رمان زادهٔ نور پارت 135

2.3
(3)

 

امیرعلی از همان لبخندهای یک طرفه اش زد و با نوک انگشتش
ضربه ای به نوک بینی خورشید :
– بهتره باورت بشه دختر جون …….. حتی حلقشم امروز بهش
برگردوندم .
دو ماه پیش وقتی با سروناز و سودابه روی مبل نشسته بودند و
برای تولد امیرعلی برنامه ریزی می کردند ، فکرش را هم نمی
کرد که لیلا با یک دیوانگی ، تمام برنامه آنها را بر هم بریزد و
همه چیز را نقش بر آب کند …………… بلایی که لیلا بر سر او
آورده بود آنچنان او و امیرعلی و خانم کیان و مادر پدر خودش
را هم درگیر سلامتی او و کودک در شکمش کرده بود که تولد
امیرعلی به دست فراموشی سپرده شد و هیچ کس نفهمید روزها
چگونه گذشت .
همچون روزهای دیگر امیرعلی به سرکار رفته بود و خورشید
روی تخت درازکشیده بود و بی حوصله گاهی درون بازی های
گوشی اش و گاهی درون نت می چرخید ………. این درازکشیدن
ها و خوابیدن های طولانی مدت آنچنان او را به مرز استیصال

کشیده بود که گاهی فکر می کرد دارد اندک اندک دچار
افسردگی می شود .
درون گوگل می چرخید که با دیدن برنامه جالبی که تولد شمسی
را به قمری تبدیل می کرد ، تاریخ تولد خودش و امیرعلی راوارد
نمود و منتظر جواب ماند …………….. با دیدن تاریخ تولد امیرعلی
بی اختیار لبخندی بر لبانش نشست ………….. هر چیزی که
مربوط به این مرد می شد می توانست با یک حرکت دل او را
بلرزاند و مور مور خوشایندی را سر تاسر وجودش پخش
کند ………….. اما خیلی نگذشت که ابروانش حیران بالا رفت و به
سرعت تقویم گوشی اش را باز کرد و نگاهی به تاریخ میلادی
روزی که در آن قرار داشت انداخت و لبخندی نم نمک بر لبانش
ظاهر شد ……… دقیقا امروز با تاریخ میلادی تولد امیرعلی یکی
بود .
گوشی را یک وری روی تخت انداخت و صدایش را به عادت این
چند وقته روی سرش انداخت و سروناز را با صدایی داد مانند
صدا زد .
ـ سروناز جون …….. سروناز جون کجایی ؟؟؟

سودابه که درون پذیرایی قرار داشت و جارو برقی می کشید ، با
شنیدن صدای خورشید به سمت سروناز رفت .
ـ سروناز خانم ، خورشید کارتون داره .
سروناز نگاهی به تلفنِ در آشپزخانه انداخت ……… تلفن که زنگ
نخورده بود . سودابه که انگار سوال در ذهن سروناز را خوانده
باشد ، با خنده ادامه داد :
ـ داره داد می زنه .
سروناز نگاه از تلفن گرفت و نچی کرد و از آشپزخانه خارج شد
و به سمت اطاق خورشید به راه افتاد و غر غر کنان در را باز کرد
و وارد شد :
ـ بیچاره اون شوهرت که همه چیز برات فراهم می کنه وتو عین
خیالتم نیست ………… تلفن و برای این مواقع گذاشته دم دستت
که اگه با من یا سودابه کار داشتی ، زنگ بزنی نه مثل الان صدات
و بندازی پس کله ات و داد بزنی .
خورشید لبخند گل و گشادی بر لب آورد و ردیف دندان های
سفیدش را به رخ سروناز کشید ………….. حس و حالش همچون
حس و حال کسی بود که به کشف بزرگی دست پیدا کرده .

