رمان زادهٔ نور پارت 126

5
(1)

 

ندادیش ، خبر دارم …….. پدرتم خوب می دونست اگه بیفته
گوشه زندان ، نباید هیچ توقعی از پسرش داشته باشه تا مواظب
زن و بچش باشه ……… الکی خودت و غیرتی و عصبی نشون
نده …….. وقتی چیزی سر سفره پدر مادرت نبود تا بخورن ، تو
کجا بودی که اینجوری یقه پاره کنی ؟
امیرعلی دم عمیقی گرفت ………. تند رفته بود ……… اما دلش
می خواست آنقدر بگوید تا این پسر به خودش بیاید …… ادامه
داد :
– وقتی پدرت از کمر دردش نمی تونست صاف راه بره و کار کنه
، تو چی کار کردی ؟ ………. آره من دخترش و گرفتم . اما نه
مثل یه برده ……… خورشید زن منه . شاید هنوز قانونی نشده ،
اما به لحاظ شرعی زن منه و اجازه نمیدم اینجوری پشت سرش
حرف زده بشه …….. اون اوایل اصلا حسی به خواهرت نداشتم ،
اما خورشید تونست با مهربونی هاش ذره ذره خودش و تو دل
من جا کنه تا بهش وابسته و علاقه مند بشم ……… پدرت وقتی
عشق و علاقه من و به دخترش می بینه دلش آروم می
گیره ……….. من خورشید و بیشتر از جونم دوست دارم ……..

چون تمام وجودمه ، چون دوستش دارم ، چون همون ساحل
آرامشمه ، چون زنمه …….. چون مادر بچمه .
سالار همچون سکته زده ها هنوز هم نگاهش به امیرعلی بود .
– بَ……. بچه ؟
-آره ، از خوش شانسی من ……. خورشید بارداره ………. قراره
تا چند وقت دیگه هم عقد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون ……..
پدر مادرت تو رو غریبه ندونستن ……… فقط نمی دونستن این
جریان و چطوری باید باهات در میون بذارن که واکنش این مدلی
ندی …….. خیالت از جانب خواهرت راحت باشه ……. انقدر
خواهرت و دوست دارم که اگه بخواد ، فقط کافیه لب تر کنه تا
تمام هست و نیستم و به پاش بریزم ……. حالا که قضیه رو
فهمیدی ، بهتره اون افکار و از ذهنت بندازی بیرون …….. چون
روح و روانت و مثل یه خوره می خوره . بهتر از این جریان ضرر
و خسارت و بقیه قضایا که خودت بهتر می دونی ، خانومت و
خانوادش چیزی نفهمن …….. بخاطر خودت میگم .
سالار نگاه اخم آلودش را با مکثی از امیرعلی گرفت و به سمت
سوی دیگری فرستاد …….. هنوز هم عصبی بود …….. اما به حرف

های امیرعلی هم که فکر می کرد ، در کمال تاسف همه را درست
و صادق می دید ……… پدرش میان بد و بدتر ، بد را انتخاب کرده
بود …….. چون چاره دیگری نداشت.
– بهتره برگردیم ……… می دونم دل خورشید الان داره مثل سیر
و سرکه می جوشه که بین ما چه اتفاقی افتاده ……. دکترش گفته
استرس اصلا برای خودش و بچش خوب نیست .
از ماشین پیاده شدند و به سمت راه افتادند ……… حالشان هنوز
هم مثل دقایق پیش بود …….. سالار با همان اخم های درهم و
امیرعلی هم همانطور خونسرد ، با قدم هایی محکم و پر قدرت.
سالار زنگ خانه را زد و خورشید همچون فنری از جا در رفته ،
به سمت در دوید و امیرعلی توانست از آن طرف در و در سکوت
شبانگاهی کوچه ، صدای خرت خرت دمپایی های خورشید که
تند تند قدم بر می داشت را بشنود .
با باز شدن در ، سالار بی مکث ، بدون آنکه نگاهی به خورشید
بی اندازد ، از کنارش گذشت و داخل رفت و امیرعلی مقابلش
ماند .

