رمان دلارای

رمان دلارای پارت 110 5 (1)

53 دیدگاه
  هومن پوزخند زد احساس میکرد قلبش درد میکند! _دیگه باید مهم باشه چون زنش حامله ست! برای بچه‌اش ضرر داره! ببینم اصلا زنشی؟! دلارای اشک ریخت… _صیغه‌اشم….. _میخواستی وقتی صیغه اونی عقد من بشی؟؟ دلارای چشمانش را روی هم فشرد چرا نمی مرد _اون صیغه باطله _چرا؟ _چون من…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 109 5 (1)

35 دیدگاه
  موهایش را چنگ زد و دکمه های مانتو را کند لباسش را بالا داد و خیره به شکمش نالید: _بزرگ نیست برآمده نیست شبیه حامله ها نیستم روی شکمش کوبید و بغضش منفجر شد: _حامله نیستم ، بگو که اونجا نیستی بگو مثل مامانت احمق نیستی بگو مثل مامانت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 108 3 (2)

33 دیدگاه
  سرش گیج رفت چشمانش سیاه شده و تمام بدنش یخ زده بود دستش را به شانه هومن گرفته بود تا نیفتد هومن با اطمینان گفت: _یعنی چی خانم ؟ اشتباه شده _یعنی نامزدتون چهار ماهه باردارن _آزمایش یک نفر دیگه رو اشتباهی به ما دادید _خیر ، دلارای فرهمند…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 107 5 (1)

96 دیدگاه
    بستنی را در دهانش گذاشت و دوباره خندید: _اسمشون چی بود هومن؟ هومن با بدخلقی دنده را عوض کرد و غرید: _غلط کردم واسه تو تعریف کردم ولم کن دوباره خندید: _تورو خدا بگو _بسه دلی _جون من هومن کلافه پوف کشید: _شقایق،شهروز ، شریفه دلارای قهقه زد:…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 106 5 (1)

33 دیدگاه
    _واقعا ؟ازدواج کنیم؟! _نه _به خانوادت معرفیم کنی؟ _نه دلارای یک قدم جلو آمد: _بهم خیانت نکنی؟ با دخترای دیگه نباشی؟ دست روم بلند نکنی؟ تحقیرم نکنی و اینکه تسلیمتم رو تو سرم نکوبی؟ تهدیدم نکنی؟ منو فقط بخاطر ارضای هوست نخوای؟ قبل اینکه ارسلان بتواند جواب دهد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 105 3.8 (5)

50 دیدگاه
    از ساختمان خارج شدند دلارای با صدایی لرزان ادامه داد: _و منم هر تصمیمی بگیره بهش احترام میزارم مانیا بهت زده گفت: _اون ماشین آلپ ارسلان نیست ؟! صدای مردانه ای از پشت سر گفت: _چرا خودشه! تنهامون بزار هر دو سمت ارسلان برگشتند تیپ اسپرت آبی رنگی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 104 5 (2)

20 دیدگاه
    بدون این که لباس هایش را در بیاورد از روی تخت بلند شد زن نگاهش کرد: _کجا؟! _پشیمون شدم _یعنی چی؟!مگه کشکه!من امروز مشتریای دیگه رو رد کردم بخاطر شما _پشیمون شدم خانم زور که نیست! زن سعی کرد آرامش کند: _اگر از عمل جراحی میترسی چیز دیگه…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 103 5 (1)

17 دیدگاه
    دلارای نالید _از دردش نمی ترسم _از اینکه هومن بفهمه میترسی؟ دلارای سکوت کرد و مانیا ادامه داد _هیچی نمی فهمه اونقدر بهت اعتماد داره که حتی شک هم نمیکنه قول میدم فکر میکرد با این حمله حال دلارای بهتر می‌شود غافل از اینکه دخترک را بدتر ناراحت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 102 5 (1)

19 دیدگاه
    از چاله در میای میفتی توی چاه اون بیچاره رو هم با خودت می کشی پایین _ دوسش دارم مانیا اونقدر که عاشق ارسلان بودم نه جنس دوست داشتنم فرق داره عاقلانست ولی دوسش دارم _تو چشمات فقط ترس هست دلارای کلافه بود این بحث آزارش میداد: _چون…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 101 5 (2)

17 دیدگاه
    مانیا بی خیال شانه بالا انداخت _کار درست رو _کار درست این نیست مانیا خندید سعی داشت آرامش کند _کار درستی نیست ولی داری اشتباه قبلی ات رو پاک می کنی دلارای ناله کرد _پاک نمیشه،هیچ وقت پاک نمیشه _هومن کاری به گذشته نداره دلی _اون گذشته بخشی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 100 4.7 (3)

51 دیدگاه
    دلارای غمگین لبخند زد هر چه باشد داراب حضور نداشت مادرش طعنه نمیزد پدرش طرف برادر هایش را نمی گرفت ارسلان تهدید نمی کرد آن خانه هر چقدر هم کوچک در آن ارامش داشت! _مهم نیست…. باید از یه جایی شروع کرد دیگه _نمی خوام سختی بکشی _سختی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 99 5 (2)

23 دیدگاه
  اونوقت طوری بیچارت میکنم که به حالو روز قبلت حسرت بخوری ارسلان بازویش را گرفت و آنقدر فشرد تا بالاخره چهره‌ی دلارای در هم شد _اگر خواستی زنش بشی یک شب پنهانی برید عقد کنید و دعا کن کلاغا به گوشم نرسونن چون من سقف اون محضرو روی سر…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 98 4.7 (3)

21 دیدگاه
  ارسلان سر جایش ایستاد: _داری زر میزنی دلارای سر تکان داد،مطمئن: _میخوام باهاش ازدواج کنم ارسلان نه بخاطر تو یا نزدیکی بهت نه بخاطر انتقام ،نه بخاطر دلسوزی واسه هومن بخاطر خودم! ارسلان پوزخند زد باور نمیکرد: _پاتو از در این خونه بیرون نذاشتی مثل سگ پشیمون میشی نمیشد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 97 5 (1)

23 دیدگاه
  ارسلان خشن گفت: _پاشو برو خونه، دیگه هم دور و بر اون پسره پیدات نشه که زندگیتو سیاه می کنم دلی پاشو برو تا دوباره کار دستت ندادم دلارای بی توجه به او گفت: _اما الان نظرم عوض شده ارسلان ارسلان نمی دانست چرا تا این اندازه از این…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 96 4.3 (4)

27 دیدگاه
  ارسلان عصبی پوزخند زد: _برو به هرکی میخوای بده ذاتت خرابه دلی دلارای این بار برخلاف دفعات قبل خجالت نکشید،سرخ نشد و نگاهش را ندزدید روی تخت خم شد و با نگاهی خونسرد گفت: _به هرکی به جز برادر تو آره ؟ و با لذت به چهره بهت زده…