ـ اشکال نداره سروناز جون …………….. اینا رو بی خیال . بگو الان
چه ماهی هستیم .
ـ دی ، چطور ؟
ـ نه به قمری منظورمه .
سروناز چپ چپ به خورشیدِ خندان نگاه کرد :
ـ ننم عرب بوده یا آقام که بدونم الان چه ماه قمری هستیم . من
همین شمسی هم یادم می مونه هنر می کنم .
ـ داشتم تو نت سرچ می کردم که با یه برنامه جالب رو به رو شدم
که تاریخ تولد شمسی رو به قمری تبدیل می کرد ………… سروناز
جون امروز دقیقا مصادفه با تاریخ تولد شمسی امیر علی .
سروناز که انگار هنوز فکر درون ذهن خورشید را نخوانده بود ،
سری برای او تکان داد .
ـ خب که چی ؟
ـ من که تولد شمسیش و از دست دادم و نتونستم حتی یه تبریک
خشک و خالی بهش بگم …………… میگم می تونیم امروز براش
تولد بگیریم …………….. به خانم کیان هم زنگ می زنیم بیاد .

ـ خورشید ………….. حالت خوبه ؟
ـ بابا قرار نیست که یه جشن بزرگ بگیریم . یه دورهمی کوچیک
می گیریم با یه کیک و چندتا شمع ………….. منم می تونم کادویی
که تو کمد داره همین جوری خاک می خوره رو بهش هدیه بدم .
ـ وضع خودت و دیدی آخه دختر ؟ اگه اینبار اتفاقی برات بیفته
، آقا بی برو برگرد همه امون و ایندفعه از دم تیغ رد می کنه .
ـ قول میدم اندفعه هیچ کاری نکنم . فقط یه لباس می پوشم و یه
ذره آرایش می کنم می یام می شینم یه گوشه ……….. سروناز
جون تروخدا ……. امیرعلی خیلی خوشحال میشه .
ـ چی بگم من …… آقا حریف اون زبون چرب و نرم تو نشد ،
دیگه چه برسه به من ………. حالا می خوای خانم کیان و برای کی
دعوت کی ؟
ـ برای شام که امیرعلی هم از سر کار برگشته باشه .
ـ باشه .
ـ عاشقتم سروناز جون .

با بیرون رفتن سروناز از اطاق ، به سرعت شماره خانه خانم کیان
را گرفت و ماجرا را برایش توضیح داد و برای شب دعوتش نمود .
آنقدر در این مدت یه گوشه نشسته بود و به دیوار مقابلش زول
زده بود که حالا برای یک تولد خودمانی و کوچک اینچنین
هیجان زده شده بود .
بعد از ظهر بود که آرام از جایش بلند شد و به سمت کمد لباس
هایش رفت و در را باز کرد و از میان لباس هایی که اندازه اش
بود ، پیراهن بندی حریر صورتی سفیدی که قدش تاوسط رانش
می رسید ، انتخاب کرد و لبه تخت انداخت .
دلش می خواست به حمام برود و دوشی بگیرد ……. اما امیرعلی
حمام رفتن ، آن هم تنهایی را برای او به کل ممنوع کرده بود و
تنها وقتی اجازه حمام رفتن داشت که خودش هم حضور داشته
باشد .
بی خیال حمام شد و سمت میز آرایشش رفت و مقابلش
ایستاد ………. حسابی از ریخت و قیافه افتاده بود و دیگر از آن
خورشید باریک اندام و موزون خبری نبود ……………. الان زنی

مقابل آینه ایستاده بود که سینه های درشتش ، با آن شکم
برآمدهو بزرگش ، اول از همه به چشم می آمد .
موهایش را شانه ای زد و بالا سرش دم اسبی بست و سراغ
چشمانش رفت و پشت پلک هایش را اندک سایه تیره زد و با
ریملی مژه های بلندش را حسابی حالت داد و چشمانش را
کشیده تر کرد و با رژ لب قرمز جیغی که سوغات سفر کیششان
بود ، لبانش را رنگ زد و سراغ لباسش رفت وآن را به تن زد .
خوبی لباس حریر آزادش این بود که از سینه به پایین کاملا آزاد
می شد و هیچ فشاری بر شکم و کمرش نمی آمد ………… دم
پایی های لا انگشتی مروارید دار سفیدش را هم به پا کرد و از
اطاق خارج شد و با قدم هایی بسیار آرام و کوتاه به پذیرایی
رفت ……… سودابه با دیدن خورشید ، دستش را گرفت و او را
به سمت گوشه ای ترین قسمت پذیرایی که دید آنچنانی به آن
سمت نبود ، کشید .
ـ کجا می بریم سودابه جون ؟

