رمان شاه خشت پارت 98 - رمان دونی

 

 

 

 

 

_ نمی‌تونم. باید برگردم.

 

از حرفش تنم یخ زد. امکان نداشت.

 

_ فرهاد، من تنهایی جایی نمی‌رم، هرچی بشه باهم می‌مونیم.

 

_ نمی‌شه. من دارم توی تاریکی می‌جنگم. باید تو رو‌ بفرستم یه جای امن. نگران نباش، همه‌چیز برات فراهمه.

 

فریادم بلند شد.

 

_ به خدا یه بلایی سر خودم میارما، می‌گم بهت تنها جایی نمی‌رم.

 

تحکم به صدایش برگشت.

 

_ کاری که می‌گم باید انجام بشه.

 

_ باز تو رگ قجرت زد بالا؟ مگه برده‌داریه؟ می‌گم نمی‌خوام، نمی‌رم.

 

جوابم را نداد. داد زدم، غر زدم، فحش دادم، سکوت و سکوت!

 

تهدید کردم که در ماشین را باز می‌کنم و بیرون می‌پرم.

با عصبانیت کنار کشید و‌گفت اگر بس نکنم، دست و پایم را می‌بندد.

 

چند دقیقه‌ای سکوت کردم، فقط برای مرتب کردن ذهنم.

 

_ من به نظرت بچه‌م؟ گیرم من‌و بردی جای امن، فرداش یه تاکسی می‌گیرم برمی‌گردم.

 

با عصبانیت داد زد و روی فرمان کوبید:

 

_ برگرد تا ببرم سه‌طلاقه‌ت کنم. دیگه هم با من بحث نکن.

 

مردک بی‌شعور مرا تهدید می‌کرد!

 

اشکم بی‌اختیار سرازیر شد.

این راه لعنتی تمام نمی‌شد و گریه من‌ هم بند نمی‌آمد. این‌همه اشک هم دلش را نرم نکرد.

 

خسته‌ شدم، اشکم بند آمد، فکر کنم بدنم دیگر آبی برای اشک ساختن نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت589

 

 

 

بغض رهایم نمی‌کرد، این‌قدر که صدایم خش برداشت.

 

جلوی خانه‌ای ویلایی توقف کرد. نزدیک غروب بود و آسمانی دلگیر.

 

دستش را گرفتم.

 

_ فرهاد، تو رو خدا، ببین دارم التماست می‌کنم، نگام کن.

 

رویش را برگرداند.

 

_ روت رو برنگردون، من حاضرم بمیرم ولی ازت جدا نشم، چرا حالیت نیست.

 

دستم را پس زد و از ماشین پیاده شد.

 

سرم را رو به آسمان دم غروب گرفتم.

حال دختری را داشتم که بازهم رها می‌شد.

 

با پشت دست چشم‌هایم را پاک کردم.

فرهاد هردو چمدان را پشت در بزرگ خانه گذاشته و‌ زنگ در را فشار داد. چیزی بود شبیه سوت بلبلی!

 

سلانه‌سلانه خودم را کنارش رساندم.

 

_ خونه کیه این‌جا؟ حداقل اینو جواب بده!

 

به صورتم خیره بود که در باز شد.

 

زنی حدود پنجاه سال، با چشمانی میشی‌رنگ، موهایی خاکستری که زیر روسری کوچکی مخفی بودند.

 

کت‌ودامن خاکستری و مرتبی به تن داشت.

 

با دیدن فرهاد شعفی به صورتش دوید و در لحظه خاموش شد.

 

این‌بار نگاهش سمت من افتاد. موشکافانه و تیزبین.

 

از جلوی در کنار رفت و فرهاد به من اشاره زد که وارد شوم.

 

خودش چمدان‌ها را یکی‌یکی داخل حیاط آورد.

 

صدای زن تحکم خاصی داشت.

 

_ این خانوم رو معرفی نمی‌کنی، فرهاد؟

 

به جای جواب، یکی از چمدان‌ها را به‌سمت دری برد که ورودی خانه حساب می‌شد، چند پله بالاتر از حیاط.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت590

 

 

_ بریم داخل، می‌گم.

 

چمدان‌ها داخل راهرو جا گرفتند و در ساختمان بسته شد.

 

فرهاد خودش را در آغوش زن رها کرد و هردو، حضور مرا فراموش کردند.

 

زن به گریه افتاده هق‌هق می‌کرد و چیزی کنار گوش فرهاد می‌گفت.

 

فرهاد خودش را عقب کشید، هردو دست زن را بالا آورد و بوسید.

 

_ عروست رو آوردم برات.

 

ابروی زن بالا پرید و رو به من برگشت.

 

_ پریناز، تویی؟

 

باورم نمی‌شد!

 

_ شما مامان فرهادین؟ گفتن مردین‌ که!

 

فرهاد دوباره مادرش را در آغوش کشید.

