رمان شاه خشت پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

_ دزده، فروغ جون، نترس، خدمتش رسیدم.

 

به جای تشکر سمت دزد نابکار رفت و زیر بغلش را گرفت.

 

_ ماهان، چه بلایی سرت اومد؟

 

«ماهان»؟ آشنا بود؟

 

رو به من برگشت.

 

_ چکار کردی آخه؟ کشتیش که!

 

عوض تشکرش بود، اقدام قهرمانانه مرا نادیده گرفت.

 

_ می‌شناختینش؟ آشناس؟

 

جوان بیچاره ناله می‌کرد.

 

_ بله. میاد بعضی تعمیرای خونه رو انجام می‌ده. الآنم باید ببرمیش بیمارستان.

 

_ هان؟ بیمارستان نمی‌خواد، الآن بهش چایی و کیک می‌دم، خوب می‌شه.

 

چهره ماهان شبیه کسی نبود که از پیشنهاد من راضی باشد.

 

فروغ جان برایش توضیح داد.

 

_ پریناز از فامیلای منه، شما رو نشناخته، فکر کرده دزد اومده. بلند شو ببرمت بیمارستان، فکر کنم سرت شکسته.

 

ماهان بی‌نوا به‌زور از جایش بلند شد.

 

کمک کردیم که سوار ماشین شد. در بیمارستان از سر و دستش عکس گرفتند. چیز مهمی نبود.

 

سرش چند بخیه خورد، دستش هم مو برداشته بود، یک ترک جزئی!

 

نمی‌دانم چرا فروغ جان حال عصبانیت داشت.

 

چپ‌چپ به من چشم‌غره می‌رفت. پشت در اتاق منتظر ماندیم تا کار دکتر تمام شود.

 

_ شانس آورد جوون مردم. آخه تو چه فکری کردی اون‌جوری این بدبخت رو زدی؟

 

انگار شرایط مرا درک نمی‌کرد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت603

 

 

_ خب فروغ جان، من از کجا می‌دونستم این آشناس. عین دزدا اومد توی خونه. کلید چرا داره اصلاً؟ نه یه یالله‌ی، نه صدایی! فکر کردم اومده سراغ من و شما. ترسیدم خب. هنوز دستام داره می‌لرزه! نگاه کنین!

 

پوفی کرد و رویش را برگرداند.

 

اصلاً برخورد خوبی نداشت.

 

اگر فرهاد جونم در همین موقعیت بود، کلی تشویقم هم می‌کرد.

 

ماهان را ترخیص کردند و به اصرار فروغ جان، همراه ما برگشت.

 

استدلالش هم این بود که نمی‌خواهد مادر ماهان با دیدن سر باندپیچی شده شاخ شمشادش هول کند.

 

فکر همه بود الا معذب بودن من!

 

ماهان همراه ما به خانه برگشت ولی عصر همان‌ روز به خانه یکی از دوستانش رفت.

 

با رفتنش انگار فروغ جان عصبانیتش عود کرد، اخمو و سرسنگین.

 

این‌قدر که سر شام، ظرفم را نیمه‌خورده رها کردم.

 

_ شما هنوز عصبانی هستین؟

 

یک تای ابرویش را بالا داد.

 

_ نباشم؟ با اون رفتاری که کردی؟!

 

_ چه رفتاری؟ من فکر کردم دزده، از خودم و شما دفاع کردم. ناراحتی نداره.

 

_ توی این مدت متوجه شدم که رفتارهای لحظه‌ای و هیجانی زیاد داری. بیشتر از این ازت توقع ندارم.

 

انگار بی‌کسی و بی‌پناهی‌ام را توی صورتم کوبیده باشد.

 

_ من اگر این‌جام به‌خاطر فرهاده. وگرنه چمدونم رو جمع می‌کردم و برمی‌گشتم پیشش، برامم مهم نبود چه اتفاقی می‌افته. حداقل این‌قدر خودخواه نیستم که بخوام فقط به خودم فکر کنم و به بقیه اهمیتی ندم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت604

 

 

یک مرتبه از جایش بلند شد.

 

_ کسی به تو یاد نداده که با بزرگ‌ترت درست حرف بزنی؟

 

با کلافگی از جایم بلند شدم و درحالی‌که مابقی محتویات بشقابم را داخل سطل خالی می‌کردم گفتم:

 

_ نه، کسی یادم نداده. کسی رو هم ندارم که بخواد یاد بده. بیشتر از این‌هم مزاحم شما و خلوتتون نمی‌شم. همین امشب می‌رم.

 

دقیقاً تصمیمم هم رفتن بود.

 

حتی فکرش را کردم، چند روزی را در مسافرخانه یا هتل ارزان‌قیمتی می‌ماندم، بعد هم جایی پیدا می‌کردم. کاری نشدنی به‌نظر نمی‌رسید.

