رمان شاه خشت Archives - صفحه 2 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 103

      در مسیر برگشت، منتظر فرهاد بودیم که یک مرتبه سقلمه آبداری از فروغ‌ جان نوش جان کردم.   _ یک کلمه به من حرف نزدی که چه‌ته، حتماً باید فرهاد می‌اومد که زبون باز کنی؟   به جای جواب دادن، اخم تحویلش داد.   _ جواب من اخم کردن نیست، پریناز.   _ با آلا هم همین‌جوری

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 102

    چند ثانیه بعد در آغوشم بود.   _ کجایی بی‌معرفت من؟   وارد بازی ناجوانمردانه‌ای شدم که راه برگشت نداشت.   هردو دست را بند کمرش کردم و بالا کشیدم، مثل دختری در آغوشم.   _ لوس شدی.   _ خسته شدم، دلم برات تنگ شده، حالم ازهمه به‌هم می‌خوره، از خودم بیشتر از بقیه.   آلاله به

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 101

      _ درست می‌گی، بخوابم.   صدای پف کلافه‌اش را شنیدم.   _ خجالت نکش‌ها! یه قربون صدقه نری یه وقت؟ ابراز محبت نکن‌ها! یه‌هو مردانگیت تحلیل می‌ره!   _ مهمل نگو، پریناز.   _ اصلاً بگیر بخواب، شازده! همون قهر باشیم بهتره!   _ شبتون آرام، خانوم.   پریناز تماس را قطع کرد. باقی شب را به‌آرامی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 100

      _ دزده، فروغ جون، نترس، خدمتش رسیدم.   به جای تشکر سمت دزد نابکار رفت و زیر بغلش را گرفت.   _ ماهان، چه بلایی سرت اومد؟   «ماهان»؟ آشنا بود؟   رو به من برگشت.   _ چکار کردی آخه؟ کشتیش که!   عوض تشکرش بود، اقدام قهرمانانه مرا نادیده گرفت.   _ می‌شناختینش؟ آشناس؟  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 99

        _ بله، پریناز.   _ زنده‌باشی، من اسمم گلبهاره.   به رویش لبخند زدم با آن روسری سفید سرش. مرا یاد تاجی خانوم می‌انداخت.   _ گلی خانوم، این‌جا یه تیکه نونی، مربایی، چیزی پیدا نمی‌شه من صبحونه بخورم؟   انگار از لفظ «گلی‌ خانوم» گفتنم، خوشش آمد. لبخند زد و‌سراغ یخچال رفت.   _ خانوم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 98

          _ نمی‌تونم. باید برگردم.   از حرفش تنم یخ زد. امکان نداشت.   _ فرهاد، من تنهایی جایی نمی‌رم، هرچی بشه باهم می‌مونیم.   _ نمی‌شه. من دارم توی تاریکی می‌جنگم. باید تو رو‌ بفرستم یه جای امن. نگران نباش، همه‌چیز برات فراهمه.   فریادم بلند شد.   _ به خدا یه بلایی سر خودم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 97

        _ می‌خوام خوشنویسی کنم، مشخص نیست؟   خودم را همراه صندلی و‌ پریناز جلوتر کشیدم.   _ الآن جات راحته؟   چشمکی زد.   _ خیلی.   یکی از قلم‌ها را برداشت و جوری در جوهر فروکرد که دلم به حال نوک قلم سوخت.   _ قلم رو‌ آروم داخل جوهر بزن.   _ الآن کجا

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 96

        گاهی کنار سهند می‌نشستم، با کامپیوتر بازی می‌کردیم، کنار هم فیلم می‌دیدیم، گاهی سر بر شانهٔ هم گریه می‌کردیم.‌   مشکل فرهاد بود که روزبه‌روز عصبی‌تر می‌شد، شبیه همان فرهاد قبل‌از آمدن من.   اعصاب خراب، روح ویران، هورمون‌های به‌هم‌ریخته و وضع فیزیکی خراب من‌ هم کمکی به اوضاع نمی‌کرد.   روزی که گچ پایم را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 95

        همه‌چیز سریع اتفاق افتاد.   ماشین در هوا چرخید، صدای جیغ سدا بود یا من؟   شاید هم صدای جیغ پریزاد.   دنیای من در همان چرخش ماشین وارونه شد، وارونه ماند و یک ضربه نهایی…   ماشین با سقف فرود آمد، کیسه‌های هوا باز شدند. بوی عجیب یک گاز…   آن لحظات احتمال می‌دادم که

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 94

      _ خوب می‌کنم.   مرا به آغوشش کشید. سرم در مکان محبوبم قرار گرفت، روی سینه‌اش.   _ سهند و سدا چی می‌شن؟   _ نگران نباش. هماهنگ می‌کنم که اذیت نشن.   خواستم از جایم بلند شوم که دستم را کشید.‌   _ کجا؟   _ هیجان‌زده شدم، خوابم پریده!   به من می‌خندید.   _

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 93

    پریناز   روزها به‌سرعت برق‌و‌باد می‌گذشتند ولی نه‌ چندان تکراری.   در حقیقت سرم حسابی شلوغ شد.   تعمیر محل هدیه فرهاد و افتتاح شیرینی‌فروشی جمع‌وجوری که برایم حکم رؤیایی دست‌نیافتنی داشت.   هرچند که اگر فرهاد اراده می‌کرد تمام دست‌نیافتنی‌ها محتمل می‌شدند.   اوایل فکر کردم شاید مدام در کارم سرک بکشد و بخواهد در تمام امور

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 92

      _ فرهاد جونم؟   _ پریناز، حوصله ندارم، خسته‌م.   _ اصلاً تو می‌دونی من چی می‌خوام؟ به خستگیت کار نداره که‌!   _ بدون صغری کبری چیدن، خلاصه بگو چی می‌خوایی؟   _ اولا که مرسی، ماشین قرمزم رسید. بعدم اینکه فردا باهاش برم قنادی؟   انگشتانش را روی گیجگاه فشار می‌داد.   _ برو.  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 91

      پریناز   معلوم نبود چه کاری داشت که خانه نمی‌آمد. شاید هم مرتبط به پسردایی جانم بود و خبر نداشتم.   حرف که نمی‌زد شازده قشمشم!   ابراهیم هم بدتر از خودش، مردک سرالخفیات.   هر چقدر تلاش کردم با شیرینی و خوراکی تطمیعش کنم، تمام ظرف شیرینی را خالی کرد و آخرش گفت:« از خود آقا

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 90

      موتور شاهین را میانه کوچه بن‌بست دیدم و خودمان را رساندیم.   شاهین جلو آمد، کلافه‌گی‌اش نوید خوبی نمی‌داد.   _ کجا رفتن؟   _ آقا، پیچید توی این کوچه، تا من رسیدم غیب شد.   سرم را چرخاندم سمت خانه‌های کوچه.   _ یکی از این خونه‌ها؟   سرش را به تأیید تکان داد.   یعنی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 89

      با ترس به اطرافم خیره شدم، انگار که فرستنده این پیغام در جمع مهمانان باشد.   دقیقاً نمی‌دانستم باید چکار کنم، چرا ساده‌انگارانه تصور می‌کردم سایه گذشته تاریک از سرم رفته است؟   دست‌هایم به‌وضوح می‌لرزیدند. شاید آبی به دست و رویم می‌زدم و بعد فکرم به کار می‌افتاد.   ◇◇◇   فرهاد   مشغول صحبت بودم،

ادامه مطلب ...