 

_ پریناز، این خانوم، فروغ‌جان من هستن، مادرم.

 

عصبانی از شرایط پیش آمده جواب دادم:

 

_ فرهاد من این‌جا نمی‌مونم! بهت گفتم، خودت می‌دونی.

 

فروغ جانشان با چشمانی بیرون‌زده عروس نازنینش را رصد می‌کرد.

 

از در محبت گفتم:

 

_ خوشبختم، فروغ جان.

 

چشمانش را تیز کرد و‌ رو به فرهاد کرد.

 

_ ظاهرا همسرت تمایلی به موندن این‌جا نداره.

 

عجب آدمی! ژن دماغ بالا و ازخودراضی فرهاد قطعاً متعلق به مادر عزیزش بوده.

 

_ من قرار نیست این‌جا بمونم، فرهاد خودش می‌دونه.

 

فرهاد کلافه دست لای موهایش برد.

 

_ پریناز، من چی گفتم بهت؟ می‌مونی مگر این‌که…

 

قبل‌از این‌که جلوی مادرش از طلاق حرف بزند، حرفش را قطع کردم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت591

 

 

_ شما هرچی گفتی، برای خودت گفتی. شازده، عرض کردم خدمتتون که عهد پادشاه ویزویزک تموم شده، الآن قرن بیست‌و‌یکمه!

 

فروغ جان زیرلب و‌ رو به فرهاد گفت:

 

_ ادبیات جالبی داره! بهتره در خلوت صحبت کنید.

 

بعد هم به‌سمت اتاقی که نمی‌دانم چه بود رفت و ما را تنها گذاشت.

 

_ دیدی؟ اصلاً نه از من خوشش اومد، نه دلش می‌خواد این‌جا بمونم.

 

صدا زد:«فروغ‌جان، پریناز رو‌ می‌برم اتاق خودم.»

 

خودش این‌جا اتاق داشت؟

 

یکی از چمدان‌ها را برداشت و داخل اتاقی انتهای راهرو‌ برد.

 

آستانه اتاق رسیده و‌ نرسیده رو به من کرد.

 

_ بیا این‌جا.

 

چاره‌ای نبود، دنبالش راه افتادم.

 

اتاق پنجره‌ای قدی رو به حیاط لخت‌وعور داشت. فرشی قدیمی، اسباب و اثاثیه‌ای مرتب و ساده، یک تخت یک‌نفره.

 

در اتاق را بعداز آوردن چمدان دوم بست.

 

لبه تخت نشستم و دستم را روی روتختی تیره با گل‌های درشت کشیدم.

 

_ فرهاد، هزارتا سؤال توی سرمه ولی هیچ‌کدوم مهم نیست. فقط می‌خوام باهات برگردم.

 

کنارم لبه تخت نشست.

 

_ تاحالا چندبار بهت گفتم که دوستت دارم؟

 

دماغم چین خورد.

 

_ تاحالا نگفتی، همچین آدم بی‌خودی هستی. اگرم فکر کردی که الآن هزار دفعه بگی دوستم داری، بلکه من خر بشم و‌ بمونم، سخت در اشتباهی.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت592

 

 

دستش را لای موهایش فرو‌کرد و‌ اخم کرد.

 

_ اول و‌ آخر، باید بمونی. شرایط من‌و درک کن. قرار نیست تا ابد جدا باشیم، این‌قدری که بتونم با خیال راحت از امنیت شما، مشکلات رو‌ حل کنم.

 

_ چرا توقع داری قبول کنم؟

 

دستش را دور شانه‌ام انداخت.

 

_ چون تو‌ زنم هستی و اگر هیچ‌وقتم نگفته باشم، خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم. امنیت و آرامشت برام مهمه. دیگه قادر نیستم کسی رو‌ از دست بدم.

 

سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.

 

_ اگه قول بدم خونه بمونم؟ گاتا نرم؟ هیچ‌جا نرم چی؟

 

_ بمون این‌جا، فروغ مهربونه، این‌جوریش رو‌نبین.

 

پوفی کشیدم، غر زدنم دست خودم نبود.

 

_ مهربون نیست، عین این مادرشوهرای بدجنس فیلماست.

 

ورق برگشت.

 

_ پریناز، راجع‌به فروغ درست صحبت کن.

کلاهمون توی هم می‌ره‌ها.

 

شانه‌هایم را بالا انداختم.

 

_ همین الآنم کلاهمون رفته توی هم.

 

حس می‌کردم چاره‌ای نیست، ماندنم اجباری ناگزیر بود.

 

انگشت دستم را تهدیدوار سمتش گرفتم.

 

_ ببین، من بهت یک‌ ماه وقت می‌دم، بری مشکلاتت رو حل کنی، بیشتر از یک ماه هم بشه، خودم برمی‌گردم.

 

صورتش حالتی داشت شبیه خندیدن.

 

_ اخلاقات عوض شده! قبلاً ادبیاتت رو کنترل می‌کردی.

