رمان دلارای

رمان دلارای پارت 95 4 (4)

33 دیدگاه
  بی توجه به لباس زیر دخترانه‌ای که زیر پایش افتاده بود وارد اتاق شد ارسلان برهنه روی تخت به شکم خوابیده و ملحفه ای کمر به پایینش را پوشانده بود دلارای بی مقدمه با عصبانیت گفت:کار تو بود؟؟ ارسلان بدون اینکه چشم باز کند لبخند زد _ازش خوشت اومد؟…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 94 5 (2)

23 دیدگاه
  هومن خندید _ ظالم همین امروز که با همیم باید حتما بری پیش دوستت؟ دلارای نگاهش کرد لعنت به او که ناخواسته هومن و ارسلان را با هم مقایسه می کرد لعنت به او که بدون اینکه کنترلی روی زبانش داشته باشد گفت : _ آخه مامانم اینا نمیذارن…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 93 2.7 (3)

19 دیدگاه
  پوزخندی زد و غمگین ادامه داد : _مهم نیست حاجی پدر من نیست که انتظار داشته باشم همیشه حمایتم کنه تا همینجاشم هر کاری کرده دمش گرم ولی من از اینکه پول رو نداد ناراحت نیستم دلارای می دانست چه جوابی خواهد شد اما باز هم امیدوار بود ارسلان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 92 4 (5)

23 دیدگاه
  بوق دوم نخورده بود که صدای گرفته اش در گوش دلارای پیچید : _ سلام دلارای زمزمه کرد : _چی شده؟ هومن جواب داد : _ نگران نباش چیزی نشده … خوبی؟ دلارای سر تکان داد دیشب حتی بعد از اینکه فهمید یک غریبه اینطور ماشینش را داغان کرده…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 91 5 (1)

28 دیدگاه
  دلارای به سرعت پیاده شد و وانمود کرد دست دراز شده ی هومن را ندیده از گوشه چشم ماشین ارسلان را دید و به سرعت وارد کافه شد هومن خونسرد پشت سرش آمد : _ چی میخوری دلی؟ دلارای پشت میز نشست و پوف کشید دلی گفتن از زبان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 90 2.7 (3)

25 دیدگاه
  اعصابش به هم ریخته بود حوصله این یک نفر را اصلا نداشت! _ هومن ببین… قبل از اینکه جمله اش را تمام کند برای ثانیه ای مکث کرد شاید اینطوری بهتر بود اگر آبروریزی هم رخ می داد می توانست هومن را مجاب کند تا به گوش خوانواده‌هایشان نرسد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 89 4.5 (2)

21 دیدگاه
  دلارای احساس کرد ناراحت شدند معذب خواست موضوع را جمع کند : _ ایشالا این بار خونه ما دور هم جمع بشیم حاج خانوم خواست دعوتتون کنم حاجی و مروارید خانم که رضایت دادند با سرعت سمت اتاق قدم برداشت محبوب جلو آمد : _ شما بشینید خانم الان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 88 4.3 (3)

22 دیدگاه
  هنگامه گفته بود صورت دخترک معمولی است تنها خوش آرایش است اما او از این حرف های دخترانه سر در نمی‌آورد از نظر هومن دلارای شبیه به عروسک بود ظریف و زیبا پشت سرش راه افتاد و سعی کرد نگاهش به قوس کمرش نیفتد چشمانش را دزدید و کلافه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 87 5 (1)

25 دیدگاه
  جوابی نداد ارسلان کام عمیقی از سیگارش کشید و ادامه داد _پیام پاک می کنی دختر حاجی صدای دلارای لرزش خفیفی داشت _ اشتباه فرستادم ارسلان پوزخند زد _ اونوقت برای کی میخواستی ارسالش کنی؟ _ به تو ربطی نداره منتظر بهانه بودی تا بهم زنگ بزنی؟! ارسلان با…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 86 5 (2)

55 دیدگاه
  هومن جلو آمد و دلارای زیر لب جوابش را داد _ سلام حاجی اما بلند گفت : _سلام پسرم خوش اومدی دلارای زیرچشمی نگاهش کرد به ارسلان حق داد این مرد با دیدن هومن از چشمانش محبت چکه می کرد نمی دانست چطور مروارید تا به حال متوجه این…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 85 5 (1)

609 دیدگاه
  کسی به خودش اجازه نمی داد بی احترامی کند همانطور که زیر لب غر میزد سمت اتاق برگشت تا وسایل را جابجا کند رژ قرمز و موهای افشان دخترک از جلوی چشمانش کنار نمی رفت در این خانه هیچکس عادت نداشت این طور حضور پیدا کند چه مروارید خانوم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 84 5 (1)

552 دیدگاه
  دلارای آرام پوزخند زد خواست فریاد بزند می‌ماند حاج خانم کس دیگری می ماند آلپ‌ارسلان ، برادر ناتنی هومن! پسر خانواده ملک شاهان کسی که به هوس بازی معروف است و همه او را به عیاش بودن و دختر بازی می شناسند کسی که اگر شما یک درصد شک…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 83 5 (2)

455 دیدگاه
  گوشه تخت نشست و آرام غرید : _ خدایا چی رو میخوای بهم نشون بدی؟ سرش را بالا گرفت : _ من که دیگه همه چیزو ول کردم من که میخواستم فراموشش کنم من که قسم خوردم پا تو خونش نذارم اشک گونه هایش را خیس کرد _ چرا…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 82 4.5 (2)

233 دیدگاه
  دلارای نفس زنان غرید : _ هیچ غلطی نمیتونی بکنی ارسلان ابرو بالا انداخت دخترک عوض شده بود! در چشمانش هنوز هم ضعف و عشق را می‌دید اما این دلارای ، دلارای روز اول نبود _ حرفتو اول تو دهنت بچرخون دفعه بعد دندونات می‌ریزه تو دهنت دلی دلارای…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 81 3 (2)

63 دیدگاه
  در اصل مشکلی هم نبود اگر ارسلان آنطور با سرگرمی و تمسخر خیره‌اش نمی‌شد موبایل را از جیب کتش در راهرو بیرون آورد و خواست سمت پذیرایی برگردد که چشمش به اسم آتنا افتاد دندان هایش را روی هم فشرد و زیرلب غرید ( پس چی؟! فکر کردی ارسلان…