رمان هامین Archives - صفحه 3 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 141

      هانیه؟   خواهر مرحوم هامین؟   با دستش موهاشو چنگ زد.   _ جدا از این آریا واقعا خیلی بی‌نقص نقش بازی می‌کنه. تصویری که برای بقیه ساخته اینقدر کامل و پرفکته که حتی عمه فخری سخت‌گیر هم نسبت به اوایل هزار درجه تغییر کرده… فقط موضوع زمانه که بتونه کامل اونو قبول کنه… محمود خان و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 140

        شوک، عصبانیت و ناباوری…   داف؟ برنامه و دختر؟   حرف‌ها کاملاً مبهم بود اما باید احمق باشی که نفهمی اینجا چه خبره.   این کسی که داره اینجوری پشت تلفن برنامه می‌چینه نامزد سمنه؟   فکر می‌کردم امکان نداره بیشتر از این شوکه شم اما جمله‌ی بعدی که شنیدم کاملاً خلافشو بهم ثابت کرد.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 139

  مامان و بابام؟ سرمو تکون دادم. _ آره. _ خوب می‌دونی دیگه مامانت صددرصد میره به عمه فخریت می‌گه. _ آره. _ اونم به سمن می‌گه! _ آره. _ خوب سمن هم می‌ذاره کف دست امیر. _ می‌دونم دانیال می‌دونم؛ بگو‌ به چی میخوای برسی برای من زنجیر اسم ردیف نکن. _ عا قربون دهنت. میگم می‌شه من خودم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 138

  با حس نوازش موهام بیدار شدم. یکم طول کشید تا یادم بیاد سیاهی جلوی چشم‌هام به خاطر تاریکی اتاق نیست. همه‌ی خاطرات قبل از بی‌هوشیم پشت سرهم توی ذهنم ظاهر شد. از حضور ژینوس و حرفامون تا سردرد و تهوع بعدش. وقتی یادم اومد وسط اتاق بیمارستان بالا آوردم دلم می‌خواست سرمو یه جا بکوبم. این خودش به اندازه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 137

  صدای آه کشیدن بابارو شنیدم. _ شما صحبت کنید من میرم ببینم مامانت و عمه‌ت کجا رفت. بعداز رفتن بابا صدای کشیده شدن صندلی شنیدم. برگشتم و پاهامو روی تخت دراز کردم و به پشتی تخت تکیه دادم. _ چطور فهمیدی که به پروژه شک کردن؟ صداش از کنارم بلند شد. _ وقتی دایی با تلفن حرف می‌زد شنیدم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 136

  یه لحظه با فکر به اون زمان دوباره عصبانیتم بالا زد. حتی فکر کردن به اون دوره‌ هم آزاردهنده است. _ بابا اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار‌. _ چرا نه؟ _ خودت می‌دونی چرا… _ مگه غیر از اینی که می‌گم بود؟ نه واقعاً… اتفاقاً برعکس… هرچی می‌گفت کاملاً حق بود. و همین راست بودنش اذیتم می‌کرد.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 135

  حالا که به یه نفر احتیاج دارم کنارم باشه وضعم اینه. مشتمو روی تخت کوبیدم. _ لعنتی… صدای در و پشت بندش قدم‌های سنگینی توی اتاق پخش شد. یه لحظه امیدواری که از اومدن محنا داشتم از بین رفت. این صدای پای اون نیست. _ هامین؟ چه خبره اینجا چی شده؟ _ بابا؟ _ چرا گوشیت روی زمینه. نفسمو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 134

  من حتی از فردای خودمم خبر ندارم. تومور مغزی بیشتر شبیه یه بمب ساعتیه و من کسی ام که دارم این بمبو با خودم حمل می‌کنم. بمبی که هر لحظه آماده‌ی منفجر شدنه. سعی کردم بدون حساس کردنش جوابو بپیچونم. _ اعتماد به نفس نمایشگاه زدنو داری؟ صدای حرصیش خیلی بامزه بود. _ اعتماد به نفس داشتن یعنی چی؟

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 133

  عصر؟ _ ساعت چنده عمه؟ _ دو بعداز ظهره عزیزم. هرچند کوفتگی بدنم و بی‌حالیم نشون می‌داد بیشتر از انتظارم خوابیدم اما دیگه تااین حدشو انتظار نداشتم. دستمو لای موهام کشیدم. _ خیلی خوابیدم. صدای مامان از فاصله‌ی نه‌چندان نزدیک اومد. _ تاثیر آرام بخش‌هاست. دکتر گفت عادیه… چرخیدم و پاهامو روی زمین گذاشتم. سعی کردم با گرفتن لبه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 132

  _ ندارم. دروغ می‌گفت… اما هیچی برای افشا کردنش نداشتم بگم. _ خوابت نمیاد؟ _ فعلا نه. نا امید لب‌هامو جمع کردم و اون یه ذره‌ای که جابه جا شده بودمو برگشتم عقب و از باز کردن جا روی تخت براش دست برداشتم. _ تو چی؟ خوابت نمیاد؟ _ نه… این چند روزو همش یا دراز کش بودم یا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 131

  با حرکت کردن پتو انگشت‌هامو شل کردم. ضربان محکم قلبمو می‌شنیدم… اما به جای کنار رفتن پتو تخت کنارم فرو رفت. دستش نوازش وار روی کمرم کشیده شد. _ همه‌ی چی خوبه… نباید بترسی. شاید اگه صداش با بغض نبود و هق نمی‌زد حرفشو باور می‌کردم. نشسته همونجوری بغلم کرد و سرشو روی بازوم گذاشت. ده دقیقه‌ی بعد خودم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 130

  _ مسخره بازی در نمیارم حنایی… _ پس دقیقاً چی می‌خوای ها؟ ولم کنم. دستمو روی شونه‌ش گذاشتم و محکم هل دادم. _ باشه آروم باش‌. برعکس انتظارم دستشو از دورم شل کرد و بعد کامل رهام کرد. سریع یه قدم عقب رفتم و نفس نفس زنان به اونی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کردم. _ بهتره تا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 129

  _ دکتر چی می‌گه؟ پرسیدم و سعی کردم به زن‌داداشی که برای اولین بار شنیدم عکس‌العملی نشون ندم و سرخ نشم. _ هیچی گفت می‌تونه مرخص شه اما با مسئولیت خودش‌‌. _ مامان… _ چیه خب؟ مگه نگفت باید امضا بدی که با مسئولیت خودت داری مرخص می‌شی؟ _ اینم گفت که الان شرایطم ثابته. لب‌هامو جمع کرد و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 128

  چرخیدم و لبخندمو پس گرفتم. سیب و دستمالو باهم توی سطل زباله انداختم. مطمئن شدم که حرکاتم کاملا ریلکس و نمایان باشه. هرچیزیو نمی‌شه مراعات کرد و هر رفتاریو تا یه جایی می‌شه تحمل کرد. سکوت سنگینی که دوباره توی اتاق حاکم شده بود و اقای دکتر دانیال نام با تک سرفه‌ای که کرد شکوند. _ من دیگه باید

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 127

  بعد از خوردن غذا موفق شدم از روی پاهاش بلند شم. باهم ظرف‌های روی میزو جمع و جور کردیم که گوشی هامین زنگ خورد‌. یه نگاه به تماس گیرنده انداخت و چیزهایی که توی دستش بودو روی میز گذاشت و بلند شد. _ الو… تماشاش کردم که با گوشی توی دستش وارد سرویس بهداشتی شد. کار جمع کردن ظرف‌هارو

ادامه مطلب ...