اما ثانیه نگذشت که با افتادن چشمانش به فضای تزئین شده با
بادکنک های مشکی و طلایی رنگی ، ذوق زده جیغی کشید و
خنده ای کرد .
ـ اینا کار کیه ؟
سودابه سر بالا آورد و لبخندی به خورشید زد .
ـ اگه خوب شده من . اگه بد شده ، سروناز خانم .
ـ کار شماست سودابه جون ؟ عالی شده واقعا . خودمم بهش فکر
کرده بودم ، اما راستش گفتم ممکنه سختتون باشه …………….
حسابی سورپرایزم کردید .
ـ سروناز که مخالف بود . اما من سفارش دادم بیارن ……………
مدل چیدنششم از تو اینترنت دیدم و درست کردم ……… این
گوشه هم درستش کردم که چشم آقا همون ابتدا که وارد خونه
شد ، بهش نیفته و به قول معروف بتونید حسابی سورپرایزش
کنید .
خورشید آرام سمت کاناپه راحتی رفت و رویش نشست که
صدای زنگ خانه بلند شد …………… می دانست خانم کیان
آمده …….. تا آمدن امیرعلی یک ساعتی زمان باقی مانده بود .

با وارد شدن خانم کیان به خانه و پیچیدن صدای ضربات عصایش
بر سنگ فرش خانه ، خورشید به پایش بلند شد و لبخندی
زد …………….. اگر امیرعلی امروز متوجه نشست و برخواست
های متعدد او می شد ، مطمئنا دعوای حسابی با او در پیش داشت .
ـ سلام مادر جون . خیلی خوش اومدید .
ـ سلام . سلامت باشی دختر ……… حالت چطوره ؟
و روی مبلی مقابل خورشید نشست و خورشید هم آرام به سر
جایش نشست .
ـ الهی شکر ………… بدنیستم . فقط این بی تحرکی و یکجا
خوابیدنا اذیتم می کنه ………….. شما چطورید ؟ راستی امیرعلی
می گفت قرار بوده برای زانوهاتون دکتر برید . رفتید ؟
ـ آره …………… فقط گفت باید عمل بشه . حتی فیزیوتراپی هم
دیگه کمکی به پاهام نمی کنه ………. حالا تو از نوم بگو . پسر
قشنگم چطوره ؟

ـ خوبه …………. سنگین شدهو یه ذره یه ذره داره به کمرم فشار
می یاره ………….. ماشاالله از شیطنتم که دست همه رو از پشت
بسته ……… گاهی به امیرعلی می گم این الان جا نداره و داره
اینجوری عرض اندام می کنه ……….. به دنیا بیاد مو رو سرمون
نمی ذاره .
خانم کیان با لبخندی که انگار مولکول به مولکولش از عشق بود ،
خنده ای کرد ……………. کم پیش می آمد که اینگونه لبخند های
از ته دل بزند .
ـ من وقتی سر امیر باردار بودم هم ، همین شرایط و داشتم ………..
خدا خیرش بده انقدر لگد می پروند که گاهی حس می کردم
دلپیچه دارم .
خورشید خنده صدا داری کرد ………….. حالا می فهمید کودکش
به چه کسی رفته .
ـ می فهمم چی می گید ……………… چون منم دقیقا همین مدلی
هستم .

چند دقیقه ای با خانم کیان صحبت می کرد که با شنیدن صدای
تک گاز ماشین امیرعلی ، کلامش را قطع کرد و سرش به سرعت
به سمت در برگشت و ضربان قلبش از هیجان بالا رفت .
ـ امیرعلی اومد .
و دست به لبه دسته مبل گرفت و به هر سختی که بود برای
چندمین بار از جایش بلند شد .
ـ امیرعلی اومده باشه ، تو چرا از جات بلند می شی دختر ؟
خورشید خندان به خانم کیان نگاه انداخت ……………. خیلی وقت
بود که دیگر فرصت اینکه به استقبال امیرعلی برود و در را به
رویش بگشاید را پیدا نکرده بود .
ـ می خوام خودم برم در و براش باز کنم ……… خیلی وقته که
نتونستم به استقبالش برم .
و آرام به سمت در راه افتاد و دستی به موهایش کشید …………
صدای قدم های محکم و همیشه استوار امیرعلی را که چند پله
ایوان را بالا می آمد را شنید و با قلبی پر از عشق و شور در را باز
کرد و چشمان امیرعلی را تماشا کرد که چگونه بعد از دیدن او

