رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 93 3 (2)

4 دیدگاه
  بادلهره به آمنه نگاه کردم.. آرش عصبی بود و توی موقعیت تصمیم های آنی میگرفت و حالا من واقعا مونده بودم چه خاکی توسرم کنم! ارسلان با صدایی به بلندی صدای آرش گفت: _تو یه الف بچه میخوای زندگی من تصمیم بگیری؟ اونی که از این خونه میره تویی!…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 70 0 (0)

3 دیدگاه
  انتخاب رستوران رو گذاشتیم برعهده ی رادان ، با اینکه هیکل رو فرمی داشت اما به شدت شکمو بود مثل خودم ، و رستورانایی که میبرد واقعا غذاهاش حرف نداشت. تو پارکینگ یه رستوران پارک کرد و پیاده شدیم ، یه رستوران سنتی که جای میز و صندلی تخت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 20 5 (1)

4 دیدگاه
  احمد بزور زبانش را تکان داد: تو چرا هیچی نمیگی یاسمین؟ بگو که این حرفا دروغه… احساس ضعف و ترس باعث شده بود محتویات معده اش تا گلویش بالا بیاید. نفس هم نمی‌کشید چطور قرار بود چند کلمه حرف بزند؟! اسلحه روی شقیقه اش ، بازوهای ارسلان دور تنش…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 161 5 (2)

66 دیدگاه
  ارسلان بی حوصله پوف کشید _تند نرو مروارید من دیگه حوصله ندارم مراعات کسی رو بکنم دست شوهرت رو بگیر از خونه من برید بیرون تا وقتی نخوام اجازه نمیدم کسی دستش به اون دختر برسه افتاد ؟ نگاهی به پدرش انداخت و تنها برای طعنه زدن به او…
InShot 20220618 131458773 1

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۸ 5 (1)

4 دیدگاه
.       به در اتاقش که رسیدم تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن بیا تو دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم با هزار زور و زحمت به زنی که مادر خطابش میکردم لبخندی زدم و سلامی کردم _ جانم مامان؟کاری داشتی صدام می‌زدی؟…
Pic 16568729903886439

رمان دل زده پارت 27 0 (0)

14 دیدگاه
آرمین پس از عوض کردن لباس هایش با لباس راحتی و خانگی وارد حال شده بی اراده نگاهش سوی دختر جوان را گرفت     میشد زمان بایستد و چند ساعتی را به صورت سمیه بنگرد آخر دلتنگش بود خب !   به محض ورودش به حال ، مادرش بود…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 3 5 (2)

12 دیدگاه
  هرکاری از دستم برمیومد واسه خونه اش انجام دادم تا شاید واسه کلفتی هم شده نگهم داره.. ساعت ۵عصر شده بود و بدون اینکه چیزی بخورم بی وقفه کار کرده بودم.. کار سالن که تموم شد رفتم تو اشپزخونه و بعد از چک کردن یخچال شروع به درست کردن…
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 74 1 (1)

8 دیدگاه
  شلوار راحتی را از پای گندم درآورد و شلوار لی اَش را به کمک خودش پوشاند : ـ پس چه بلایی سر این بازوی بدبختت درآوردی که به این روز افتاده . ـ اون نگهبان وحشی پشت عمارت دستم و به این روز انداخته . ـ سیروس ؟ ……….…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 69 0 (0)

3 دیدگاه
  سرمو تو سینه ی رادان پنهان کرده بودم و حالت لش تو بغلش بودم و صدای غرغر آرام هم واضح به گوشم میرسید که از این حالت بدش اومده بود ، با رانی ای که رادان خریده بود برام حالم ذره ذره بهتر شد و از بغلش بیرون زدم…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 140 4 (4)

17 دیدگاه
  آخرشم با صدا زدن اسمش توسط من.. به خودش اومد و نگاه گیجی به لیوان توی دستش انداخت که گفتم: – سرد شد دیگه.. برو عوضش کن! – نه.. میل ندارم! بلند شد و لیوانش و گذاشت تو سینی و خواست ببره بیرون که خودم و سر دادم روی…
InShot 20220618 131458773 1

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۷۷ 0 (0)

12 دیدگاه
.         نمازمو که خوندم سجاده رو جمع کردم پا شدم لباسامو با یه دست لباس بیرون عوض کردم بعدم سوییچای ماشینمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون در جواب سوال های مامان فقط گفتم میرم بیرون در حیاطو باز کردم و سوار ماشینم شدم و از…
IMG 20220419 212415 856

رمان تاوان دل پارت 19 5 (1)

5 دیدگاه
  -… بابا صدای دادم رو شنید فهمید که زمانش رسیده.. تا گوهر رو خبر کرد و اومد مردم و‌زنده شدم.. به هر سختی بود دوقلو ها رو بدنیا اوردم..هم دختر هم پسر چی بهتر از این!؟. نمی دونی چه حس شیرینه مادر شدن وقتی حامد اومد دیگه دوقلوها بدنیا…
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 92 3 (2)

5 دیدگاه
  بعداز تموم شدن صبحونه ام بدون حرف منتظر آرش شدم تا صبحونه اش رو تموم کنه اما انگار خیلی بچه ننه تراز این حرف ها بود… واسه هر لقمه اش کلی حساسیت به خرج میداد و حسابی تجزیه اش میکرد… _چرا اینجوری کله پاچه میخوری؟ انگار توش دنبال چیزی…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 68 0 (0)

18 دیدگاه
  با اومدن آرام ازم فاصله گرفت _من برم بلیط بگیرم برای بازیا ، همینجا بمونین میام _باشه عزیزم برو ، منتظریم لپمو کشید و رفت با لبخند به رفتنش نگاه کردم _شما تو مکان عمومی تو حلق همین ، ولتون کنن … _آرااااام _چیه؟ از دور دیدمتون یه جوری…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 19 3.8 (4)

7 دیدگاه
  نگاه از رنگ عجیب چشمهای او گرفت و نفس عمیقی کشید: من خوبم… فقط بیشتر بهم استرس وارد نکن. چند روزه کنار آدمی مثل تو دووم آوردم با احمد که چهار سال زندگی کردم. _اون چهار سال و بریز دور… الان قراره با آدم جدیدی روبرو بشی که هدفش…