بردیا سینی را با دستانش گرفت ، اما نصف چای رو دستم خالی شده بود . ترسیده سینی را در دستش گرفت و گفت :
_اشکال نداره …من برم برات دستمال بیارم
و آرام قدم برداشت ، همانطور که دستانم میسوخت خیره به او نگاه کردم از فرط تعجب چشمانش گشاد شده بود انگار که توقع هر کسی را داشت به غیر از من .
_ترنم ..
چه اسم جالبی ؟
خودم فراموش کرده بودم یه زمانی این اسم من است …چند سال هست که کسی من را با نام ترنم صدا نزده .
دهانش را باز کرد تا صحبت کند که با عصبانیت و اخمی در صورتم و هم تعجب که قاطی شده بود لب زدم :
_اینجا چیکار می کنی ؟
با من من کنان گفت :
_تو مگه زنده بودی ؟
شروع کردم به خندیدن انگار نه انگار دستم با چای داغ شروع به تاول زدن کرده .
_فکر کردی من نفهمم با نقشه اومدی اینجا ؟ تو حتی از برادرت فرید هم کثافت تری
بلند شد لباس شیکی تنش بود ، مشخص بود کمی سنش بالا رفته آمد نزدیکم انگار خواست بغلم کند عقب رفتم و او اخم کرده و گفت :
_من و هیچ وقت با فرید مقایسه نکن ..ترنم من حتی نمیدونستم تو زنده ای…الان هم باور نمی کنم که تو…
با صدای بردیا فرنود ساکت ماند و نشست و او دستمال و یخ را در پشت دستم گذاشت و لمس کرد و گفت :
_مامان بهتری ؟
سری تکان دادم ، نگاه خیره ی فرنود را حس می کردم ، انکار در ذهنش پر از سوال بود که وقتی بردیا رفت از من بپرسد.
تا فرنود گلویش را صاف کرد و پرسید:
_بردیا جان مادرتون چند سالشه؟
تا این را پرسید دوباره اخم کردم ، چه معنی داشت این سوال را بپرسد دستمال خنک را به دستانم کشیدم که مثلا حرفش را نشنیدم
_مامانم سی و هفت سالشه …
چه دروغی قطعا سن شناسنامه ام را گفته ، او لبخند مصنوعی زد و ابرو هایش را بالا برد که باعث شد پیشانی اش خط بیوفتد .
_مادرت خیلی جوونه بهش نمیخوره …
بردیا خنده ی ملیحی زد گویا صحبت های او را دوست نداشته البته منم نداشتم و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم از عصبانیت صورتم قرمز شده بود .
چند سال خودم را از بقیه پنهان کردم که الان او پیدایش شده بودد؟؟؟
با مشت محکم به میز کوبیدم ! لعنت به این شانس لعنت به او
یکساعت گذشت و من هم حوصله ام سر نرود عین بچه ها داشتم جدول حل می کردم ..درست است این کار من زشت بود اما برایم یه درصد اهمیت نداشت
انگار قصد رفتن نداشت جدول و کنار گذاشتم و رر اتاق را باز کردم و از طبقه بیرون آمدم .دست هایم را مشت کرده بودم…کم مانده بود آن مشت و چنان به صورت فرنود خالی کنم که تا برف سال بعد هم نیاید .
دیدم بله او در میز ناهار خوری دارد غذا میخورد توبی خانم لبخندی زد و همانطور که سالاد را هم میزد و کنار فرنود قرار میداد گفت :
_حنا خانم خواستم صداتون بزنم که خودتون اومدید .
لب هایم را تر کردم و گفتم “مهم نیست ، بالاخره من اومدم”
_پس اسمتون حنا هست .!
این صدای فرنود بود لبخند پر حرصی زدم .عادی بود که از او خوشم نمی آمد..؟ آنها مگه به من احترام گذاشتند که من بگذارم .
شاید علت اینکه زیاد مانده هست همینه !
_بله اسم من حنا هست غذا رو بخورید تا از دهن نیوفته
و اهانی گفت و دوباره به من نگاه کرد و همزمان حرف بردیا باعث شد برگردد.
_من و مادرم باهم دیگه زندگی می کنیم بردیا جان من کسی و ندارم ….که درباره اش بگم .
صندلی و عقب کشیدم و نشستم به حرف بردیا توجه نکردم حتی نمیدانستم چه گفت اما حرف فرنود باعث شد اخمی بکنم و طوری که بردیا نفهمد بگویم :
_شما احیانا خواهر و برادر ندارید؟ پدر ندارید ؟
قاشق را پایین آورد و به صورتم نگاه کرد انگار که تنها جمله ای که با حرص نگفته ام همین بوده لب تر کرد و گفت :
_من به یه سری از دلایل اصلا با پدر و برادرم رفت و آمد ندارم یعنی خودشون باعث شدن.
ناگهان تلفنش زنگ خورد و با اجازه ای بلند شد و من هم تکه ای از غذا را در دهانم گذاشتم بعد از چند دقیقه آمد و گفت :
_ من باید برم ممنون از پذیراییتون
_آقای امیری غذاتون و میخوردید بعد می رفتید
این را بردیا گفت که کمی با عجله سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت “مشکل پیش اومده مرسی ازتون ”
و با پوشیدن کتش از خانه خارج شد ..چنگال را رها کردم و به بردیا با جدیت گفتم :
_ یه دانشگاه دیگه میری یعنی خودم یه جا دیگه می برمت …و دوما خونمون هم عوض می کنیم .
بردیا تعجب کرد و آب را سر کشید و گفت:
_چرا؟
_حتی لازم باشه یه کشور دیگه هم میریم ! نمیخوام دیگه با فر….
چشم هایم را بستم و گفتم “آقای امیری هیچ ارتباطی داشته باشی..
بردیا بلند شد از صندلی چشمانش گرد شده بود کم مانده بود از حدقه بیرون بزند زمزمه کرد:
_مامان مگه آقای امیری کاری کرده ؟ ناراحتت کرده واسه چی اینطوری شدی
نفسم را فوت کردم ، شاید زمان درستی نباشد که این حرف را به بردیا بزنم اما شاید او بداند کمی به من کمک کند و به حرف هایم گوش بدهد :
_اون …
پارت گذاریت خیلی بد خیلییی. تمام هیجان داستان از بین میبره
سلام چرا پارت نمیزارید
سلام عزیزم فردا میزارم 🥲
خیلی منتظر پارت موندم کجاااا بودیییییی بی تر ادببببب😁
عااالییییی بوددد ولی…🤩
😂 مرسی چشم قشنگ .
فعلا زیاد به گوشی دسترسی ندارم…تا بتونم بزارم، مگرنه زودتر میزاشتم 🥲🩷
اوو اشکال نداره تو هروقت بذاری من منتظر میمونمم😉🙃
رمانایی رو که هفته ای میان اونم در حد پارتای گه باید هر روز بیاد رو فراموش کردم