رمان مانلی Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان مانلی

رمان مانلی

رمان مانلی پارت آخر

        بعد از از خواندن تلقین و ریختن خاک نامی عقب کشید و با صورتی سرد و رنگ پریده به سمتمان آمد. با دیدن بیحالی عمه خم شد و شانههایش را بهآغوش کشید. _خوبی مامان؟ دست روی شانهی نریمان گریان گذاشت و او را بهسمت خودش کشید. نریمان سرش را به بازوی نامی تکیه داد و شانههایش

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 107

        نگاهی به ست گوشوار و انگشتر داخل جعبهها که یک کدامش برای فرشته و دیگری برای مامان بود انداختم. _ممنون خیلی خوشگلن… باید واسه عمه هم یهچیزی بخریم. سری تکان داد. _باشه میخریم… کمی مکث کرد. _اونقدری که فکر میکنی هم بچه نیستن. البته نریمان نیست. از وقتی اومده شرکت داره خوب کارها رو پیش میبره

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 106

      مسئله تا جایی پیش رفت که روزی یک ساعت با نامی حرف زدن هم برایم آرزو شده بود چون او سرش از من هم شلوغتر بود و علاوه بر راست و ریست کردن کارهای محضر باید همهی وسایلی که برای خانه و فرهاد انتخاب کرده بودیم را جا به جا میکرد. مشغول مرتب کردن موهایم بودم که

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 105

        _وسایل بچه رو سفارش دادم. تو هم یه نگاه بنداز اگه طبق سلیقهت نبود عوضش کنیم. چندنفر هم میفرستم وسایلهای مورد نیازت رو از خونهت جمع کنن بیارن خونهمون. نظرت چیه؟ کمی نگاهش کردم. _خب تا اون موقع من باید اینجا زندونی باشم؟ اخمی کرد. _نه. تو با من میای. چپچپی نگاهش کردم. _نامی چندبار بهت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 104

      _مامان چرا الان راه بیفتم بیام پسفردا برگردم؟ زندایی هم هست خوشم نمیاد. زهره نچی کرد. _اگه شل بگیری سفت میخوری دختر هرچی از این مرد دورتر باشی برای داشتنت سریعتر اقدام میکنه. بخوای همینجوری باقی بمونی اینم کنگر میخوره و لنگر میندازه برو تا حالش رو داشتن بیان خواستگاریت… در ضمن زنداییت هم رفته خونه برادرش.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 103

      _گذاشتمش پایین پیش نامی… نامی سیخ سرجاش نشسته تا شما تشریف ببرید وسایل مارو برداره ببره خونهی خودش. باربد کمی مکث کرد. _تو این دو روز ناراحتت نکرد فریا؟ ممکنه بعدا بهخاطر این مسائل بخواد اذیتت کنه؟ _نمیدونم باربد. تو این مورد فقط صبوری جوابه! داریوش همانطور که چمدانها را از اتاق بیرون میاورد گفت: _اذیتت کرد

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 102

      دستم را میان دستانش گرفت و در دهانش گذاشت. متعجب نگاهش کردم که شروع به گاز گرفتن دستم با لثههای سفتش کرد. چندبار با تلاش ناموفق کمکم صورتش درهم رفت. _چیشده مامانی گشنته؟ دوباره گازی از دستم گرفت که دردم آمد. صورتش را بالا گرفتم که با لجبازی دست و پا زد تا از دستم فرار کند.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 101

        میخواستم تا وقتی که نامی فرهاد را به خانه برمیگرداند بیدار بمانم ولی آنقدر خسته و بیحال بودم و که همان چنددقیقه اول به خواب عمیقی فرو رفتم. با حس دستهای خیسی که روی صورتم کشیده میشد بهسختی چشمهایم را باز کردم. با دیدن فرهاد که با تمام قوا سعی در بیدار کردنم داشت لبخند کمرنگی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 100

      انگار اینبار واقعا برایش مرده بودم. اشک راهش را از گوشهی چشمانم باز کرده و بهآرامی سرازیر شد. تیر کشیدن معدهام یادآور این بود که چرا روی تخت بیمارستان دراز کشیدهام. همهچیز زیر سر آن حملهی عصبی و قرصهای لعنتی بود. حتی نمیدانستم چندتا از آن قرصها را در دهانم فرو کردم تا فقط کمی آرام بگیرم.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 99

      قبل از این که بتواند جوابی بدهد داریوش با کلیدی در دستش از پلهها پایین آمد. دستان مشت شدهی نامی را از یقهی باربد جدا کرد و عصبی گفت: _بعدا هم میتونید دعوا کنید. بذار اول ببینیم سر این طفل معصوم چه بلایی اومده. با شنیدن حرف داریوش ناخودآگاه اضطراب به سرش هجوم آورد. کلید را از

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 98

        _چهجوری تونست انقدر ظالم باشه؟ آدم این بدی رو حتی در حق دشمنش هم نمیکنه… خیال میکرد در گردابی عمیق فرو میرود نه جان تقلا داشت و نه هوای تسلیم شدن… پسرکی که بدن نرم و کوچکش را بهآغوش گرفته بود…842 اشکهای درشت و زیبایش را از روی صورتش پاک کرده بود و با دیدنش حسرت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 97

    یاد تمام حمایت‌هایش از خودم افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد.   باربد که تازه از دست فرهاد خلاص شده بود قدمی به‌سمتم برداشت و بازوهایم را میان دستانش گرفت. _کسی بهت چیزی گفته؟   به‌سختی لبخند زدم. _نه من فقط… به این فکر می‌کردم تنها کسایی که توی این دنیا طرف من هستن دارن می‌رن و

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 96

      به باربد پیام دادم تا زودتر خودش را به طبقه‌ی پایین برساند.   چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای دویدنش در سالن پیچید.   با دیدن عجله‌اش لحظه‌ای خنده‌ام گرفت. در را باز کردم و نگاهی به موهای شلخته و نفس‌نفس زدن‌هایش انداختم.   کمی سرش را خم کرد و به‌آرامی گفت: _چیشده؟ دعوا کردید؟ هنوز

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 95

      پشت چشمی برایش نازک کردم. _می‌شه انقدر ادای قربانی‌ها رو در نیاری؟ چیزی بود که هردومون خواستیمش!   لب‌هایش را بهم فشرد.   چشم‌هایش هنوز سرد بودند. _یه‌لحظه کنترلم رو از دست دادم! دیگه هیچوقت تکرار نمی‌شه!   سرم را کمی کج کردم که موهای فرم روی شانه‌ام ریخت. _خیلی هم مطمئن نباش!   با آشفتگی تذکر

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 94

      نگار تک خنده‌ای کرد. _به‌خدا که من آخر از این رابطه‌ی شما سر در نیاوردم!   حمید خواست دوباره مسخره بازی‌هایش را شروع کند که با دیدن مردی که درحال وارد شدن به سالن بود سریع او را از سر راهم کنار زدم و صاف سرجایم ایستادم.   چندلحظه با چشمانی براق و خیره سر تا پایش

ادامه مطلب ...