میپرسم مثل آدم جواب منو بده! اصلا فکرکن من مرده ام.. جنازه ی من رو خودت با دست خودت…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 70 2 (1)

10 دیدگاه
  با چشمانی گشاد شده از خشمی که انگار زبانه های آتش از آن بیرون می جهید ، آرام از مقابل گندم بلند شد و سمت سیروس چرخید و چنگ به دو لبه پیراهن در تن او زد و پیراهنش را میان مشتش جمع کرد . ـ خودت بگو چه…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 61 0 (0)

5 دیدگاه
  کم کم مسکن ها تاثیر خودشونو گذاشتن و چشمام ذره ذره بسته شدن . این یک روز مثل برق و باد گذشت و من مرخص شده بودم نه میخواستم برم خونه ی خودم یا درست ترش شاهین نه خونه ی آوا و آرام چون هنوز حرفا و قضاوتارو یادم…