– دوبار دیگه این مدلی این طرف و اون طرف بدوویی مطمئن
باش بچه ای دیگه نمی مونه .
خورشید هراسون بازوی امیرعلی را گرفت وفشرد و بی توجه به
حرف و هشدارش گفت :
– چی شد امیرعلی ؟ ……. چی گفتید بهم ؟ …….. دعواتون که
نشد ؟؟؟
امیرعلی نگاهش را چرخی درون حیاط داد و سمت پنجره
چرخاند ……… حس قوی ششمش می گفت زن سالار گوشه ای
ایستاده و آنها را زیر زیرکی رصد می کند .
دست دور شانه خورشید حلقه کرد و داخل شد و در را بست و
گردن خم نمود و نوک بینی خورشید را بوسید :
– دعوایی در کار نبود .
خورشید دست و پایی زد بلکه بتواند از حصار آغوش و بازوی او
خارج شود .
– پس درباره چی حرف زدید ؟

امیرعلی با دیدن دست و پا زدن او ، حلقه دستش را تنگ تر کرد
و او را به گوشه سینه اش چسباند وفشرد .
– حرفامون کاملا مردونه بود .
– خب اون حرفای مردونتون درباره چی بود ؟ سالار چی گفت ؟
بحث کردید ؟
امیرعلی بار دیگر سر خم کرد و نوک بینی خورشید را بوسید و
اعتراض خورشید را درآورد ………. بوسه های امیرعلی همیشع
معجزه گر بود ، اما در این زمانی که دل خورشید همچون سیر و
سرکه می جوشید ، این بوسه ها شاید آخرین چیزی بود که
خورشید می خواست ……… معترض باز هم دست و پایی زد و
صدایش نمود :
– امیرعلی .
– بیا بریم داخل آفتاب خانم ، از بس تو ماشین تمرهندی خوردی
، بچم ترش کرد .
– یعنی نمی خوای بهم بگی چی بهم گفتید ؟
– بیا بریم داخل دخترجون . گفتم که مردونه بود .

داخل شدند و امیرعلی دستش را از دور شانه های خورشید آزاد
کرد و به سمت پذیرایی رفتند .
فرنگیس خانم و آقا رسول با چشمانی نگران به امیرعلی نگاهی
کردند و امیرعلی تنها با پلک زدنی آرام ، آنها را به آرامش
دعوت کرد و با زبان بی زبانی به آنها فهماند همه چیز خوب است
و اتفاق خاصی نیفتاده .
دور سفره نشسته بودند و امیرعلی نگاهش را چرخی در جمع
کوچکشان داد :
– آقا رسول اون خونه های شرکتی که قرار بود به شما و ده بیست
نفر از کارکنان دیگه داده بشه ، امروز بهم خبر دادن که مبلمان
شده ، آماده تحویلِ ……. اگه بتونید لوازم ضروریتون و مثل لباس
و بعضی وسایلتون و تو این یکی دو روز جمع کنید ، عالی میشه .
می تونید به اونجا نقل مکان کنید .
آقا رسول ابرویی درهم کشید ……… چیزی از حرف های
امیرعلی نمی فهمید . کدام خانه های شرکتی ؟
– کدوم خونه شرکتی مهندس ؟

امیرعلی به آقا رسول نگاهی انداخت …….. فهمیدن اینکه آقا
رسول و فرنگیس خانم نه منظورش را درک کردند و نه حرفش
را فهمیدند ، سخت نبود . سعی کرد منظورش را بهتر برساند .
– همون خونه ای که هفت هشت ماه پیش ، شرکت قولش و به
شما داده بود …….. همون آپارتمان داخل خیابان انقلاب .
با شنیدن اسم خیابان انقلاب و آن هفت هشت ماه پیشی که
امیرعلی خانه ای را به عنوان مهریه به نام خورشید کرده بود ،
لبخند فرنگیس خانم رنگ شرمساری گرفت . حالا منظور نهفته
در کلام امیرعلی را فهمیدند ……….. این مرد ، داشت آبروی آنها
را مقابل پسر و عروسش می خرید و بهشان عزت و احترام می
داد ……… امیرعلی ادامه داد :
– تا یکی دو روز دیگه ترتیب انتقالتون به واحد جدید و
میدم ………. فقط می مونه محیا کردن مقدمات عقد و عروسی که
فکر کنم الان که دور هم جمع هستیم ، بهترین زمان برای برنامه
ریزیشه .
زن سالار نگاه حسادت برانگیزش را به امیرعلی داده بود و گاهی
هم روی خورشید تغییر قیافه داده می چرخاند ……….. خورشید

