دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 303

            نفس سنگینم را بیرون دادم، با خودم که رودروایسی نداشتم، دوستش داشتم و جز او هم کسی را نداشتم، اما نمیتوانستم اینبار به قلبم گوش دهم، دلم پر بود، مغزم پرتر!   عدد هشتصد در ذهنم نقش گرفت و لبخند به لبم هدیه داد، حقوق تهران را حتما می‌آوردم!   شیرینی رتبه‌ام هنوز در

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 302

            وقتی چشم باز کردم سرم سنگین بود، خواستم دستم را بردارم تا پیشانی‌ام را بگیرم اما دستم گیر کرده بود، نگاه به پایین دادم، با دیدن قباد که دستم را گرفته و چشمانش بسته بود اخم کردم.   به یکباره دستم را بیرون کشیدم که چشم باز کرد، بیدار شدنم انگار برایش معجزه بود

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 301

            هنوز هم محل نمیدادم، محمد هم از من یاد گرفته و نادیده اش می‌گرفت، همین بدتر عصبی‌اش میکرد:   _ حورا داداشمم اونجاس؟   در جواب کیمیا فقط عادی گفتم:   _ اهوم، هر روز، مثل کنه، کاملا مزاحم!   _ حورا!   محمد دهان گشود اینبار تشر بزند که جیغ کیمیا بلند شد:

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 300

            نگاه خیره‌اش زیادی وزن داشت، کمی به چشمانش نگاه کردم، با اخم و تخم. وقتی همچنان دیدم که ایستاده و نمیرود تشر زدم:   _ میخوای بیا قاشق قاشق بذار دهنم، ها؟   لبخند زد:   _ من راضیم‌هااا، تعارف نکن!   عصبی سر تکان دادم:   _ برو قباد…اشتهام کور میشه میبینمت!  

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 299

            بی محل کردم و دو لیوان برنج در قابلمه ریختم و برخاستم، مرغ هم دیگر نرم شده بود.   _ حورا‌…خسته میشی خوب نیست، بیا غذا آوردم!   باز هم محل ندادم، ماهیتابه‌را برداشتم و روی گاز گذاشتم، مرغ را هم همراه پیاز میلایست خرد میکردم:   _ چرا دو دیقه گوش نمیدی به

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 298

            دیگر ندیدمش، تا وقت ناهار. داشتم با شوق کپی برگه‌ی قراردادی کیمیا اورده بود را نگاه میکردم، حتی فکر اینکه بتوانم بعد از زایمان به این راحتی کار پیدا کنم برایم تعجب انگیز بود، البته حالا با حضور قباد سخت میشد.   میترسیدم بخواهد مانع شود، با اینکه بعد از به دنیا آمدن دخترم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 297

            صبح پرده‌ها کنار رفت و با خوردن نور به صورتم پتو را بالا کشیده غر زدم:   _ نکن محمد…خوابم میاد!   سکوت بود و سکوت، فکر کردن دلش به حالم سوخته، برای همین با خیال راحت خوابیدم، نمیدانم چقدر دیگر به خواب رفتم که پتو کنار رفت و اینبار راحت‌تر بیدار شدم.  

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 296

            نفس عمیقی کشید و موهایش را چنگ زد:   _ نبودی حورا، ندیدی…نمیشنیدی، حرفایی که پشت سرت میزدن، چیزایی که میگفتن، مغزم سوت میکشید، وقتی هر روز میگفتن میری بیرون و لباسای جلف میپوشی، وقتی سعی میکردم نادیده بگیرم حرفاشونو، اما اون خواستگار نمایشی ریـ؛د به همه‌چی…   سر بالا گرفت و عصبی فریاد

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 295

            دستم را سمت دست خروج گرفتم:   _ میری… مجبوری بری، چون من تحملت نمیکنم!   سری به طرفین تکان داد:   _ هرکاری میکنم که بتونی تحمل کنی، هرکاری بکنی، بازم من جلوتم‌…خصوصا الان…   با رگ برآمده‌ی پیشانی‌اش دستش را به سمت حیاط گرفت:   _ الان که یه ادم دیگه‌رو، یه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 294

            چشم باز کردم و در تاریکی سمت دیگر تخت را نگاه کردم که با قباد چشم در چشم شدم، وحشت زده و ترسیده دست به سینه‌ام گرفته هین کشیدم:   _ قباد؟   کمی جابجا شد:   _ ترسوندمت؟   اخم کردم و سریع برخاستم، لبه‌ی تخت نشسته بود و خیره نگاهم میکرد، فاصله

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 293

            در نهایت کم اورد و سریع بیرون رفت، با خیال راحت دراز کشیدم، شروع کردم دوباره نفس عمیق کشیدن، استرس و نگرانی برایم خوب نبود، اما امشب قرار نبود با خیال آسوده بخوابم.   فکر میکردم قباد برگردد. اما برنگشت، خوب بود که نبود…احساس بهتری داشتم. محمد غذا آورد و گفت که دیده بیرون

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 292

            عصبی سری تکان داد، دستانش میلرزید، انگار که میخواست هر طور شده روی خود کنترل داشته باشد، اما بالا رفتن صدایش از دستش در رفت:   _ امااا…این موضوع، وقتی تایید میشه که بفهمم بچه مال منه! نه اون حرومی‌ای که اون بیرون داره خون دماغشو پاک میکنی فهمیدی؟   از فریادش چشم بستم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 291

            ابرو بالا داد:   _ فکر کن یه درصد بذارم قصر در بری، من برم و برگردم تو باز پریدی حورا، محاله برم! عمرا…   موبایلش را دراورد و مشغول چیزی شد:   _ همین الان پیام میدم، وحید و کیمیا رو که باید حسابی ادب کنم، الانم به بچه‌ها میسپرم وسایلمو بیارن، اینجا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 290

            اخم کرد و به سمتم قدمی برداشت:   _ چرا جوری مطمئن حرف میزنی که انگار واقعا بچه‌ی منه؟   عصبی‌تر با صورتی سرخ شده غرید:   _ مگه تو نبودی که اون برگه آزمایش و کوفت و زهرمارو گذاشتی جلوم؟ هااان؟ مگه تو نگفتی من عقیمم، هستم حورا…هستم، ازمایش دادم، دوبار، فقط ده

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 289

            به سمت خانه رفتم و صدای فریاد او بلند شد:   _ نمیذارم حورا، نمیذارم…این همه روز رو یا بدبختی سر نکردم که آخرش بسپارمت دست این مرتیکه! فهمیدی؟ فکر طلاق و بهمانو از کله‌ت بنداز بیرون!   بی اهمیت وارد خانه شدم، دردم داشت بیشتر میشد، نباید میگذاشتم فشار عصبی به من غلبه

ادامه مطلب ...