با ظاهری متفاوت تر از همیشه ، گشاد شد و ابروانش آرام آرام
بالا رفت .
ـ خورشید ………… تو چرا با این وضعت از جات بلند شدی
اومدی در و باز کنی .
خورشید اخمی توام با ناز بر پیشانی نشاند .
ـ امیرعلی ؟؟؟
امیرعلی هم اخمی بر پیشانی نشاند ……… اما نمی توانست جلوی
چرخش چشمانش را روی سر و قیافه و تیپ تغییر پیدا کرده او
، بگیرد .
ـ امیرعلی چی ؟ خیر سرم تو استراحت مطلقی ……… بعد بلند می
شی می یای در و برام باز می کنی ؟ اگه دوباره اتفاقی برات بیفته
من چه خاکی به سرم بگیرم ؟
خورشید انتهای موهای دم اسبی اش را جلو کشید و گردنی برای
او کج کرد و رقص ابرویی برای او رفت .
ـ اتفاقا حالم خیلی هم خوبه .

امیرعلی دست پشت کمر خورشید گذاشت و نگاهش روی
سرشانه های برهنه و بالا تنه ای که با سخاوت تمام برای او به
نمایش گذاشته بود ، چرخید .
ـ خوشگل کردی .
ـ بودم ………. درسته چاق شدم و یه ذره ورم کردم ، اما به نظرم
هنوزم خوشگلم .
با این حاضر جوابی خورشید ، لبخندی بر لب امیرعلی
نشست ………… داخل رفتند که چشمان امیرعلی همان لحظه
روی خانم کیان افتاد و تعجبش دو برابر شد .
ـ سلام مامان …………. از این طرفا ؟
و کمک کرد تا خورشید روی کاناپه قرار بگیرد و خودش به
سمت مادرش رفت تا سلام و علیکی کند .
ـ من مادر جون و برای شام دعوت کردم …….. دیدم با این
وضعیت من ، نمی تونیم حالا حالاها دیدن ایشون بریم ………….
لااقل مادر جون اینجا بیان .

امیرعلی لبخندی بر لب آورد و نگاهش را سمت خورشید
کشاند ……… این کار خورشید زیادی برایش ارزشمند بود .
ـ خوب کردی ……… منم خیلی دلم برای مامان تنگ شده بود .
خانم کیان به خورشید نگاه انداخت …………. خورشید سن و سال
آنچنانی نداشت ، اما انگار پر بود از مهر و محبتی که بی منت نثار
روح و جسم پسرش می کرد .
خورشید تکانی در جایش خورد و پایش را تکانی داد و چهره از
درد در هم کشید ………… گاهی این پاهای ورم کرده اش ، و
کمری که به واسطه شکم بزرگش زیادی فشار تحمل می کرد ،
بدجوری تیر می کشید .
ـ خوبی خورشید ؟
خورشید نگاهی به امیرعلی که به سمتش راه افتاده بود ، انداخت
و سعی کرد چهره اش را باز کند ……… دیگر دلش نمی خواست
امیرعلی اش را نگران کند .
ـ خوبم عزیزم ………… فقط یه ذره این کمرم تیر می کشه .

امیرعلی مقابلش رسید …………. او هم دیگر توان دیدن چهره
درد آلود خورشیدش را نداشت ………. خم شد و پاهای خورشید
را بالا آورد و روی کاناپه گذاشت و کوسنی از روی مبل کناری
بر داشت و پشت کمر او گذاشت .
ـ آخه عزیز من چرا انقدر به خودت فشار می یاری ……. حتما
امروز دوباره چشم من و دور دیدی و کلی راه رفتی .
ـ نه به خدا ………. من دیگه غلط بکنم از دستورات تو سرپیچی
کنم .
ـ من تو رو می شناسم . میگی غلط بکنم ، اما آخر سر کار خودت
و انجام میدی ……….. فعلا دراز بکش ……… خیلی نشستی . شاید
کمرت به خاطر همین درد گرفته ……. پاهاتم که همش آویزونه
، معلومه ورمش بیشتر میشه .
به اجبار امیرعلی روی کاناپه دراز کشید و معذب به خانم کیان
نگاه کرد .
ـ ببخشید مادر جون جلوی شما دراز می کشم .
ـ اشکال نداره . دراز بکش .