قبلا هم زیبا بود و الان هم با این مو و ابروان رنگ شده و اصلاح
شده ، زیبایی اش دو چندان جلوه می کرد و بی شک این همان
خار در چشمان زن سالار بود ……… مخصوصا که چیزهایی از
ثروت و مال و اموال بی حد و نصاب امیرعلی شنیده بود که در
باورش هم نمی گنجید .
شامشان را در سکوت خوردند و سفره جمع شد ……… خورشید
کنار امیرعلی نشسته بود که امیرعلی گفت :
– من می تونم عروسی رو هر جا که شما مد نظر دارید
بگیرم ……….. فقط اینکه من بیشتر فامیلم خارج از کشور هستن
و اونچنان فامیلی ایران ندارم . بجز مادرم و خاله ای که متاسفانه
باهاش قطع رابطه هستیم .
فرنگیس خانم خندان سینی چایی را گرداند و با شوق و ذوق
وافری رو به روی امیرعلی و خورشید ، آن طرف پذیرایی نشست .
– پس با این وجود برای عروسیتون مهمونای آنچنانی
نداریم …….. چون ماهم اونچنان فامیلی نداریم که بخوایم
دعوتشون کنیم . فکر کنم کل مهمونامون سر جمع دویست نفر
هم نشن .

– موردی نداره ………. من سالن عروسی رو هماهنگ می
کنم ………. فقط می مونه خرید حلقه و سرویس طلا و لباس
عروس که باید یک زمانی رو معین کنم تا با خورشید دنبالش
بریم .
خورشید خندون به چشمان امیرعلی نگاه کرد ………. این مرد
امشب برای او سنگ تمام گذاشته بود .
– با مامان برم لباس عروسم و بگیرم ؟ حلقه و طلاها رو با خودت
می ریم .
– موردی نداره عزیزم .
سالار و زنش دو ساعتی می شد که رفته بودند و خورشید دو زانو
مقابل تلویزیون نشسته بود و تمرهندی می خورد و سریالش را
می دید ……… امیرعلی سری این طرف وآن طرف چرخاند ………
خبری از آقا رسول و فرنگیس خانم نبود .
– بلند شو بریم تو اطاق خورشید .
خورشید انگشتان سیاه شده از تمرهندی اش را درون دهانش
کرد و ابرویی بالا انداخت ………. بسته دوم تمرهندی اش هم رو
به پایان بود .

– سریاله یه ذره دیگه مونده تا تموم شه .
امیرعلی کنارش نشست و تمرهندی را از میان انگشتان سیاه
شده‌اش کشید که رشته نگاه خورشید پاره شد و نگاهش سمت
امیرعلی برگشت .
– ضعف می کنی خورشید .
خورشید خندون خودش را همچون گربه ای سمت امیرعلی
کشید و خودش را روی پاهای او انداخت و سر به سینه اش
چسباند و آرام و مثلا نامحسوس دست دراز کرد تا تمرهندی اش
را بگیرد .
– آفتاب خانم ، فکر اینکه با این حرکاتت سر منه مرد گنده رو
شیره بمالی تا بهت بدمش و از سرت بنداز بیرون ……….. تو می
دونی دقیقا چند روزه که من و همینجوری تشنه و گشنه رها
کردی ، بعد اینجوری هم می یای تو بغلم و خودت و بهم می مالی
؟ ………… خدایی خودت عذاب وجدان نمی گیری ؟
خورشید متعجب سر از سینه او جدا کرد و به چشمان برق افتاده
و منظور دار او نگاه انداخت .

