#رمان_جرات_و_شهامت
داشتم به همراه آن کوچولو که اسمش بردیا بود چیبس می خوردم.پسرک با مزه ای بود.
طبق معمول دو روز بود که من آیدا را در این خانه ندیدم.حتما کار داشت که نمی آمد.داشت کارتون تام و جری پخش میشد،نمیدانم چرا اینقدر به این کودک حس خوبی داشتم .
لپ هایش را کشیدم و با صدای بلند رو به خدمتکار گفتم:_خانم اگه میشه یه نوشیدنی برای من بیارید
.
چشم غره ای نثارم کرد و لیوان آب و برایم ریخت و به سمتم آمد بردیا آرام میگفت:
_نگاه کن.. چقدر خوشگله
لبخندی زدم و گفتم اهومم قشنگه ..
لیوان را دستم داد و با لحن پوزخند گفت:
_نمیدونم چرا آیدا خانم به دخترای فراری جای خواب میده…تو فکر می کنی پولدار شدی که دستورم به من میدی؟
با اخم نگاهش کردم جوابی نداشتم بگویم ،بغض حنجره ام را پاره کرده بود .. بردیا میخندید و من لپ هایش را کشیدم.
با صدای چرخاندن کلید سرم را برگرداندم،لیلا آمده بود .دستش خوراکی بود که برای بردیا گرفته بود .
سلامی و داد و بردیا را بغل کرد.
_ترنم فردا میتونی بیای تو کار
جرعه ای از آب را نوشیدم و لب زدم:چرا؟
_چون اصلا خانوادت به پلیس اطلاع ندادند.آیدا تحقیق کرد.
یک لحظه ناراحت شدم چطور ممکن است که خانوادم به پلیس اطلاع نداده باشند حتی مامان؟
لیلا یک ساک دستم داد و گفت:
_بیا اینم وسایلت میتونی بزاری تو اون اتاق
و با دستانش اشاره کرد به اتاق سمت چپ ،رفتم سمت آن با دیدن بوکس چشمانم گرد شد.پس لیلا و آیدا هر دو یک بوکسر بودند.
فکرم درگیر آن بود..که حتی فرار کردم خانواده ام برایشان مهم هم نبوده ..
ساک را در صندلی گذاشتم، و بیرون آمدم لیلا گوشی را در دستش گرفته بود و پفک به بردیا داده بود.
در مبل کنارش نشستم و لب برچیدم و گفتم:_مطمئنی، خانوادم به پلیس اطلاع ندادند؟
زیر چشمی نگاهم کرد و آرام زمزمه کرد:
_تا رئیس مطمئن نشه نمیگه فردا بیای کار.
سری تکان دادم و بی حرف نشستم و به تلوزیون خیره شدم .
_راستی تو نگفتی علت فرارت چی بود؟
لبم را بهم فشار دادم و آرام گفتم:_به دلیل ازدواج اجباری!
لب گزید و دستش را زیر چانه برد و پچ زد:
_میدونی ،آیدا هم همینطوری بود..اون البته از خانواده ی ثروتمندا بود که پدر و مادرش مردند خانواده ی پدریش هم کل ثروت و ازش گرفتن و گفتند باید با پسر عموت ازدواج کنی.
به چشم هایش زل زده بودم بردیا آرام داشت پفک را میخورد:
_چند سالش بود مگه؟
دستی به سر بردیا کشید و آرام زمزمه کرد”سنی نداشت چهارده سالش بود.به خاطر همین فرار کرد”
چشم هایم گشاد شد و بی فکر کفتم :به خاطر همینه که مهربونه .
سری تکان داد و لبخند پررنگی زد و به سمت آن اتاقی که ساکم را گذاشتم رفت.دختر قد بلند و لاغری بود.
به خدمتکار اخمی کردم و حرصی به پنچره نگاه کردم.
~ ~ ~ ~ ~
طبق معمول مهمانی را هر روز می رفتم و ساعت دو شب می رسیدم.کار خاصی نمی کردم و فقط آنجا با بقیه آشنا میشدم و تا کسی دیکه من و بهشون معرفی کنن.
اهل رقص و خوردن شراب نبودم ساکت می نشستم یا نگاه می کردم.همیشه کنار لیلا بودم.
تا حدودی رابطه ام با لیلا خوب شد.جس کردم دختر خیلی خوبی هست.
دوماه از این کار می گذشت.اما خب ته دلم راضی به این کار نبود چون حس کردم اینکار حرام است ..اما حب چاره ای نداشتم.
لیلا در حال مشت زدن به بوکس بود و منم در حال نوشتن برنامه ی روزانه ام شدم :
_خب فردا که خداروشکر تعطیلیه.میتونم تا لنگه ظهر بخوابم.
و او هم چنان که مشت میزد خندید و گفت :_حالا یه طوری میگی انگار از هفت صبح اونجایی.
خودکار را زیر چانه ام گذاشتم،همانطور که لیلا نفس نفس میزد گفتم:
_الان خودت و می کشی…یه استراحت بده به خودت نیم ساعته داری مشت میزنی.
واکنشی نشان نداد همانطور که عرق از سرش شره می کرد زمزمه می کرد”چب،کراس ”
بردیا داخل شد و نقاشی کشید. و به من نشان داد و گفت:
_خوشگله مامان؟
لیلا دستکش را از دستش بیرون آورد و جرعه از آب نوشید و گفت:
_اون مامان نیست بردیا.
بی توجه به اون گفتم:_آره خیلی خوشگله …آفرین به تو، این پلیسه.؟
سری تکان داد و با چشم های براقش به نگاه کرد و گفت:من دوست دارم پلیس بشم.