شام را خورده بودند و سودابه در حال جمع و جور کردن میز شام
بود .
خورشید نگاهی به امیرعلی انداخت که دست دور کمرش انداخته
بود و با مادرش در رابطه با کارها و برنامه های شرکت و کارخانه
حرف می زد ، با احساسی به غلیان افتاده ، بی توجه به اینکه
ممکن است با کارش رشته کلام او را ببرد ، خودش را میان
آغوش او جمع کرد و سرش را به سینه او چسباند .
پاره شدن کلام امیرعلی را برای چند ثانیه ای از قطع شدن
صحبتش فهمید و لبخندش پهن تر شد .
ـ میشه کمکم کنی من و تا جایی ببری ؟
امیرعلی نگاه از مادرش گرفت و به سمت او پایین کشید .
ـ الان ؟ نصف شبی کجا می خوای بری ؟
خورشید نگاهش را سمت چشمان جذاب و در عین حال پر از
جاذبه او بالا کشید .
ـ بیرون که نمی خوام برم ……… دوست دارم بریم اون سمت
پذیرایی بشینیم …….. اون گوشه .

ـ همینجا نشستیم دیگه .
ـ تروخدا امیرعلی .
خانم کیان که نقشه خورشید را می دانست ، لبخندی بر لب
آورد ………….. برای او اینکه این دختر این همه برای خوشحال
کردن پسرش تلاش می کرد ، چیز کمی نبود .
ـ خب بلند شو ببرش اون سمت ………… حرف زن حامله نباید
زمین بیفته .
ـ آخه اون گوشه با اینجایی که ما نشستیم چه فرقی می کنه ؟
ـ لابد یه فرقی می کنه که زنت می گه بریم اونجا بشینیم ………
شاید هوای اونجا براش بهتره .
ـ مامان ؟؟؟؟؟؟ این حرفا دیگه از شما بعیده .
ـ بلند شو پسر ……….. تو شرکت کار ، خونه هم که می یاد باز
درباره کار حرف می زنه ……… بلند شو بریم اون سمت بشینیم .
خورشید سر از سینه امیرعلی جدا کرد و خوشحال از همکاری
خانم کیان با او ، لبخند قدردانی به او زد .

امیرعلی ناچارا از جا بلند شد و همانطور دست دور کمر خورشید
انداخته ، با هم به آن سمت پذیرایی که امیرعلی دیدی به آنجا
نداشت راه افتادند ………… لبان خورشید خندان بود و قلبش پر
هیاهو و محکم می کوبید .
سروناز کیک را روی میز کوچک پایه بلند حدودا یک متری ، با
شمع های روشن بر روی آن ، گذاشته بود و انتظار آمدن انها را
می کشید .
امیرعلی با ورودش به آن سمت پذیرایی ، چشمانش گشاد شد و
با ابروان بالا رفته به منظره مقابلش نگاه کرد .
ـ اینجا ……… چه خبره ؟ امروز تولد کسی بود ؟
خورشید با عشق سر به سینه او تکیه داد و سینه اش را بوسه ای
زد .
ـ آره تولد عشق منه .
امیرعلی سر پایین کشید و ابرویی از نفهمیدن منظور خورشید بر
چهره نشاند ……… عشق خورشید ؟
ـ عشقت ؟ کدوم عشقت ؟

خورشید خندان در حالی که او هم اندکی ابرو از این حرف
امیرعلی درهم کشیده بود ، به امیرعلی نگاه کرد .
ـ ببخشید مگه بنده چندتا عشق دارم که میگی کدوم
عشقت ………… من فقط یدونه عشق دارم ، اونم اسمش امیرعلیِ .
امیرعلی هم خنده ای کرد . فکر می کرد خورشید تاریخ تولدش
را به فراموشی سپرده است .
ـ من ؟ صبح بخیر عزیزم . از تولد من خیلی گذشته .
ـ شمسی بله ، اما میلادی که نه …………. برای تولد کلی برنامه
ریزی کرده بودم که اون اتفاق برام افتد و تمام برنامه هام و نقش
بر آب کرد ……….. اما دیدم ما بازم کلی بهونه و کلی فرصت
برای شاد کردن و شادی کردن داریم ……….. امروز روز تولد به
تاریخ میلادیته ………. می خواستم بهترین تولد و برات
بگیرم ……. اما خب نشد . تولدت مبارک عشقم . بخاطر تموم
زحمتایی که لحظه به لحظه برای من و بچمون کشیدی و می کشی
، ممنونتم .
حال امیرعلی دگرگون شد ……….. نمی دانست چرا اما انگار یک
بغض عجیب میان حلقش جا گرفت و دیدگانش را تار کرد ……….

