در اتوبوس نشسته بودم …ساعت ۷ صبح بود و هوا هنوز کامل روشن نشده بود.
به شناسنامه ام نگاه کردم …یک شناسنامه ی جدید! اسمم حنا احمدی بود…با بیست و پنج سال سن …ازدواج کرده بودم بچه داشتم .
پوزخندی زدم اطلاعات شناسنامه کلش غلط بود بردیا در بغلم تکیه داد بود و خوابیده بود ..باورم نمیشد این کوچولو که قد کوچولویی که داشت ۷ ساله باشد
هوا سرد بود شال گردن را روی بردیا انداختم تا سرما نخورد ..چون جثه ی کوچکی داشت .میخواستم برم تهران همون شهری که بزرگ شدم خانواده داشتم .
امیدوار بودم ..هیچ وقت کسی از خانواده ام را در تهران نبینم .چون به گفته ی ایدا من مرده بودم..خاک شده بودم…
موهای بردیا را نوازش کردم ..مسیر طولانی داشتیم ..شاید تا غروب هم بیشتر طول بکشد .آیدا به من گفته بود که دیگر حتی به من کاری نداشته باشد…
آن خانه هم شامل کار هایی که کرده بودم .بود.چشمام سنگین شده بود چشمام و بستم و به عالم خواب فرو رفتم..
~ ~ ~ ~ ~
در حال نظافت کردن دستشویی بودم، و ماسک را به صورتم زده بودم..سه ماه گذشت و در آن سه ماه حس کردم سه سال پیر تر شدم.
خانه ای که آیدا داده بود زیبا و ساده بود ..او بهم گفت بعد از دادن این خانه دور اسم او را خط بکشم. و دیگر کاری با او نداشته باشم.
لباس های کهنه در تن داشتم،حس کردم از بی خواب دارم بیهوش میشوم.
بوی وایتکس حالم را بهم میزد.میدیدم چطور انگشتان دستم چقدر خشک شده…به خاطر مواد شوینده ی زیاد ..
این ته خوشبختی من است؟
با فرار کردن حس کردم ، یه روزی رنگ خوشبختی را میچشم ..اما انگار تازه میفهمم این یه حماقتی بود .که فقط خودم را بدبخت کرد.
در آن شرکت خیلی به من توهین میشد…سکوت می کردم ، و از درون خورد میشدم چون آنها بالا دست من بودند و من هم فقط نظافت چی .با یه دو حرف میتوانستند من را اخراج کنند.
ساعت ۱۲ ظهر را نشان میداد..از ساعت شش صبح تا الان مشغول تمیز کردن و طی کشیدن بودم، وسایلم را جمع کردم.
عرق کرده بودم هوا کمی سرد بود..باید سریع به دنبال بردیا می رفتم، شال طوسی رنگم را سرم کردم و از شرکت خارج شدم
باید سریع می رسیدم،طی مدت متوجه لاغر شدنم شده بودم…اما هیچ وقت از سرپرستی گرفتن بردیا پشیمان نبودم.او فقط خستگی مرا در می کرد ..
پس چند دقیقه راه رفتن ، به سمت مدرسه ی بردیا رفتم، طبق معمول آخرین نفر وایستاده بود.لبخندی زدم و گفتم:
_ببخشید عزیزم که دیر اومدم …تلاش کردم زود بیام نشد.
همان موقع مدیر آنجا نگاهی به من کرد ، او مرا میشناخت و از اول هم میگفت چهره ات شبیه بیست و پنج ساله ها نیست… و شبیه بردیا نیستم…مشخص است ۱۸ سال کجا ۲۵ سال کجا
_خانم احمدی میدونید چقدر پسرتون منتظرتون بود؟بهتون زنگ زدیم در دسترس نبود.
دکمه های کاپشنم را بستم هوا سرد بود و گرفته..نگاه شرمنده ای به بردیا کردم و او گفت:
_نه اصلا من منتظر نموندم.
_ببخشید واقعا برام مشکلی پیش اومده بود نتونستم زود به دنبال بردیا بیام
و دست سرد بردیا را گرفتم و باهم به سمت خانه قدم زدیم ..بردیا آرام آرام حرف میزد و میگفت:
_امروز کلی بارون اومده بود! بچه ها گفتن قراره برف میاد.
لبخندی زدم و گفتم:
_اهوم،منم خوشحالم ار اینکه برف بیاد بریم آدم برفی درست کنیم.
نخودی خندید و با دستش اشاره کرد به موسسه ی زبان و لب زد:
_من و آبجی لیلا همیشه می آورد زبان …میگفت باید زبان یاد بگیرم.