– من فکر کردم سیر شدی که از سفره کشیدی عقب ………. می
خوای برات غذا گرم کنم ؟
امیرعلی تمرهندی را گوشه ای انداخت و دو دستش را یکی دور
شانه و کمر خورشید حلقه نمود و بوسه ای به چانه او زد .
– منظورم شام امشب نبود …………. من الان گشنه یه چیز دیگه
اَم .
خورشید با چشمان ور قلمبیده نگاهی به چشمان شرور امیرعلی
انداخت و سعی کرد با حرکتی سریع خودش را از روی پاهای او
جمع کند و فرار را به قرار ترجیح دهد ……… فقط همین را کم
داشت که در خانه مادرش ، غلطی کنند و صدایی از اطاقشان
خارج شود .
اما امیرعلی هوشمند تر از این حرف ها بود که دست خورشید را
نخواند …….. دست دور بازوان او انداخت و دست دیگرش را از
زیر زانوان او رد کرد و او را به آغوشش کشید و از روی زمین
بلند کرد .
خورشید ترسیده و خجالت زده از سر رسیدن مادر و پدرش ،
شروع به دست و پا زدن کرد تا از آغوشش پایین بیاید .

– امیرعلی ، تروخدا ……… بذارم زمین . الانه که مامان بابام سر
برسن ……… به خدا ما روتو این وضع ببینن ، آبرومون میره .
اما امیرعلی بی توجه به حرف او ، به سمت اطاقی که این روزها
درونش می خوابیدند ، رفت و در نیمه باز را کامل باز کرد و داخل
شد و در را با پا بست .
– من و از مامان بابات نترسون آفتاب خانم ……… چقدر گفتم
بریم خونه من ……… حالا که قبول نکردی ، پس موظفی که اینجا
وظایفت و انجام بدی ……… چون منم بدجوری برات دندون تیز
کردم.
خورشید را روی زمین گذاشت و خودش اینبار دشک و پتو را
روی زمین پهن کرد و در حالی که حتی برای صدم ثانیه ای
نگاهش را از چشمان گشاد شده خورشید نمی گرفت ، دست به
دکمه لباس هایش برد و یکی یکی و آرام آنها را باز کرد و با ابرو
به دشک اشاره کرد .
– نمی خوای بخوابی ؟
– امیرعلی ……… خدایی می خوای امشب ………

و ناتوان از ادامه سکوت کرد و امیرعلی با همان لبخند یک طرفه
اش بلیزش را درآورد و روی چوب لباسی آویزانش کرد و دست
به سمت دکمه شلوارش برد و در یک حرکت آن را هم از تنش
خارج کرد و روی چوب لباسی انداخت.
– امشب چی عزیزم ؟ …….. جملت و ادامه ندادی آفتاب جان .
– تو که می دونی من حاملم ……… اصلا ممکنه برام خطر داشته
باشه .
– تمام تیرات به سنگ خورد جونم . بیا رو رینگ ببینم چند
چندی .
خورشید با چشمان گشاد شده تر از قبل به تشک پهن شده ای
که امیرعلی به آن رینگ می گفت نگاه کرد ……… هرگز
امیرعلی را تا این حد هول و بی طاقت ندیده بود .
امیرعلی روی دشک نشست و دستش را به سمت خورشیدِ
ایستاده مقابلش دراز کرد و با تکان دادن انگشتانش به او فهماند
که نزدیک تر بیاید .
خورشید نزدیک ترش رفت و امیرعلی مچش را گرفت و او را
سمت خودش کشید و روی تشک خواباند و سرش را روی متکا

گذاشت و رویش خیمه زد ……… دستی روی ابروان و گونه های
برجسته و لبان گوشتی اش کشید .
– اولین بار که چشمم بهت افتاد اصلا فکرش و نمی کردم که یه
روزی اینجوری دمار از روزگار دل وقلبم در بیاری آفتاب خانم .
و سر خم کرد و یقه لباس خورشید را کمی پایین داد و استخوان
ترقوه او را بوسید و بالا تر آمد و لبانش را به زیر گردن او چسباند
و با لبانش لمس نمود و دست بی تحرکش را به زیر لباس او
فرستاد و نرم ، پوست شکم گرم او را لمس کرد و نوازش نمود .
– می خوام بچم هر شب من و حس کنه . وجودم و بفهمه . دلم
می خواد هر شب شکمت و دست بکشم تا بفهمه پدرشم
اینجاست .
خورشید با حسی از مور مور شدن خوشایندی دست دور گردن
امیرعلی حلقه نمود و سر بالا کشید و لبانش را روی لبان امیرعلی
گذاشت و نرم لبانش را به کام گرفت و بوسید .
با کم آوردن نفس ، سرش را کمی به چپ متمایل نمود که
امیرعلی لبانش را بدون آنکه اتصالش را از پوست او قطع کند
پایین آورد و روی چانه او حرکت داد و پایین تر رفت .

