دانه های سفید و زیبای برف زمین را پوشانده بود ، هوا تاریک شده بود و سرد !
دستانم را داخل جیب شلوارم گذاشتم ، و به آسمان خیره شدم، ابر های مشکی که باعث میشد دانه های بلورین برف دیده شود.و این بود که نشان میداد زمستان آمده و خودمان را برای آدم برفی و سرمای شدید آن آماده کنیم.
بچه ها مشغول بازی با آدم برفی بودند اما من با شالی که فقط در سرم هی بالاپایین میشد و باعث میشد سردرد بگیرم ،خیره به آنان بودم.
باد سرد می آمد که باعث میشد لرز بگیرم ، کاپشنم نازک بود،حتما قرار بود فردا سرما بخورم.
به خانه رسیدم قفل را چرخاندم ،صدای قدم های پا می آمد و همان موقع صورت بانمکش را دیدم که هیجان زده به من نگاه می کند:
_سلام مامان بریم برف بازی؟
کمی سردرد داشتم ، شقیقه هایم متورم شده بود با چهره ی پوکر نگاهش کردم و گفتم:
_آخه من خسته ام بردیا!
به کتاب زبانی که در دستم بود خیره شد و یهو کشید و با چشم های گرد شده گفت:
_مامان چقدر دستات سرده .
و کتاب ها را باز کرد و با دقت نگاهش می کرد کنجکاو و با صدای بچگانه اش پچ زد:
_اه هیچ عکس و برچسبی نداره.
خنده ی کوتاهی زدم و کاپشنم را در آوردم ، و به سمت یخچال رفتم لب برچیدم و گفتم:
_خب من نبودم چیکارا کردی؟
خندید و آرام گفت:
_بازی کردم ، درس خوندم به پنجره نگاه کردم تا تو زود تر بیای ..که خیلی دیر اومدی.
از یخچال سالاد الویه را بیرون آوردم، کمی ناراحت شدم بابت خودم که آنقدر آن کوچولو را معطل کردم .
خوردیم و او زودتر از همه خوابید خیلی خسته بود ، من هم همینطور .هم سرم و هم کمرم درد می کرد.
آنقدر که به آب در این مدت دست زدم و مواد شوینده استفاده کردم فقط ترسم این بود که روماتیسم بگیرم ، و این ته وجودم را آزار میداد ….
صبح زود ، بیدار شدم و شعله ی بخاری را زیاد تر کردم خانه کمی سرد بود.ساعت شش صبح بود و هوا کانل طلوع نکرده بود.
بردیا را بلند کردم و باهم صبحانه خوردیم ، او چشم هایش را می مالید و غرغر کنان گفت:
_خوابم میاد. دوست ندارم برم مدرسه ..
اخمی کردم و لقمه را در دهانش گذاشتم و لب زدم:
_باید بری مدرسه . دیگه هم این حرف ها رو نداریم ، الان منم دوست دارم نرم سرکار .اما مجبورم تو هم همینطور.
کاپشنم را پوشیدم و به همراه پوتین از خانه خارج شدم ، بردیا کوله پشتی را چنگ زد و باهم به سمت مدرسه حرکت کردیم .
به درختان که انبوهی از برف داخل آن نمایان بود نگاه می کرد ، و با چشمان برق میگفت:
_وای چه برف قشنگیی!
آهسته خندیدم و دستان کوچولو اش را گرفتم و با لحن مهربان گفتم:
_اهوم .حالا تو حیاط میتونی بازی کنی ! آدم برفی درست کنی .فقط مواظب باش تا سرما نخوری.
سری تکان داد و پس از چند دقیقه رسیدیم ، بردیا به داخل مدرسه رفت و من هم به سمت شرکت پا تند کردم.
~ ~ ~ ~ ~
هر روز به موسسه می رفتم، شاید تا دو شب هم مشغول خواندن زبان انگلیسی بودم، مطالب برای من سنگین بود و سخت مداد را زیر چانه ام قرار دادم و نور زرد کم نور را روشن کردم .
احتمال داشت بردیا بیدار شود .در جلسات اول و دوم مرور حال استمراری، ساده ،گذشته کامل و …. خلاصه میشد. و منی که چند ماه کتاب را باز نکردم تقریبا سخت بود. چنگی به موهایم زدم ، کل روز را در شرکت بودم .و فرصت سر خاروندن را نداشتم.
تکالیف را نوشتم و کتاب را بستم ، همه در موسسه به صورت کامل انگلیسی صحیت می کردند .اما من خیلی مبتدی تر از آن ها بودم.
به ساعت خیره شدم ، چشم هایم خمار بود .و شدید به خواب نیاز داشتم میدانستم که امروز فرصت خوابیدن هم ندارم.
خانه را تمیز کردم و ظرف های کثیف را شستم و لباس های بردیا را تا کردم .
و پرده را کنار زدم ، و موهایم را بستم و به بردیا خیره شده بودم که مثل فرشته ها خوابیده بود
_بردیا بیدار شو صبح شده باید بری مدرسه هااا. مگرنه دیر می کنی
دوست داشتم کنار او دراز می کشیدم و چشم هایم را میبستم اما نمیتوانستم، بردیا چشم هایش را باز کرد و صبح بخیری به من گفت .
پس از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم و من هم بعد از آن باید به سرکار می رفتم .
به شرکت رسیدم و به منشی آنجا سلام کردم که با نیشخندی به من خیره شد.
دندانم را از عصبانیت بهم سابیدم ، بالاخره روزی منم از اینجا میرم همیشه اینجا نیستم .
لباسم را پوشیدم و ماسک سبز رنگی را پوشیدم و شروع به تمیز کردن شدم
مدیر ها و سرپرست ها حرف میزدند. و
همینطور که به صحبت هایشان گوش میدادم، و آنها پج پچ می کردند هیچی نمی فهمیدم داخل دستشویی بودم صورتم را شستم و تا خواستم بیرون بیام یک صدایی باعث شد ،چیزی درون ذهنم بگوید نرو.
_مرسی آقای افتخاری، لطفا بار دیگه تکرار نشه…!
این صدا فقط صدای یک نفر بود صدای فرید….! ترسیدم و خودم را داخل در دستشویی حبس کردم ، خوشم نمی آمد که دوباره او را ببینم .
_چون مسببش میشه اخراج!
_آقای امیری این آخرین باری هم که انجام دادم ، خودتون میدونید که من زن و بچه دارم.
خنده ای کرد صدایش دور بود ، اما واضح میتوانستم بشنوم .شروع کردم دستانم را پیچاندن ، اگر فرید در شرکت باشد قسم میخورم که میروم !
_برای من مهم نبست …فقط این آخرین لطفیه که به تو می کنم.
نفس نفس زدم و دیگر صدایی در نیامد شاید توهم زدم ، و صدای فرید نباشد مگرنه غیر ممکن است که من در این سه ماه او را ندیده باشم. با احتیاط بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم.
بیرون آمدم و سریع قدم برداشتم و رو به منشی با چهره ی ترسیده گفتم :
_ببخشید اقای فرید امیری داخل این شرکت هست.؟
چشم غره ای نثارم کرد، و تلفن را دستش گرفت و همانطور که شماره می گرفت پچ زد :
_خانم حنا احمدی من کلی کار رو سرم ریخته وقت ندارم بیام برای شما توصیح بدم که اینجا کسی هست یا نه
عالیهه 🤩🤩
آآیششش میدونستممم این شرکته مشکوکههه😒😒😒