حرفش و گوش کردم و اینبار رو همون مبل کنارش نشستم.. فکر کردم کارم داره که گفت بیام.. ولی تو همون حالت که یه کمم به نظر خسته می اومد فقط داشت نگاهم می کرد..
منم خجالت و کنار گذاشتم و نگاهم و رو تک تک اجزای صورتش چرخوندم.. هیچ وقت حتی توی خیالاتمم فکر نمی کردم مردی که سر راهم قرار بگیره.. از نظر ظاهری خصوصیات و جذابیت های میران و داشته باشه.
آدمایی که برای شروع یه رابطه بهم پیشنهاد می دادن خیلی تفاوت داشتن با میران.. نه فقط از نظر ظاهری و خوشتیپ بودن.. حتی از نظر رفتار و منش هم این تفاوت حس می شد و حالا.. با یه مقایسه جزئی و ساده.. می تونستم خودم و یه دختر خوش شانس بدونم به خاطر آشنا شدن با همچین آدمی!
نگاهم که از صورتش رد شد و روی موهاش نشست.. حرفی که تو تمام این دو ماه توی دلم بود و تا حالا به زبون نیاورده بودمش و پرسیدم:
– می شه به موهات دست بزنم؟
– هوم؟
– موهات! خیلی دوست دارم دستام و توشون فرو کنم.. ولی فکر کردم شاید خوشت نیاد..
همونطور که با جدیت زل زده بود بهم گفت:
– چرا انقدر دوست داری من و دستمالی کنی؟
حرفی که به زبون آورد و لحن گفتنش انقدر در نظرم بامزه بود که با صدای بلند زدم زیر خنده.. اصلاً فکرشم نمی کردم وقتی صورتش تو جدی ترین حالت ممکنه.. این کلمه رو به زبون بیاره..
حتی الآن که من داشتم می خندیدم هم تغییری تو حالتش ایجاد نشد و به همون نگاه خیره ادامه داد.. تا اینکه یهو اومد سمتم و تا بخوام بفهمم می خواد چیکار کنه سرش و گذاشت رو پام رو مبل دراز کشید..
– حالا که می خوای دست بکشی تو موهام.. از راه درست و اصولیش وارد شو که یه سود و لذتی هم واسه من داشته باشه..
لبخند عمیقی رو لبم نشست.. پس جدی جدی خسته بود و حالا با این حرکت غیر مستقیم ازم می خواست خستگیش و در کنم..
منم با رضایت کامل انگشتام و توی موهای خوش فرم و پرپشتش فرو کردم و مشغول حرکت دادنشون شدم و دیدم که چشمای نیمه باز مونده میران روی هم افتاد..
حس خوبی که این کار واسه من داشت.. خیلی بیشتر از چیزی بود که فکر می کردم و امیدوار بودم که میران هم به اندازه من.. این حس و لمس کنه!
×××××
خوابم برد.. باورم نمی شد ولی جدی جدی خوابم برد.. با اینکه نیم ساعت بیشتر نبود و سریع و اتوماتیک وار چشمام باز شد.. ولی.. تا چند ثانیه گیج و مبهوت بودم از اینکه چه جوری.. رو پای این دختر و با حس آرامشی که از نوازش موهام نصیبم شد.. فرو رفتم تو یه دنیای دیگه!
منی که قرار بود تمام مدتی که با این آدم می گذرونم.. همراه با نقش بازی کردن باشه.. کی و چه جوری تبدیل شده بودم به خود واقعیم و بدنمم داشت انقدر با این مسئله همراهی می کرد؟
درست همون لحظه که چشمام یه دفعه باز شد.. از رو پاش بلند شدم و روی مبل نشستم.. گیج و سردرگم یه کم به دور و برم نگاه کردم و بعد.. زل زدم به چهره خندونش که به جرات می تونستم بگم.. یکی از مهربون ترین چهره هایی بود که تو عمرم دیدم!
با چند تا پلک نگاه خیره ام و گرفتم و حین دست کشیدن رو موهام پرسیدم:
– چرا گذاشتی خوابم ببره؟ بیدارم می کردی دیگه!
بلند شد و همونطور که می رفت سمت آشپزخونه جواب داد:
– دلم نیومد خب.. به نظر خیلی خسته می اومدی.. گفتم یه کم چشمات استراحت کنه!
پوزخندی زدم و خیره به جای خالیش به این فکر کردم که پس من چه جوری قراره دلم بیاد اونهمه بلا سر تو بیارم و به معنای واقعی آزارت بدم؟!
سریع سرم و تکون دادم تا فکرای بیخود و اضافه اش بریزه بیرون.. دیگه نمی خواستم امشب بیشتر از این افسارم از دستم دربیاد و مثل همین الآن و این چرت نیم ساعته نفهمم دارم چیکار می کنم!
شاید این مسئله واسه رابطه امون عادی باشه.. یا حتی کمک کنه به بیشتر نزدیک شدنمون ولی.. مطمئناً این کارهای ناخودآگاه به ضرر برنامه هام تموم می شد!
با همین فکرا یه ضرب از جام بلند شدم و بعد از اینکه نگاه درین هم که تو آشپزخونه مشغول آماده کردن چایی بود به سمتم برگشت گفتم:
– کتم و میاری؟
سریع برگشت تو هال و با لحن ناامید و ناراحت نالید:
– می خوای بری؟
– آره!
– چرا انقدر زود؟ هنوز یازده نشده!
– خودت که دیدی چقدر خسته ام.. بعد از چرت زدنم دیگه نمی تونم خودم و زیاد بیدار نگه دارم.. می ترسم دیرتر از این سخت بشه برام رانندگی!