خنده ی کوتاهی کردم و با تعجب مصنوعی گفتم:
_پس آقا کوچولو زبانم بلده؟
سری تکان داد و همان موقع به خانه رسیدیم ، کلید را در قفل چرخاندم …و در باز شد بردیا سریه کفش هایش را در آورد و دراز کشید رو مبل راحتی و منم فکرم رفت به موسسه زبان.
همه ی معلم های آنجا سنشان کم بود و مشغول تدریس بودند…چرا شانس خودم را امتحان نکنم..
اما خب من زبان زیاد بلد نبودم…باید کلاسش می رفتم اما چطوری؟
بردیا کیفش را در آورد و مشغول انجام تکالیفش شد و من هم کنجکاو نگاهش می کردم.
او حیلی زرنگ بود …و درس خون که به راحتی میتوانست خودش تکلیف هایش را حل کند.اما من کودکی همیشه مشکل داشتم با ریاضی.
غذای ساده ای باهم خوردیم و بردیا با خوشحالی می خندید و میگفت:
_آخ جون برف اومده…!
به سمتش رفتم و به پنجره زل زدم ،فکرم درگیر برف نبود فقط زبان بود.
دوست داشتم معلم زبان شوم ،یا مترجم …باید یه فکری به حال خودم می کردم.. لبخند پر محبتی زدم و همان موقع بردیا در را باز کرد و من با اخم گفتم:
_میخوای مریض بشی؟برو تو بشین تلوزیون ببین.
ناراحت زده یه سمت تلوزیون رفت و من هم لباس هایم را پوشیدم و گفتم:
_من میرم سرکار …شاید تا شب نیام عزیزم ولی حتما اومدنی برات یه چیز فشنگ میخرم …نری بیرونا.مریص میشی.
_آخه دوست دارم برف بازی کنم
چشم هایم را چرخاندم و گفتم :
_اگه خودم اومدم بازی می کنیم.
سری تکان داد و من دوباره به شرکت رفتم ، شرکت خیلی بزرگی بود و مدیر و سرپرست های
زیادی داشت.رفتم و دوباره مشغول کار شدم و به طوری که خستگی از نمیتوانستم به ایستم.
ساعت ۷ غروب که کاملا هوا تاریک بود تازه داشتم کارم را تمام می کردم که آن زن که رئیس آنجا بود گفت:
_اتاق بغلی و طی کشیدی؟
_بله خانم
و سری تکان داد و با گفتن”میتونی بری”یک لحظه ذوق کردم ..بالاخره از دست این کار خلاص شدم .اما چه فایده دوباره فردا می آمدم .
با صدای آشنایی ای گوش هایم را چسباندم به دیوار ، اما هر چقدر فکر کردم نفهمیدم این صدای کی هست ؟؟
عجله داشتم میخواستم کنجکاوی کنم اما نمیتوانستم…سریع بیرون آمدم و به موسسه رفتم .
از شرکت تا موسسه تقریبا بیست دقیقه راه بود.برف کل چمن ها و درخت ها را سفید کرده بود.و بچه ها مشغول بازی بودن.با برف !
وارد موسسه شدم و در آنجا از من تایین سطح کردند.
من حقوقی که از شرکت می گرفتم ، حقوق خوبی نبود ، و شاید خیلی برام سخت باشد ، باید قناعت می کردم…!
_خب هانی، شما میخوای سطح فشرده بردارید ؟
_منظورتون سنگین هست؟ بله میخوام
سری تکان داد و کتاب را در دستم داد و با کمی مکث گفت:
_سطحتون ضعیف نبود.خوب بود..براتون کتاب سولوشن ودر نظر گرفتم ..برای فشرده کلاس ها دو هفته ای تموم میشه چون هر روز کلاس داریم ما ساعت ۷ و نیم تا ۹ . میتونید شهریه رو آخر ترم پرداخت کنیم ..فعلا کتاب ها مهم ترن.
سری تکان دادم و بعد از خریدن کتاب بیرون آمدم…داشتم با خودم چیکار می کردم من چقدر پول داشتم که موسسه هم می رفتم ..؟
هزینه ی کلاسام و کتابم تقریبا نزدیک به یک میلیون بود…دو دل بودم ..اما من کتاب را خریده بودم.
پارت گذاری نا منظمش کل رمان باین خوبی میبره زیر سوال
عالیههه 🤩
خیلی وقت بود دنبال همچین رمانی بودم که دخترا و ضعیف نشون نده🥺🥺
مرسی عزیزم🩷🩷🩷
خیلییی خوشحال شدم خیلی
مرسی از انگیزه دادن بهمون
قربونت بشم عزیزم 💜😊
کاش پیشرفت کنه بتونه هویتشو برگردونه
ممکنه