عقب عقب می رفتم.حس می کردم آن پسر در حال خودش نیست.و او هم مثل آیدا میخندید و نزدیکم میشد.چی میتوانستم بگویم؟
اصلا چه کاری میتوانستم بکنم؟از ترس چانه ام می لرزید و این اصلا خوب نبود.!
این یعنی ضعیفم!
من زمانی که فرار کردم،باید می دانستم این اتفاق صد برابر بدتر برای من می افتد.
کسی که میگریزد از گم شدن نمی ترسد.
آنقدر عقب رفتنم باعث شد دستم به میله های سرد آنجا برخورد کند.آن پسرک بی دلیل قهقهه میزد…و بیشتر از این حالم ازش بد میشد.
همان موقع آن دخترک اخمو را دیدم که زیر چشمی نگاهم می کند. وارد بالکن خونسرد وارد شد.
_حب…
شاید بگویم خوشحال بودم.چون فرشته ی نجاتم آن دخترک بود. دختری که خیلی اخمو و قد بلند بود. حرف زدن و صحبت هایش عادی بود.
_برو گمشو بیرون مرتیکه.
با صدای آن دختر سردرگم به هر دویشان نگاه کردم.نمیدانستم چه رفتاری از خودم نشان دهم که طبیعی باشد.شالم را جلو کشیدم و نگاهشان کردم.
پسرک پاورچین پاورچین به سمت دخترک آمد و صورتش را نزدیکش بود.یهو دخترک مشتی بر روی صورتش خالی کرد.
بهت زده نگاهشان کردم..شاید بهترین گزینه در اینجا سکوت باشد. حس کردم آن دخترک حتما ورزش رزمی بلد هست که پسر به زمین افتاد و دختره با اخم به من نگاه کرد.
دستم را محکم گرفت و مرا از بالکن خارج کرد و به سمت حياط برد.با چشم های گرد شده نگاهش می کردم
_تو اینجا چه غلطی می کنی…واسه چی اومدی ؟؟
چشم هایم تار شده بود آن هم به خاطر اشک های خشکی که در صورتم مانده بود .. پشیمان شدم که به این جا آمدم ..دستم را پس زدم و گفتم:
_.ولم کن.
_جواب من و بده دلیلت واسه اومدن چی بود؟چرا اومدی اینجا دستی دستی خودت و بدبخت کنی؟
و دستم را ول کرد،مالش میدادم تا دردش بهتر شود ..به او خیره شده ام حتی پاسخی هم بابت کارم احمقانه ام نداشتم:
_جوابم و بده..
با تشر و محکم گفت که خیره شده ام و خیلی بلند حرف میزد :
_خیلی خشنی از اخلاقت خوشم نمیاد.
پوزخندی زد و شروع به چنگ انداختن موهایش انداخت …
_به جهنم برام مهم نیست…فقط این و بهم بگو واسه چی اینجا اومدی.؟
به سؤالش فکر کردم،چه دلیلی داشت به او توصیح میدادم ،دستم را مالش دادم بدون توجه به او میخواستم وارد خانه شوم که موهایم را کشید ،حس کردم ریشه ی موهایم کنده شده است.
_آیییی
_مگه نگفتم جواب سوالم و بده بعد گمشو؟
زانو هایش را خم کرد و نگاهم می کرد انگار که برایش آشنا هستم لبم را تر کردم و ناخواسته گفتم:
_دلیل نمیشه بهت توصیح بدم…بار آخرت باشه که اینکار و رو می کنی منم بلدم بزنمت.
دوباره شروع به خندیدن کرد، و با طعنه گفت:_تو اگه بلد بودی اون پسره رو میزدی احمق
موهایم را در شال درست کردم و لب زدم:
_من حتما مشکلی داشتم که فرار کردم…مگرنه خر که نبودم. فرار کنم که.
متفکرانه به من خیره شد.انگار حرفم برایش مسخره بود که به آسمان سیاه که مانند دل همه ی آدم ها بود نگاه کرد و گفت:
_من …پدرم معتاد بود.مادرم که دوسال پیش مرد.قبل از اینکه خبر مرگش به من برسه من با داداشم فرار کردم…بابام خرج مارو نمیداد..مامانم سرطان داشت…ما یه زندگی بدرد نخوری داشتیم.زندگی که حتی نمیتونم توصیفش کنم.
