رمان حورا پارت 214
به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی… دستانش را در هم پیچید و خیرهی انگشتانش شد: _ تحقیرش میکردم، اما وقتی پشیمون شدم که خیلی دیر بود،