خورشید به فکرش بود …………… خورشید درکش می کرد و
مهم از از همه بی نهایت دوست داشت و این دوست داشتن را
هزاران بار کلامی و عملی به او اثبات کرده بود ………….. اینکه
خورشید در مقابل مادرش ، به او اینچنین احترام می گذاشت و
از او بخاطر کارهایی که تماما وظیفه اش بود ، قدردانی می کرد ،
برایش بینهایت ارزشمند بود …………….. حس می کرد خستگی
تمام این سال ها را با همین یک کار کوچک خورشید از تنش در
آمده و انرژی مضاعفی گرفته .
خم شد و پیشانی خورشید را عمیق و با ممتد بوسید و بی طاقت
سر عقب کشید و او را به سینه اش چسباند و چانه بر روی
موهایش گذاشت و با بازوانش شانه های برهنه او را پوشاند .
خانم کیان کنارشان ایستاده بود و با لبخند امیرعلی اش را نگاه
می کرد ………… عشق بی حد و مرز این دو نفر به هم چیزی نبود
که قابل دیدن نباشد .
ـ ممنونم آفتابم .
خورشید سر از سینه امیرعلی جدا کرد که بازوان امیرعلی هم از
دور شانه های او اندکی شل شد …………. خورشید با اخم به خانم

کیان که کنارشان ایستده بود نگاه کرد ……… کمی از این آغوش
امیرعلی آن هم در مقابل چشمان خانم کیان معذب بود و به
دنبال بهانه ای برای خروج از میان آغوش او بود .
ـ نگاهش کنید مادر جون ……….. صدبار بهم گفته آفتاب ، هزار
بار من بهش گفتم به خدا من خورشیدم ………. بعد آقا میگه برای
من که با هم فرقی نمی کنن و جفتشون یه کار و انجام میدن ………
بعد الان بهم میگه آفتابم ، آفتابه ……… نگاهش کنید تروخدا .
امیرعلی به قه قهه افتاد و خورشید متعجب سرش را به سمت او
بالا کشید …………. اولین بار بود که قه قهه زدن او را می
دید ……….. هیچ وقت موضوع و یا اتفاقی پیش نیامده بود که
امیرعلی همیشه با دسیپلین و جدی اش را اینگونه به قه قهه بی
اندازد .
خنده امیرعلی آنقدر پر انرژی بود که سروناز و سودابه و حتی
خانم کیان را هم به خنده انداخت ………. خانم کیانی که او هم
یادش نمی امد آخرین بار کی پسرش را اینگونه خندان دیده
بود .
ـ می خندی امیرعلی ؟

امیرعلی نگاه پایین کشید و نم نشسته میان دیدگانش را پاک
کرد ……….. نمی که خوب می دانست نشات گرفته از همان بغض
نشسته میان حلقش بود …………. نمی که از سر غم نبود و نشات
گرفته از عشقی بود که خورشید نم نمک در قلبش کاشته
بود ……… حالش عجیب بود ………. می خندید ، قه قهه می زد و
بغض میان حلقش بالا و پایین می شد ……… حالی که هیچ وقت
تجره اش نکرده بود .
ـ باور کن اینبار منظوری نداشتم .
خورشید با اخمی تصنعی چشم غره ای به او رفت .
ـ یعنی دفعات قبلت همه منظور دار بود ؟
ـ شاید …….. نود درصد .
خورشید خواست اخم تصنعی اش را بیشتر کند ، اما مگر می
توانست در مقابل این خنده های بی نظیر امیرعلی دوام بیاورد و
ابرو در هم بکشاند ……….. خنده ای کرد و باعث شد امیرعلی باز
هم سر پایین بکشد و مجددا پیشانی اش را ببوسد .