به حرف هایش گوش میدادم،حس کردم او میخواهد با من هم دردی کند..که این حرف ها را میزند:
_ازت میخوام که وارد این کار نشی…این کار ریسکش زیاده…احتمال زنده بودنت کمتر.درسته تن فروشی نبست. اما ازت میخوام بری.
چون حیفه یه دختری تو این سن بیاد اینجا!
فرنود*
خانه در سکوت بود.
کسی صحبت نمی کرد.
اضطراب باعث شد نتوانم سرم را راحت در بالش بگذارم و شاهد رفتار های بیخیال فرید میشدم..
به خانواده ام گفتم که جوابشان این بود”ترنم رفته …پس آزاده هر کاری انجام بده. “
و مادر ترنم که هنوز در حال نماز خواندن بود.اما تا کی؟
ناگهان از فکر بیرون آمدم تا آقا حامد گفت:
_این دختر زندگی ما رو به گند کشید…الان هیچ کسي نمیدونه ترنم فرار کرده… همه پشت من حرف در میارن که ترنم مشکل داشت عقد نکرد.
به آنها خیره شده بودم و داشتم تجزیه می کردم که چرا این رفتار ها را انجام میدند؟
_به نظر من نباید بریم کلانتری آبرومون میره… حیف از اینهمه خوبی که آخر بره فرار کنه..
این حرف را بابا گفته بود و او با چشم های گشاد شده نگاهشان می کردم.پچ زدم:
_الان نگرانیتون پیدا کردن ترنمه یا رفتار مردم؟
اما در کمال ناباوری هر دو با هم گفتند باهم”.عمه که تسبیح را در دستش گرفته بود ،چشم های اشکی اش را پاک کرد گفت:
_بخدا نمیتونم طاقت بیارم..دخترم تو یه جا غریب باشه من فقط یدونه دختر داشتم یدونه.
نمیدانم چطور از کوره در رفتم که بلند و با عصبانیت گفتم:
_به خاطر همین حرفش و باور نمی کردی، و میخواستی به عقد فرید دربیاری؟چیزی که همیشه پدر بزرگ گفته یود؟
مادر با صدای بلند بلند مرا صدا زد تا سکوت کنم تا بیشتر او را ناراحت نکنم. حامد چشم هایش را بست و دستش را پشت سر برد:
_من نمیتونم با آبروم بازی کنم..نمیتونم به کلانتری اطلاع بدم..خودم پیداش می کنم با فرید…فقط پیداش کنم دیگه دستم زنده نمی مونه.
_دختری که فرار می کنه لیاقتش مرگه …
چنگی به موهایم زدمو بلند شد ،نمیتوانستم باور کند آنها خودشان هستند ..آنهایی که قبلا قربان صدقه ی ترنم می رفتند اما الان نقشه ی قتلشان
_عمو بابا چی دارید میگید؟،اون شاید جاهلی کرده…
_در هر صورت نباید فرار می کرد.
_اصلا تقصیره تابانه ،با این تربیت دخترش …
حتی نگذاشتند من صحبت کنم،وسط کلامم می پریدند و هر چیزی که میخواهند را بین خودشان رد و بدل می کردند
یک لحظه دلم برای ترنم می سوزد بابت این خانواده اش. عمه تابان گریه کنان وارد اتاق میشود و فیروزه خانم از پشت به دنبالش می رود . و با اخم نگاه به بابا می کند.
بلند میشوم و رو به بابا می ایستم ،قد کوتاه پدر باعث میشد سرم را خم کند دست زدم و گفتم:
_خیلی ممنون بابا…ثابت کردی چه آدمی هستی.به خاطر همینه خدا هیچ وقت بهت دختر نداد..چون لیاقت نداشتی..
انگار سخنم نفتی بر روی آتش بود که صورتش از خشم قرمز شد و حامد که در مبل نشسته بود بلند شد و گفت:
_چی میگی پسر؟
بدون توجه به کلامش زمزمه کردم:”من همیشه …با خودم فکر می کردم چرا هیچ وقت ترنم با تو حرف نمیزد …الانم میبینم حق داشته فرار کرده…حمایتش می کنم همینطور که باباش نکرد.”