 

چمدانم را جمع کردم و لحظه آخر به فرهاد زنگ زدم.

 

_ سلام، مگه قرار نبود تماس نگیری؟

 

_ واجبه، گفتم بهت بگم دارم می‌رم.

 

مکث کرد.

 

_ کجا؟

 

_ نمی‌دونم، چند روز مسافرخونه‌ای، جایی… بعدم یه خونه اجاره می‌کنم. من آبم با این فروغ جان توی یه جوب نمی‌ره.

 

ناگهان غرید.

 

_ پریناز، درست صحبت کن ببینم چه دسته‌گلی به آب دادی؟ فروغ خوبه؟ دعوا کردی؟ حرف بزن ببینم.

 

نگران فروغ جانش بود، شازده ننه بدبخت! انگارنه‌انگار که من زنش باشم.

 

_ فروغ جانتون حالشون خوبه، ماشاءلله سر و مر و گنده هستن، تا من‌و هم دق ندن، طوریشون نمی‌شه. ولی من دیگه این‌جا نمی‌مونم.

 

نفس کلافه‌اش را داخل گوشی فوت کرد.

 

_ واقعاً زشته که مثل دختربچه‌ها بنای ناسازگاری با مادر من‌و بذاری، پریناز. اونم در همچین موقعیتی.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت605

 

 

_ فرهاد، من این‌جا بمون نیستم. مادرتم از خداشه که من برم.

 

_ بسیار خب. گوشی رو بده به فروغ.

 

ظاهراً عقل به سرش آمده بود.‌

 

از اتاق بیرون آمدم، فروغ جان داخل سالن، عینک به چشم زده درحال مطالعه بودند.

 

_ فرهاد با شما کار داره.

 

بی‌علاقه گوشی را از دستم گرفت.

 

_ بله.

 

صدای فرهاد را واضح می‌شنیدم.

 

_ سلام فروغم. خوب هستید؟ می‌دونم وقت استراحت شماست.

 

_ موردی نیست. حرفت رو بگو.

 

کاش فرهاد حالی‌اش می‌کرد که کمتر سربه‌سر من بگذارد.

 

_ فروغ جان، من می‌دونم که پریناز خلوت شما رو به‌هم‌ زده و البته موافقم که گاهی به‌صورت سهوی ممکنه باعث ناراحتی شما بشه. من از شما عذرخواهی می‌کنم. امیدوارم تا مرتب شدن اوضاع با حضور پریناز…

 

فروغ به میان کلامش پرید.

 

_ موردی نیست. روز اول هم گفتم که با حضورش مشکلی ندارم. ظاهراً باید همسر چمدون به دستت رو راضی کنی، نه من رو! شب خوش.

 

گوشی را سمت من گرفت.

 

آن‌ روز فهمیدم این فروغ جان توانایی آچمز کردن دو فرهاد و سه پریناز را به‌صورت هم‌زمان دارند.

 

صدای فرهاد در گوشی پیچید.

 

_ پریناز؟

 

_ بله.

 

_ برگرد اتاقت. به من قول دادی تا یک ماه بمونی، پس جایی نمی‌ری، وضعیت رو برای من بغرنج نکن. سربه‌سر فروغ هم نذار، یادت باشه، مادرشوهرته!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت606

 

 

گفت و قطع کرد.

 

به اتاقم برگشتم.

 

شاید می‌توانستم روی حرفم بمانم و شبانه خانه را ترک کنم اما… عقلم می‌گفت بمانم.

 

و به این ترتیب ماندم و تا پاسی از شب در دلم به روزگار و البته فرهاد و مادرش بدوبیراه گفتم.

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

تماس پریناز را قطع کردم. دخترک خیره‌سرم فروغ را کلافه کرده.

 

فروغ که اندازهٔ من از درونش خبر نداشت، حتماً کلفتی بارش کرده.

از خودم بی‌خود می‌شدم که توان تأمین امنیت زنم را ندارم.

 

آن‌هم در این روزهای خاصش که حتماً نازک‌دل می‌شد و توجه می‌خواست.

 

لعنت به من و این معاملات سیاه، این خاندان نفرین شده.

 

پرینازم روانه خانه مادر، سهند در غربت، سدا در سینه‌کش قبرستان.

 

شاهین از معاملات پشت‌پرده آرمان خبر می‌آورد. توافقات سری که تصور می‌کرد مرا دور زده.

 

جایی با خودم فکر می‌کردم آیا بهتر نیست تعمداً بگذارم تا مرا دور بزند؟

خودم را به حاشیه بکشانم و شاید در صلح‌آمیزترین موقعیت ممکن، از بازی خارج شوم؟

 

به‌هرحال باید سریع مدیریت اوضاع را به‌دست می‌گرفتم، هرکس می‌توانست دوری و غربت را تحمل کند، خودم نمی‌توانستم.