لبخندی زدم به طوری که دندانم نمایان شود گفتم:_خیلی خوبه عزیزم …حتما مبشی
لیلا همانطور که عرقش را پاک می کرد تلفنش زنگ خورد صحیت کرد بعد آرام گفت:_رئیس گفته چند روزه خانوادت به پلیس گفتن! پخش شده..
چشم هایم گرد شد ،این یعنی پایان کار من است.. همان موقع خدمتکار با ترس وارد شد دستانش می لرزید و گفت :
_لبلا خانم پلیس اینجا رو محاصره کرده …
لیلا سریع دستم را گرفت من بردیا را بغل کردم و لیلا وسایلم را در دستش گرفت ولب زد:
_ترنم تروخدا مواظب بردیا باش ..تا دست من نرسیده
بدو از این راه بریم.باید فرار کنیم
و دستم را کشید و وارد بالکن شدیم ،دیگر خبری از خدمتکار نبود.نردبان را گذاشت پایین و گفت:
_درسته ارتفاعش زیاده …اما مجبوریم
صدای پلیس می آمد.از نردبون آرام پایین می رفتم او محکم نردبان را گرفته بود هی با ترس زمزمه کرد:
_تروخدا مواظب بردیا باش..
به حرفش واکنشی نشان ندادم ،و بچه را محکم بغل کردم پایین رفتم .پام به زمین رفت نفسی آسوده کشیدم و منتظرش ماندم که گفت:
_تو برو…ترنم من میام.
با ترس باشه ای گفتم و کیف لیلا و دستم گرفتم و بردیا که در بغلم بود محکم گرفتم و دویدم. به پشت سرم نگاه کردم صدای پلیس را می شنیدم ! مشخص بود که در حیاط هستند …
بردیا گریه می کرد ، و می لرزید ..لبخندی زدم و همانطور که نفس نفس میزدم گفتم”نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه ..”
لیلا عقب تر از من داشت می دوید ،خیلی دور تر از من بود.صدای پلیس را شنیدم انگار فهمیده بودند که ما در حال فرار هستیم ..ماشینی با سرعت زیاد می رفت .
لیلا پشت من بود با صدای بلند گفتم:_لیلا مواظب باش!
با این حرف حنجره ام سوخت .می دویدم و یهو با صدای بدی برگشتم ماشین به پمپ بنزین برخورد کرده بود و آتش گرفته بود..و اما سوال اینجاست لیلا کجاست؟
پلیس از دور داشت بلند داد میزد “ایست”
دیدم ماشین برعکس شده .لیلا سر و صورتش خونی شده. آتش باعث شد حتی واضح هم این ها رو نبینم به جیغ بردیا گوش ندادم خواستم نزدیک بشم اما با دیدن پلیس بغض کرده عقب رفتم و پشت درخت پناه گرفتم:
ماشین چب کرده بود.لیلا تصادف کرده بود ..اشکم داشت میریخت. لیلا داشت میسوخت .. تلفن را از کیف لیلا برداشتم و شماره ی آیدا را گرفتم ..
با چند بوق جواب داد:چیشده لیلا؟
و همین حرف باعث شد هق بزنم و بگم:آیدااا لیلا مرددد
بردیا گریه می کرد و خودش را می کوبید ،اما من او را سفت گرفته بودم تا در بغلم تکان نخورد
آیدا ترسیده میگفت:_چی میگی ترنم…کجاییی الان
♤بچه ها لطفا حمایت کنید تا انگیزه داشته باشم..چون دیگه دوست ندارم این رمان و پارتگذاری کنم ♧
من بی صبرانه منتظرم.هر روز پارت بزار عزیزم.عالیه
فردا میزارم عزیزم مرسی🩷
عالیهههه حدیثه جون…
به حرف کسایی که میان و حرف اضافه میزنن اهمیت نده…
تا پارت بعد لحظه شماری میکنم…
مرسی عزیزم 💗💗💗
آخی حتما حالا ترنم میخواهد از بردیا نگهداری کنه
بالاخره ترنم یه دختر مهربونه هر چی بگی در میاد🤷♀️
خب دوست دارم طرفداری کنم ولی یه رمان بی سر و ته هستش.
مشخصه که بردیا پسر لیلا هستش.
دوباره میره با لیلا و خلاف کاریمگه پدرش ازش حمایت نمیکرد که فرار کرد.
چ ا همه رمانها شدن مثل هم همشونممزخرف
سلام عزیزم کاش اینهمه زود قضاوت نمی کردی .
حداقل تا پایانش صبر می کردی .
بردیا برادر لیلا هست. و لیلا مرده چطور بره خلافکاری کنه؟ پدرش و هم چند بار اشاره کردم ناپدری ترنم هست و بار ها هم داستان پبش بردم که پدرش گفت پیداش کنم زنده اش نمیزارم …اما خب چطور به نتیجه رسیدی همشون مزخرفن؟
بعضیا زود قضاوت می کنن رمانت خیییلیم قشنگه
من می خونم هرکی خواست بخونه هر کی نخواستم باید بخونه مجبوره اصلا
😂مرسی عزیزم ..هر کی نخواست باید بخونه جالبه
😂😗
تف به من و مغزم چرا نمیتونم بفهمم
هی خدا چرا هرچی میخونم نفهم تر
میشم
یکی برا من توضیح بده
ایش بعضی رمانا انقد توضیح میده جریانو پدرتو در میارن
اینم استارت زده به شکستن کمر من احح
همش میره هیچی نمی فهمم
😂😂
شاید چون دارم ماجرا رو جلو میبرم ،برات گنگ شده.
هیچی دیگه زمانی که ترنم فرار می کنه ..لیلا تصادف می کنه و چون ماشین خورده به پمپ بنزین ماشین ترکید و آتیش سوری اتفاق افتاده..حالا ترنم رفته پشت درخت
ای جانم اینطوری بود 😂😐