در نهایت کم اورد و سریع بیرون رفت، با خیال راحت دراز کشیدم، شروع کردم دوباره نفس عمیق کشیدن، استرس و نگرانی برایم خوب نبود، اما امشب قرار نبود با خیال آسوده بخوابم.
فکر میکردم قباد برگردد. اما برنگشت، خوب بود که نبود…احساس بهتری داشتم.
محمد غذا آورد و گفت که دیده بیرون رفت، حتی پیشنهاد داد تا برنگشته جایم را عوض کنم اما میدانستم که نمیشود.
قباد کلهشقتر از ان است که بشود با تغییر مکان دورش زد، قطعا در کل روستا آبروی همهیمان را میبرد و سپس من را پیدا میکرد. حتی نمیدانستیم که برمیگردد یا نه!
_ شامتو بخور بخواب…دیروقته از وقتی رفت لب به هیچی نزدی…
ظرف را جلو کشیدم، گرسنه بودم، مشغول خوردن شدم که محمد از جا برخاست و به سمت پنجره رفت:
_ انگار واقعنی رفته، درو میبندم که حداقل اومد بی خبر نیاد تو.
سری تکان دادم و او بیرون رفت تا در را ببندد.
ظرف خالی غذا را کنار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم، امروز انرژی زیادی مصرف کرده بودم، بحث با قباد خودش به تنهایی یک منبع انرژی میخواست!
ملحفه را روی خودم کشیدم، پاهایم مدام یخ میکرد، با اینکه تابستان بود اما واقعا دست و پایم سردش میشد، یکی از زن های محله که با محمد در باغ کار میکند گاهی سر میزد، میگفت بخاطر این است که بچه دختر است، حتی گفت وقتی به دنیا آمد بپیچانمش و مواظب باشم سردش نشود، دخترها در نوزادی سرماییاند!
سر به بالش گذاشتم و از خستگی خوابم برد، میان خواب و بیداری دستم خواب رفته بود و میسوخت، برای همین خواستم بچرخم و جهتم را تغییر دهم اما چیزی نگذاشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 177
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه مزخرف و بی محتوا واقعا حوصله سربره
چه پارت بی محتوا و چرتی🤨