 

دوری از پرینازم، دوری از سهند، دوری از فرزندی که در راه بود… این اواخر حتی دوری از فروغ هم بیشتر آزارم می‌داد.

 

به ته خط می‌رسیدم.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت607

 

 

شاهین فرد مورد اعتمادی را در امارات مستقر کرده و با شیخ عاصف همکاری نزدیکی داشتیم.

 

همان مردک نسناسی که نیمه‌شب زنی با لباس عربی و پوشیه‌پوش را برایم فرستاد.

 

انگار سال‌ها از آن دوران گذشته باشد.

 

چیزی ته دلم نسبت به تمام این جریانات شور می‌زد، یک نگرانی بی‌منبع شاید؛ افکار مالیخولیایی.

 

فکرم بعداز تماس پریناز به‌هم‌ریخت ولی روزِ بد تمام نشده بود.

 

شادان خبر داد که یکی از مهم‌ترین قراردادها را از دست دادیم.

 

آرمان دست پیش را گرفت که پس نیفتد.

 

باختن برای آدمی مثل من سخت‌ترین کار عالم بود. حتی بعدها هم درد باخت برایم کم نشد ولی روزگاری شد که فهمیدم دردها را باید اولویت‌بندی کرد و لیست اولویت‌های من به‌شدت درحال تغییر بودند.

 

رفتن سدا بیشتر از هر چیزی از من فرهاد جدیدی ساخت.

 

شادان کسب تکلیف می‌کرد.

 

_ برنامه چیه، فرهاد؟

 

نفس عمیقی کشیدم.

 

_ چی باید باشه؟ قرارداد رو نگرفتیم. همین.

 

_ مگه متوجه نیستی، این یه شروعه، چیزی‌که متوجه شدم، از لایه‌های بالای دولتی داره ازشون حمایت می‌شه. این برات عجیب نیست؟

 

_ شادان اگه دفتر آذربایجان هم بسته بشه برای من عجیب نیست. یه نفر رو پیدا کن بذار جای خودت، اگه تمایل داری برو لندن. اون‌جا قانون‌مداره. تجارت ما هم اون سمت تمیزه. اروپاست و قوانین خودش.

 

مکث و سکوتش طولانی شد. ادامه دادم:

 

_ اگر تمایلی نداری به لندن، درک می‌کنم.

 

_ نظرت راجع‌به دفتر امارات چیه؟

 

شادان بدون تردید از بازی‌های پشت‌پرده تا حدودی خبر داشت و به‌طرز عجیبی تمایلی نشان می‌داد برای حضور در مرکز بازی.

 

_ رفتن تو به امارات اعلام جنگه، بذار راجع‌بهش فکر کنم.

 

هربار که به آن روزها فکر میکنم، اذعان دارم که روزگار سختی بود.

 

عمارت با رفتن پریناز و‌سهند بازهم خالی و ساکت شد.

 

انگیزه‌ای نداشتم برای سرمیز شام نشستن و تنهایی خیره شدن به ظرف غذا.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت608

 

 

سلانه‌سلانه تا اتاقم بالا رفتم.

 

کاش بود که ارد بدهم؛«حمام رو حاضرکن.» با خودش غر بزند؛«مگه خودت دست نداری؟»

 

حتی حال تعویض لباسم را نداشتم.

روی تخت افتادم.

 

تختی که شاهد هم‌آغوشی پریناز و من بود، اولین شب، اولین بارمان.

 

خوابم برد و ناگهان احساس خفگی، از خواب پریدم.

 

کابوسی تلخ… خواب دیدم پریناز دیگر نیست.

 

از جایم بلند شدم، نفس‌زنان و عرق کرده.

دستم به گوشی موبایل رفت ، حتی نگاه نکردم ساعت چند است.

 

بوق دوم جواب داد.

 

_ پریناز؟

 

_ نخوابیدی؟ سه صبحه؟

 

مکث کرد.

 

_ خواب بد دیدی؟ من خوبم… نترس.

 

از کجا فهمید؟

 

_ حالت بهتره؟

 

_ حالم که خوب نیست، از دستت عصبانی هستم منتها دارم سعه‌صدر می‌کنم که بعداً یه‌هو خدمتت برسم.

 

لبخند به لبم آورد.

دلخور بود، حق داشت و نداشت. مهم همان؛ بودنش و حضورش بود، حتی دور.

 

_ خانوم جهان‌بخش، چاقوت رو برای من تیز نکن.

 

_ ولش کن، خواب چی دیدی؟

 

از جایم بلند شدم، کنار پنجره.

 

_ کابوس بود، تو مرده بودی.

 

_ عجب، تعبیرش اینه که عمرم طولانی می‌شه، سرت‌و می‌خورم. برو بگیر بخواب، فردا صبح باید یه جماعتی رو چوب و فلک کنی.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

اصلن مث پریناز اینقدر جیگر وجود نداره

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x