امیرعلی کیک کوچک تولدش را میان دست زدن های خانم کیان
و خورشید و سودابه و سروناز برید و خورشید کادویش را
آخرین نفر تقدیم امیرعلی کرد .
ـ بفرما …… بازم تولدت مبارک ، امیدوارم ازش خوشت بیاد .
امیرعلی با دیدن کاوی خورشید لبخندش بازتر شد ……….. توقع
کادو از خورشید نداشت ……… چشمان نورانی اش را در چهره
زیبای خورشیدش چرخاند و قدردان گفت :
ـ تو چرا زحمت کشیدی ………… تو چندین ماه پیش بهترین
هدیه رو به من دادی .
و به شکم بالا آمده او اشاره کرد و لبان خورشید را به لبخند ی
شرم زده باز کرد .
امیرعلی کاور کت و شلوار را باز کرد و با دیدن کت و شلوار
نسکافه ای رنگ ، لبخندی بر لب آورد .
ـ ممنون خورشید جان ……. خیلی قشنگه عزیزم .

ـ میشه بپوشیش ؟ دوست دارم تو تنت ببینمش ………….. انقدر
که این مدت تو این کت و شلوار تجسمت کردم مغزم دیگه داره
اِرور میده .
امیرعلی سر تکان داد و از جا بلند شد و به سمت اطاقشان راه
افتاد ………….. کت و شلوار پوشیده مقابل آینه میز توالت ایستاده
بود و از پهلو به خودش نگاه می کرد ………….. خوب در تنش
نشسته بود . کت و شلواری به این رنگ میان کت و شلوارهایش
نداشت .
از اطاق خارج شد و یک دست در جیب شلوار کرده به جمع
کوچکشان پیوست و دل خورشید را برای هزرمین بار برد و
لرزاند .
خورشید خانم کیان را برای شب نگه داشت و سودابه یکی از
اطاق ها را برای خواب او آماده کرد .
امیرعلی کادوهایش را به یک دست گرفت و دست دیگرش را
دور کمر خورشید انداخت و با خیال راحت اینبار سر خم کرد و
شانه برهنه او را بوسید …………. هر بار که برای طلب بوسه ای
سمت خورشید خم می شد ، با دیدن چشمان منتظر چند نفر ،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آره جدید بزار تعطیلات داره میاد بیکار نباشیم حالا اسمش چی هست؟

eli
eli
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نهههههه زاده ی نور تماممممممم☹️
اره اگه میشه بزار البته اگه به خوبیه رمان زاده ی نور هست😁

فاطیما
فاطیما
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام‌گلم.
رمان گلامور شما میزارین؟
میخواستم ببینم چند پارته؟
اخه تا رمان ها تموم نشه نمیتونم بخونم
واسه همین از این رمان خوشم اومده میخواستم ببینم چقدر تا پایانش مونده.
به خاطر اینکه دکتر گفته تا قبل از عمل هیجان و استرس خ ب نی
ممنون میشم جوابمو بدی.

نازلی
نازلی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

عزیزان دقت کنین ک ۴اطمه جان گفتن پارتهای رمان بعدی کوتاهن 😬😬🙄🙄

نازلی
نازلی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😭😭😭😭😭😭😭میدونم چیی میگی ولی خدایی خیلی زجراوره😅😘

نازلی
نازلی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

دلارای رو دنبال میکنم😅😅😅😅😅😅

عسل
عسل
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

من کاملشو خوندم هنو که خیلی ازش موند.. چطوری فردا پارت آخره؟! 😳
ینی فردا پارت طولانی تری میذاری؟
اگ اینجوریه که من موافقم و اره رمان بعدیشو هم بذار بی زحمت مشتاقیم🔥
مرسییی فاطی جون… 😻😎❤️🔥

علوی
علوی
1 سال قبل

مورد اول تا هنوز بقیه‌اش رو نخوندم، تاریخ شمسی و میلادی همیشه بر هم منطبق هستند، این تاریخ قمریه که می‌چرخه. پس همون جمله اول که تاریخ قمری را حساب کرد درسته، نه خط بعد که نوشته تاریخ میلادی

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x