رمان جرئت و شهامت پارت ۴۷

3
(2)

 

 

بردیا سینی را با دستانش گرفت ، اما نصف چای رو دستم خالی شده بود . ترسیده سینی را در دستش گرفت و گفت :

 

_اشکال نداره …من برم برات دستمال بیارم

 

و آرام قدم برداشت ، همانطور که دستانم میسوخت خیره به او نگاه کردم از فرط تعجب چشمانش گشاد شده بود انگار که توقع هر کسی را داشت به غیر از من .

 

_ترنم ..

 

چه اسم جالبی ؟

خودم فراموش کرده بودم یه زمانی این اسم من است …چند سال هست که کسی من را با نام ترنم صدا نزده .

 

دهانش را باز کرد تا صحبت کند که با عصبانیت و اخمی در صورتم و هم تعجب که قاطی شده بود لب زدم :

 

_اینجا چیکار می کنی ؟

 

با من من کنان گفت :

 

_تو مگه زنده بودی ؟

 

شروع کردم به خندیدن انگار نه انگار دستم با چای داغ شروع به تاول زدن کرده .

 

_فکر کردی من نفهمم  با نقشه اومدی اینجا ؟ تو حتی از برادرت فرید هم  کثافت تری

 

بلند شد لباس شیکی تنش بود ، مشخص بود کمی سنش بالا رفته آمد نزدیکم انگار خواست بغلم کند عقب رفتم و او اخم کرده و گفت :

 

_من و هیچ وقت با فرید مقایسه نکن ..ترنم من حتی نمیدونستم تو زنده ای…الان هم باور نمی کنم که تو…

 

با صدای بردیا فرنود ساکت ماند و نشست و او دستمال و یخ  را در پشت دستم گذاشت و لمس کرد و گفت :

 

_مامان بهتری ؟

 

سری تکان دادم ، نگاه خیره ی فرنود را حس می کردم ، انکار در ذهنش پر از سوال بود که وقتی بردیا رفت از من بپرسد.

 

تا فرنود گلویش را صاف کرد و پرسید:

 

_بردیا جان مادرتون چند سالشه؟

 

تا این را پرسید دوباره اخم کردم ، چه معنی داشت این سوال را بپرسد دستمال خنک را به دستانم کشیدم که مثلا حرفش را نشنیدم

 

_مامانم سی و هفت سالشه …

 

چه دروغی قطعا سن شناسنامه ام را گفته ، او لبخند مصنوعی زد و ابرو هایش را بالا برد که باعث شد پیشانی اش خط بیوفتد .

 

_مادرت خیلی جوونه بهش نمیخوره …

 

بردیا خنده ی ملیحی زد گویا صحبت های او را دوست نداشته البته منم نداشتم و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم از عصبانیت صورتم قرمز شده بود .

 

چند سال خودم را از بقیه پنهان کردم که الان او پیدایش شده بودد؟؟؟

با مشت محکم به میز کوبیدم ! لعنت به این شانس لعنت به او

 

یکساعت گذشت و من هم حوصله ام سر نرود عین بچه ها داشتم جدول حل می کردم ..درست است این کار من  زشت بود اما برایم یه درصد اهمیت نداشت

 

انگار قصد رفتن نداشت جدول و کنار گذاشتم و رر اتاق را باز کردم و از طبقه بیرون آمدم .دست هایم را مشت کرده بودم…کم مانده بود آن مشت و چنان به صورت فرنود خالی کنم که تا برف سال بعد هم نیاید .

 

دیدم بله او در میز ناهار خوری دارد غذا می‌خورد توبی خانم لبخندی زد و همانطور که سالاد را هم میزد و کنار فرنود قرار می‌داد گفت :

 

_حنا خانم  خواستم صداتون بزنم که خودتون اومدید .

 

لب هایم را تر کردم و گفتم “مهم نیست ، بالاخره من اومدم”

 

_پس اسمتون حنا هست .!

 

این صدای فرنود بود لبخند پر حرصی زدم .عادی بود که از او خوشم نمی آمد..؟ آنها مگه به من احترام گذاشتند که من بگذارم .

شاید علت اینکه زیاد مانده هست همینه !

 

_بله اسم من حنا هست غذا رو بخورید تا از دهن نیوفته

 

و اهانی گفت و دوباره به من نگاه کرد و همزمان حرف بردیا باعث شد برگردد.

 

_من و مادرم باهم دیگه زندگی می کنیم بردیا جان من کسی و ندارم ….که درباره اش بگم .

 

صندلی و عقب کشیدم و نشستم به حرف بردیا توجه نکردم حتی نمی‌دانستم چه گفت اما حرف فرنود باعث شد اخمی بکنم و طوری که بردیا نفهمد بگویم :

 

_شما احیانا خواهر و برادر ندارید؟ پدر ندارید ؟

 

قاشق را پایین آورد و به صورتم نگاه کرد انگار که تنها جمله ای که با حرص نگفته ام همین بوده لب تر کرد و گفت :

 

_من به یه سری از دلایل اصلا با پدر و برادرم رفت و آمد ندارم یعنی خودشون باعث شدن.

 

ناگهان تلفنش زنگ خورد و با اجازه ای بلند شد و من هم تکه ای از غذا را در دهانم گذاشتم بعد از چند دقیقه آمد و گفت :

 

_ من باید برم ممنون از پذیراییتون

_آقای امیری غذاتون و میخوردید بعد می رفتید

 

این را بردیا گفت که کمی با عجله سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت “مشکل پیش اومده مرسی ازتون ”

 

و با پوشیدن کتش از خانه خارج شد ..چنگال را رها کردم و به بردیا با جدیت گفتم :

_ یه دانشگاه دیگه میری یعنی خودم یه جا دیگه می برمت  …و دوما خونمون هم  عوض می کنیم .

 

بردیا تعجب کرد و آب را سر کشید و گفت:

 

_چرا؟

 

_حتی لازم باشه یه کشور دیگه هم میریم ! نمیخوام دیگه با فر….

چشم هایم را بستم و گفتم “آقای امیری هیچ ارتباطی داشته باشی..

 

بردیا بلند شد از صندلی چشمانش گرد شده بود کم مانده بود از حدقه بیرون بزند زمزمه کرد:

 

_مامان مگه آقای امیری کاری کرده ؟ ناراحتت کرده واسه چی اینطوری شدی

 

نفسم را فوت کردم ، شاید زمان درستی نباشد که این حرف را به بردیا بزنم اما شاید او بداند کمی به من کمک کند و به حرف هایم گوش بدهد :

_اون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
6 ماه قبل

پارت گذاریت خیلی بد خیلییی. تمام هیجان داستان از بین میبره

آیهان
آیهان
6 ماه قبل

سلام چرا پارت نمیزارید

یسنا
یسنا
6 ماه قبل

خیلی منتظر پارت موندم کجاااا بودیییییی بی تر ادببببب😁
عااالییییی بوددد ولی…🤩

یسنا
یسنا
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
6 ماه قبل

اوو اشکال نداره تو هروقت بذاری من منتظر میمونمم😉🙃

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

رمانایی رو که هفته ای میان اونم در حد پارتای گه باید هر روز بیاد رو فراموش کردم

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x