….
مهمونی که شاید تا ۲ شب طول کشید.
آیدا کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد آن دخترک که اسمش لیلا بود هم وارد شد.
_ببین ترنم…خانوادت اطلاع دادند،به کلانتری ؟
نگاهش کردم لیلا بی توجه به آن کفشش را در آورد و وارد خانه شد.پچ زدم:
_نمیدونم
آیدا کیف را پرت کرد به آن سمت و رو به خدمتکار گفت برایش یک نوشیدنی بیارند و گفت:
_سرم داره میترکه…راستی ترنم حتما فردا بهم یادآوری کن وسایلت و از اون مسافر خونه بیارم.
خانه تقریبا زیبایی بود، ساده با مبل راحتی مغز پسته ای و پنجره های بلند که باعث شده بود خانه خوشگل دیده شود..سری تکان دادم تا لیلا همان دخترک که انگار با وجود من مشکل داشت گفت:
_آیدا چرا این ترنم و اوردی اینجا؟میبردی پیش رئیس دیگه ….خونه تیمی اون که خبر نداره چه گند کاریی اونجا انجام میدند.
آیدا با اخم نگاه کرد که ساکت شود. ولی ادامه داد.دوست داشت مرا به غلط کردن بندازد.و زیاد از او خوشم نمی آمد سوالی پرسیدم:
_راستی آیدا،این خونه ی تو هست؟
شقیقه اش را ماساژ میداد لب زد:
_آره رئیس این و به اسم من زد …من از ۱۷ سالگی اومدم تو این کار…الان هممون یه شناسنامه ی دیگه گرفتیم.الان مادر من فکر می کنه که من مردم …حتی براش مهمم نیست.
پوزخند صدا داری زد و نوشیدنی همراه با قرص را خورد و گفت:
_من برم بخوابم دیگه…اگه گشنته به خدمتکار بگو برات درست کنه.
و در را بست لیلا در گوشی اش خیره شد و به خدمتکار گفت:
_به بچه غذا دادی خوابوندی دیگه؟
خدمتکار هم ترسیده سری تکان داد و من دوباره در فکر فرو رفتم،لیلا بچه داشت؟
_تو بچه داری؟
زیر چشمی نگاهم کرد و بی خیال گفت “برادرمه” و تلوزیون را روشن کرد و من هم از بیخوابی چشم هایم قرمز شده بود ،لب زدم:
_من لباس ندارم عوص کنم …در ضمن کجا بخوابم؛؟
به تلوزیون که فیلم ترسناک پخش میکرد نگاه می کرد و با اخم و غصب گفت:
_برو تو اتاق من جا پهن کن …
تخت نه ،کف زمین بخواب …کشو هم لباس خواب دارم.
از بغص گلویم متورم تر میشود ،حس حقارت و اضافی به من دست میداد بلند شدم و به سمت آن اتاق رفتم،دیدم آن پسر کوچولو از تخت کوچولو اش بلند شده با خنده به من نگاه می کند.
پسرک با نمک و تپلو بود که باعث شد لبخند به لبم بیاید ،به سمتش رفتم و بغلش کردم،کمی خمیازه کشید و چشم هایش را میبست.
خیلی خوشگل بود چشم های قهوه ای داشت و موهای کاملا مشکی ،ناگهان عین آدم ندیده ها به صورتش بوسه زدم و گفتم:
_چقدر تو خوشگی…حتما لیلا ،برادرش اینه مگه نه؟
و با انگشتم به نوک بینی اش ضربه زدم که گریه ای کرد و من سردرگم نگاهش کردم:
_چیشدی تو
تکانش میدادم تا آرام شود اما بعدتر جیغ کشبد لیلا در پشت سرم بود ارام آمد و او را از دستم کشید و گفت :
_تو به این بچه چیکار داری؟مگه قرار نبود بخوابی..
_چرا میخوابم.
سرش را خاراند و با فکر گفت:
_ببین …باید چند روز تو این خونه بمونی ..رئیس میخواد بفهمه خانواده ات به پلیس اطلاع دادند یا نه
《رمان شانس زنده ماندن هم یکی از رمان هام هست که میخوام فصل دوشم بنویسم خوشحال میشم اون هم بخونید❤️》