 

متفکر جوابش را دادم:

 

_ یه زن دل‌شکسته چیزی برای از دست دادن نداره، شازده.

 

از جایش بلند شد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت593

 

 

_ این روزهای سخت تموم می‌شه، دلت از من بشکنه بهتر از اینه که بلایی سرت بیاد.

 

با دست چشمانش را ماساژ داد.

 

_ برم با فروغ حرف بزنم.

 

_ حداقل بهم زنگ می‌زنی؟

 

_ هروقت بتونم.

 

گفت و رفت تا با فروغ جانش حرف بزند. احتمالاً سفارش من را بکند.

 

وقتی به اتاق برگشت، مشخصاً شانه‌هایش خمیده بودند. چیزی‌که عادت به دیدنش نداشتم.

 

دست در جیب کتش کرد، یک گوشی، یک پاکت.

 

_ بیا، پریناز. تماس از طرف منه، تو زنگ نزن. فقط هم تماس ما با این موبایل و خط جدیده. یه‌کم پول و کارت بانکی هم هست برای هرچیزی که لازم داشتی. به فروغ بگو، فکر چیزی رو هم نکن.

 

اگر التماس کردن چاره بود که بازهم التماس می‌کردم.

 

_ باشه.

 

_ من‌و نگاه کن، دم آخری رو برنگردون.

 

_ تو داری من‌و ول می‌کنی، از خوشحالی بال‌بال بزنم؟

 

جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت.

 

_ یک لحظه نگران سلامت زبونت شدم.

 

خودم را از آغوشش جدا کردم و‌ لبهٔ تخت نشستم.

 

دست در جیب شلوارش کرد و سرش را بالا گرفت. قدم‌هایی محکم سمت در… رفت!

 

سایه‌اش به در حیاط نرسیده، دویدم. نمی‌گذاشتم مرا نبوسیده برود.

 

ساعت‌های بعداز رفتنش در سکوت و تاریکی اتاق روی تخت نشستم و دو زانو را در شکمم جمع کردم.

 

نیمه‌های شب با صدای گربه‌ای از خواب پریدم. پتوی نازکی روی شانه‌هایم بود، یا خانه روح دلسوزی داشت یا فروغ جان کرامت به خرج داده بودند.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت594

 

با تن خشک شده و به درد افتاده، دست دراز کردم سمت گوشی جدید. پیغامی از فرهاد؛«رسیدم تهران».

 

حس دخترک بی‌نوایی را داشتم که برای دومین بار یتیم شده باشد. صادقانه با خودم اعتراف کردم که آماده مادرشدن نیستم اما راه بازگشتی نبود، مهمانی در راه داشتیم.

 

نتیجه بی‌خوابی شب شد خواب ماندن صبح روز بعد. حوالی نه بود یا ده، از اتاق بیرون آمدم، سراغ سرویس بهداشتی. باید دوش می‌گرفتم که منگی از سرم بپرد.

 

سرم را حوله‌پیچ کردم و لباس گرمی پوشیدم. از لای پنجره‌های چوبی، باد سردی به داخل می‌خزید.

 

دلم به ضعف افتاده، راهم را کشیدم پی پیدا کردن چیزی برای خوردن.

 

حتماً در یکی از اتاق‌ها به آشپزخانه باز می‌شد. قبل‌از به نتیجه رسیدن کاوش‌هایم، فروغ جان را دیدم. شیک و مرتب با عینکی بر چشمش، مشغول مطالعه کتابی کلفت.

 

_ سلام، صبح به‌خیر.

 

_ صبح؟ ظهر به‌خیر!

 

اگر تکه نمی‌انداخت روزش شب نمی‌شد.

 

_ دنبال آشپزخونه می‌گشتم.

 

_ دست راست راهرو رو‌ نگاه کن.

 

سری تکان دادم و بالاخره آشپزخانه کشف شد. قدیمی بود با کابینت‌های چوبی تیره. یک قوری و‌ کتری روی گاز قل می‌زد و میز گردی وسط آشپزخانه. یاد آشپزخانه خانهٔ موسیو افتادم. آن پیرمرد مهربان کجا و این مادرفولادزره کجا!

 

برای خودم چای ریختم.

زن ریزنقشی نمی‌دانم از کجا ظاهر شد.

 

_ سلام.

_ سلام دترجان. شما مهمان خانومی؟ گفت فامیلشی!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

باورم نمیشه فروغ زندست ولی کاش شخصیتش خیلی مهربون باشه

لیلا
لیلا
پاسخ به  همتا
6 ماه قبل

اخه برای چی این همه سال پنهانش کردن که مورد هدف قرار نگیره چرا اونجاست آخه بدون این که کسی بدونه به همه هم گفتن که مرده
ایشالا که شخصیت خوبی باشه پریناز رو اذیت نکنه بیچاره پریناز بازم تنها شد

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x