رمان حورا پارت 47
پلهها را پایین تر آمدند، یک چشمم راهرو را دید میزد و چشم دیگرم داشت میان چهرهام در اینه میگشت! با دیدنشان که لاله خود را در اغوشش رها کرده بود و دستان او به دور کمرش حلقه بود بغض باز هم مهمان گلویم شد. _ عشقم، یه لباسخواب قرمز خریدم…امشب برات بپوشم؟