رمان حورا Archives - صفحه 23 از 26 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 47

        پله‌ها را پایین تر آمدند، یک چشمم راهرو را دید میزد و چشم دیگرم داشت میان چهره‌ام در اینه میگشت!   با دیدنشان که لاله خود را در اغوشش رها کرده بود و دستان او به دور کمرش حلقه بود بغض باز هم مهمان گلویم شد.   _ عشقم، یه لباس‌خواب قرمز خریدم…امشب برات بپوشم؟  

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 46

      اشک‌هایم شر شر میریخت و بغض گلویم هر لحظه بیشتر میشد، شانه‌هایم میلرزید، و حالم هر لحظه بدتر میشد.   تیر اخر را صدای جیغ لاله و پشت بندش صدای بلند کل کشیدن زنان مهمانی زد.   صدای بلند هق هقم در صدای خوشحالی بیرون قاطی میشد و به گمانم کسی نمیشنید، دست و پایم میلرزید و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 45

      فکر کردم تمام شده، اما انگار عذاب جدیدم شروع شد! ان هم زمانی که مادرشوهرم خواست دستمال خونین را من تحویل بگیرم!   در اتاق مشترکمان با قباد روی تخت نشسته بودم و به ان دستمال گلدوزی شده که روی مادرشوهرم روی تخت گذاشت و رفت خیره بودم، منتظر اتمام جشن و پایکوبیشان!   هیچ فکر اینکه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 44

  نفس عمیقی کشیدم و کف دستان عرق کرده ام را به لباسم مالیدم.   سلام آرامی دادم و با لبخندی که به زور به لبهایم سنجاق کردم، خودم را بینشان انداختم.   تا جای ممکن سعی داشتم واکنش هایم طبیعی باشد.   که البته برای زنی که در مراسم ازدواج همسرش بود این کار، کاری عبث و بیهوده بود.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 43

    پیچیدن صدای قباد در گوشم، بیشتر از اینکه قلبم را آرام کند سوزاندش. سوزشی عمیق و دردناک و ممتد…   یعنی بچه انقدر مهم بود؟ که مردی که زمانی برایم جان میداد و قرار بود همه کسم باشد را اینطور از من بگیرد؟ اینطور از من متنفر کند؟   قبل از اینکه اشکم چکیده و آرایشم را خراب

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 42

    نفس هایم بوی عطر تنش را میداد و شدیدا دلتنگش بودم. در این مدت کاملا از من دوری میکرد.   خودش که سمتم نمی آمد، من هم که می رفتم طوری رفتار میکرد که از رفتنم پشیمان میشدم.   لاکردار هیچ فکر قلب کوچکم را نمیکرد…   روسری سرخی که روی موهایم سر خورده بود را کمی پایین

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 41

    همچون مرده ای متحرک، خانه ای که روزی با امید و شوق درونش پا گذاشته بودم را بالا و پایین میکردم تا مقدمات عقد همسرم را فراهم کنم.   از تدارکات سفره ی عقد که فارغ شدم، نگاه حسرت بارم را یک دور داخل اتاق چرخاندم.   از گوشه گوشه ی خانه همهمه و هلهله برخاسته بود و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 40

    نمیدانم در چه حالی بودم که خنده هایشان قطع و نگاهشان روی صورتم ثابت ماند.   یعنی چیزی در این دنیا دلشان را به رحم می آورد؟ بعید میدانم…   _ عزیزم؟ حورا؟ پاشو بریم خونه، پاشو دلبر… کون لق بچه…   قباد کی بالای سرم ایستاد؟ چرا هیچ چیزی حس نمیکردم؟   انگار میان ابری پر از

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 39

    این منم! حورا… دخترکی بی کس و کار و لوس… دخترکی که زمانی حتی اگر صدای بلند کسی را میشنید، چشمانش پر میشد.   دخترکی که هیچگاه تنها در برابر ناملایمتی های زندگی نایستاده بود. دخترکی که همیشه محتاج بود و اگر تکیه گاهی نداشت، زندگی برایش غیر ممکن میشد.   این منم، حورا… دخترکی که حالا روی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 38

    کراواتش را مرتب کردم. سعی میکردم نگاهم به چشمانش نیفتد، بغض امانم را بریده بود و میترسیدم با دیدن نگاهش، بغضم بترکد.   داشتم همسرم را برای ازدواج دومش راهی میکردم. چند روز دیگر هم دست زنش را میگرفت و مقابل چشمانم به این خانه میاورد.   هنوز هم نمیدانم به کدامین گناه به این عذاب دچار شدم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 37

    خودم را جلو کشیدم و باز هم مشغول ماساژ دادن پایش شدم. دکترش گفته بود که ماساژ برای خوب شدن هر چه بیشترش موثر است.   _ این مسئله تموم شده است عزیزم، شروعش نکردم… فقط یه یادآوری بود.   _ از سکوت من سوء استفاده نکن، هیچی نگفتم تا خودت به احمقانه بودن کاری که کردی پی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 36

    سری به طرفین تکان داد و چشم ریز کرد.   _ منو تحریک نکن حورا، بیشتر از این نرین تو این زندگی ای که رو هواست…   مادرش همچون قاشق نشسته خودش را میانمان انداخت و قبل از من جواب قباد را داد.   _ کوتاه بیا عزیز دلم، حالا که حورا جان خودش این تصمیمو گرفته چرا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 35

    چیز دیگری شکاند و مشتی به در کوبید.   _ قلم پاتو میشکونم که رفتی تو اون خراب شده و برای من دنبال زن میگردی… خدایا من دردمو به کی بگم؟   چندین مشت بی جان به در زد و بغضم بزرگ و بزرگ تر شد.   _ نمیکشم دیگه حورا، به خدا که سر به بیابون میذارم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 34

    خدای من! تمام هفته ی گذشته را زیر شوهر من، قباد من خوابیده بود و حالا باید فکر میکرد…   کاش میشد همه چیز را توی صورتش بکوبم، آه…   _ فکر کن عزیزم، خیلی فرصت داری.   با افسوس و تمسخر خندیدم و چشم در حدقه چرخاندم.   _ فقط من یه شرط دارم! شاید روی فکر

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 33

    خیره به بخار چای، انگشتانم را در هم چلاندم و آب دهانم را بلعیدم.   چقدر نفس کشیدن در این خانه سخت بود.   _ نمیخوای بگی دلت تنگ شده یا اومدی سر بزنی که، هوم؟!   با شنیدن صدای منحوسش، نفس کشیدن سخت تر هم شد. اما من پی همه چیز را به تنم مالیده بودم و

ادامه مطلب ...