وقتی دیدم ناراحت شد و به وضوح وا رفت.. دستم و سمت صورتش دراز کردم و لبخندی زورکی رو لبام نشوندم و گفتم:
– از این شبا بازم داریم بادوم من! ناراحت نباش!
گونه اش و انقدر نوازش کردم تا بالاخره لبخند غمگینی زد ولی همونم کافی بود تا چال گونه اش ظاهر بشه و من انگشتم و تو سوراخش فرو کنم..
اینبار واقعی تر خندید و راه افتاد سمت اتاقش واسه آوردن کتم.. نمی خواستم اقرار کنم ولی.. نمی شد!
از بین اونهمه مهمونی رنگارنگی که دعوت می شدم.. تو خونه های عمارت گونه و آپارتمان های لاکچری و بزرگ.. با میز شامی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شد.. مهمونی ساده و بی شیله پیله امشب.. تو همون خونه کوچیک که شاد کلش اندازه یکی از اتاق های خونه من بود.. بیشتر بهم چسبید و خواب راحت و با آرامش نیم ساعته ام هم.. دلیل خوبی واسه اثبات این واقعیت بود!
درین که برگشت.. خواستم دستم و برای گرفتن کت دراز کنم که دیدم اصلاً کتم و با خودش نیاورده.. از حالت خجالتزده چهره اش و نگاهی که مدام ازم می گرفت و اصلاً نمی خواست چشم تو چشمم بشه هم نمی تونستم چیزی بفهمم.. تا اینکه آروم و کم صدا لب زد:
– یه چیزی بگم؟
– بگو!
یه جوری شرمنده به نظر می رسید که حس کردم الآن می خواد بگه کتت کثیف شده.. یا مثلاً گیر کرد به یه جا پاره شد ولی با حرفی که زد تمام ذهنیتم و به هم ریخت و واسه چندمین بار در طول این چند ساعتی که گذشت من و به تب و تاب انداخت..
– می شه شب بمونی؟
– چی؟
تا الآن داشت آروم حرف می زد و حالا یهو با صدای بلند تند و بی وقفه کلماتش و پشت سر هم ردیف کرد:
– تو که میگی سختته رانندگی.. منم که تنهام چرا شب و نمی مونی همینجا؟ می دونم شاید راحت نباشی تو همچین جایی بخوابی و تخت گرم و نرم خودت و ترجیح بدی.. در اون صورت واقعاً اصرار نمی کنم.. ولی اگه دوست داری بمون.. اینجوری.. منم نمی ترسم از موندن تو یه ساختمون خالی!
از بین همه حرفاش.. جمله آخر توجهم و جلب کرد که پرسیدم:
– مگه می ترسی از تنهایی؟
– اونجوری عمیق و جدی نه ولی خب.. وقتی به این فکر کنم که کسی به جز خودم تو ساختمون نیست یه کم..
نیم نگاهی به چهره ام انداخت و نمی دونم چه برداشتی از سکوتم کرد که گفت:
– ولش کن اصلاً.. منم میرم حاضر می شم.. سر راه منم برسون خونه آفرین.. فرداشبم اون میاد پیشم.. دیگه تا وقتی دایی اینا بیان تنها نیستم..
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه روش و برگردوند بره که خودمم نفهمیدم چی شد و چرا یهو گفتم:
– می مونم!
نه واقعا کار داره به جاهای باریک میکشه 😂😂😂😂😂😂
اوووخییی منم الن دلم خواس رلم پیشم بود دست میکردم تو موهای خوشحالتش
ولی خوب دو تا مشکل هس ۱، اینکه الن رلم اینجا نی
۲، اصن رل ندارم
ولی درباره ی رمان اووووخییییییییی عاشق شد رف ولی ب نظرم بازم انتقامو میگیره
این ضربه ای که میخواد به درین بزنه به خودش هم ضربه میخوره صدردصد😪🤧حیف این رابطه قشنگ که انتقامه😥🙁
آقا یه سوال!
درین نسبتی با ننه تارزان داره؟؟
من یه لحظه یاد کارتون تارزان افتادم، اون گوریله که تارزان رو به فرزندخوندگی قبول کرد یا دست و بال تارزان رو چک میکرد یا تو موهای سرش رو میجورید.
هنوز از انتقامش حرف نزده و هنوز داره نقش بازی میکنه؟ من اینو تا نصف خوندم ولش کردم خیلی کشش میداد😐
خیلی اشتباه کردی 😧😂
اخه خیلی کشش میداد هی من دارم نقش بازی میکنم فلان کردم و اون رومو نشون میدم😐 (چرا اشتباه کردم؟)😂ب نظرم اصن اشتباه نکردم علاقه ای نسبت بهش نداشتم ک بخونم ۱۳۷ پارت گذشته ولی هیچی ب هیچی؟😂😂
خیر باید بخونی 😂😂
باشه چون شما گفتی چشم😂😂😂 ولی تازه رمان موردعلاقمو گذاشتی ک انقدر دنبالش گشتم و نتونستم بخونمش🥲😁 همون وهم منظورمه😁
جدی؟؟
قشنگه ؟؟😂
اررررررههههههه جدییییییی😂🥺
چ شبیست شب مرادست امشب هووو آقا میزان بپا بابا نشیییی
از دست رف میران
دیگه عاشق شدی داداش قبول کن😂🙂
چ شبی بشه امشب😂🥲
😂😂 ای جاننننن
کلاً وا داد!!!
از دست رفت و وا داد.
تا باد چنین بادا
😂😂😂👌🏻