رمان دلارای

رمان دلارای پارت 80 3.5 (4)

166 دیدگاه
  نفس عمیقی کشید و سمت در رفت اما پشیمان شد عقب برگشت و روبه روی اینه ایستاد خودش هم باورش نمیشد اما با حماقت رژلبش را پررنگ کرد و حتی قسمت کوچکی از موهایش را روی پیشانی اش ریخت وارد پذیرایی شد هنگامه زیرچشمی خیره اش بود ، مادرش…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 79 1 (1)

79 دیدگاه
  _ زنگ زدم بیای اینجا ، جمع شدیم دور هم خواستیم تو هم باشی نمی‌آمد… اگر نمی‌فهمید نمی آمد و دلارای امیدوار بود نفهمد _ اره منم گفتم سرت شلوغه ولی بازم طاقتمون نیومد حاج خانم گفتن زنگ بزنم حالا که نمیتونی هیچی حاج ملک شاهان با تاسف سر…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 78 5 (2)

72 دیدگاه
  شباهت عجیبی به هنگامه داشت چش و ابروی هر دو تیره بود و بینی خوش فرم و استخوانی داشتند کمی شبیه به الپ‌ارسلان حرفش را اصلاح کرد در اصل شبیه به حاج ملک شاهان چشم و ابروی هر سه شان به او شباهت داشت ان ها حرف می‌زدند و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 77 5 (1)

35 دیدگاه
  دامون سرگردان نگاهش کرد _نه اون حتی تو مراسم خودشونم شرکت نمیکنه پدر و مادرش خودشونو میکشن حاضر نمی شه بیاد اونوقت الان بیاد خواستگاری زیر دست باباش؟! یک حرفایی میزنی که آدم به عقلت شک میکنه دختر تو اصلا با اون چیکار داری؟! دلارای گوشه تخت نشست و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 76 5 (1)

93 دیدگاه
  صدای سلام و احوالپرسی از بیرون اتاق آمد دامون خواست خارج شود که دلارای دستش را کشید _ دامون تو رو خدا بگو _آشنا میشی دیگه حالا مگر اهمیتی هم داره؟! صبر کن جلسات بعدی همه چیز رو می‌پرسیم دلارای سعی کرد عادی به نظر برسد _ توکه میدونی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 75 5 (2)

154 دیدگاه
    دستمال را با خشونت زیر چشمانش کشید و از ماشین پیاده شد سمت در خانه رفت کلیدش را از جیبش بیرون آورد و در خانه را باز کرد کلیدش را از جیبش بیرون آورد و در خانه را باز کرد وارد که شد مادرش روی کاناپه نشسته و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 74 3 (2)

68 دیدگاه
  _ حرفام جواب نداشت ارسلان من دنبال ترمیم این رابطه نیستم که باهات بحث کنم همه چیز تموم شده _ اگر فکر کردی دنبالت میام اشتباه کردی برگرد روی تخت منم مزخرفاتی که گفتی رو میذارم پای حال بدت دلارای وارد آسانسور شد صدای موزیک آسانسور در گوشش پیچید…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 73 3.3 (4)

61 دیدگاه
  آزاده خواست مخالفت کند که چشمش به کبودی و زخم های روی ران دلارای افتاد دلش نیامد بیشتر لجبازی کند وگرنه به هیچ عنوان راضی نمی شد کمکی به مرد خودخواه و بی رحم روبرویش کند صدایش لرزش خفیفی داشت: _ هنگامه همون کیفمو میاری لطفاً؟ هنگامه به سرعت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 72 5 (2)

17 دیدگاه
  هنگامه پوزخند زد : _ فکر کردی همه دخترا مثل اینایی که تو تخت تو میان بی خانوادن؟ الان من تنها برگردم خانوادش نمیگن دختر ما کجاست؟ همین الانم هزار جور بهانه آوردم تا اجازه دادن ارسلان به دیوار خیره شد حرف هنگامه در گوشش تکرار شد دلارای مثل…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 71 3 (2)

23 دیدگاه
  صدای دلارای می لرزید از بغض و از بیچارگی : _ آ … آره ارسلان پوزخند زد : _ چرا میلرزی؟ نکنه شک داری؟ _ شک … شک ندارم _ همین الان بگم راننده برسونت خونتون؟ دلارای این بار با اطمینان سر تکان داد : _ بگو دست ارسلان…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 70 3.7 (3)

37 دیدگاه
  دنیا دور سرش می چرخید چشمانش سیاهی میرفت و حالت تهوع امانش را بریده بود احساس می کرد فاصله ای تا مرگ ندارد حتی آنقدر توان نداشت که آب را گرم کند کم کم لبهایش کبود شد و دندان هایش از سردی آب به هم خورد لرز بدنش را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 69 5 (2)

41 دیدگاه
  صدای نفس های خشمگینش را می‌شنید آب دهانش را فرو داد و ادامه داد : _ به‌خدا … من نمیدونستم … یعنی اصلا دروغه! حاج بابام هرگز نمیذاره روز اول صیغه بخونن اینا حرفای حاج خانومه انتظار داشت ارسلان فریاد بکشد ، عربده بزند و اعتراض کند ارسلانی که…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 68 5 (1)

57 دیدگاه
  از شدت اضطراب چشمانش سیاهی رفت و چهره اش درهم شد حاج خانوم ابرو بالا انداخت : _ وا! انقدر برات دور از ذهنه که تعجب کردی؟ داراب دوباره پوزخند زد : _ بله که دور از ذهنه! نمیشناسی دخترتو؟ صبح تا شب تو خیابونا پلاسه خدا می دونه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 67 5 (2)

40 دیدگاه
  هنگامه بهت‌زده موبایلش را پایین آورد و با چشمان قرمز شده به ارسلان خیره شد چندین بار دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد اشک جمع شده در چشمانش را با پشت دست کنار زد و با صدای لرزان غرید : _ خیلی آشغالی ارسلان گفت و…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 66 5 (1)

35 دیدگاه
  اما گوش هایش که به اختیار خودش نبود! جملات را می شنید و یک راست سمت قلبش هدایت می‌کرد خودش در دل جواب خودش را داد : _ ارسلان به گفتن این حرفها عادت داره اما من که به شنیدن این حرف ها عادت ندارم! آرام جواب داد :…