– انقدر دوستت دارم …….. انقدر حالت برام مهمه که اگه غریزم
پاش و رو خرخرمم بذاره ، سر کوبش می کنم .
خورشید به سرعت پلک های بسته شده از حس و حال خوبش
را باز کرد :
– یعنی نمی خوای کاری کنی ؟
امیرعلی با همان لبخند یک طرفه اش سر خم کرد و بینی رو را
گازی گرفت و در همان حال پچ پچ کنان گفت :
– فقط می خواستم اذیتت کنم .
خورشید پلک هایش را بست و سرش را میان گردن و شانه او
فرو کرد و تنش را به تن گرم او چسباند ……….. بی شک امن
ترین جای دنیا جایی میان همین آغوش بود .
– دیگه حرفت و باور نمی کنم امیرعلی آقا .
امیرعلی سر روی بالشت او گذاشت و خورشید را تنگ در
آغوشش کشید .
– جرأت داری حرفم و باور نکنی آفتاب خانم .
– خورشیدم ، این صدبار .

– زنمی ، هر جور میلم بکشه صدات می کنم .
***
خورشید طبق قرار این چند روز خودش را درون راهرو منتهی به
دستشویی معطل کرده بود و از رفتن به سر سفره صبحانه طفره
می رفت …….. می خواست همچون تمام این روزها ، امیرعلی
زودتر صبحانه اش را بخورد و به سرکارش برود و به او برای
صبحانه خوردن گیر ندهد ……….. صبحانه خوردن بدترین
قسمت ماجرای هر روزش بود .
امیرعلی در همان حال که چایی اش را هم می زد ، نگاهش را به
چارچوب در ورودی داد بلکه ببیند خورشید کی می آید ……….
تمام این جیم زدن های این روزهای خورشید ، شست او را خبر
دار کرده بود که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد که هر روز از
آمدن به سر سفره طفره می رود و بیشتر وقتش را در دستشویی
تلف می کند .
بی خیال هم زدن چایی اش شد و از پای سفره بلند شد که نگاه
فرنگیس خانم و آقا رسول را به دنبال خودش باال کشید .
– کجا پسرم ؟ چیزی احتیاج داری ؟

امیرعلی نیم نگاهی به فرنگیس خانم که این سوال را پرسیده بود
انداخت :
– نمی دونم خورشید هر روز صبح کجا گیر می کنه که نمی یاد
صبحونه بخوره .
و بدون آنکه سر و صدایی بکند از پذیرایی خارج شد و خورشید
ایستاده میان راهرو را غافلگیر کرد .
– اینجا چرا ایستادی ؟ چرا نمی یای سر سفره .
– چرا چرا الان می یام …….. دست و صورتم و آب بزنم می یام .
– این همه مدت معطل کردی ، بعد هنوز دست و صورتت و آب
نزدی ؟
– دستم بند بود .
– خیله خب ، الان آب بزن بیا بریم سر سفره .
– باشه تو برو، منم می یام .
امیرعلی جدی نگاهش کرد ……… دیگر شکش به یقین تبدیل
شده بود ………. خورشید علناً داشت او را می پیچاند .
– همین الان آب بزن بریم .

– آخه ……
امیرعلی جوری نگاهش کرد که خورشید بدون آنکه بخواهد ،
حرفش را نصفه رها کرد ……… این نگاه امیرعلی به او می گفت
دیگر هیچ راهی برای در رفتن وجود ندارد .
با قدم های سست شده سمت سرویس بهداشتی چرخید و با بی
میلی دست و صورتش را آب زد و خشک کرد و به پذیرایی رفت
و اجباراً کنار امیرعلی و چسبیده به او نشست.
امیرعلی پیاله مربا خوری و ظرف پنیر و کره که خودش چند روز
پیش خریده بود را مقابل خورشید گذاشت .
– بفرما بخور .
خورشید با قیافه ای نالان و مچاله شده به پنیر و کره و مربای
مقابلش نگاه کرد …….. امیرعلی با دیدن تعلل خورشید ، خودش
لقمه ای برای او کشید و مقابل صورت نالان او گرفت .
– نمی تونم بخورم .
امیرعلی سرش را نزدیک سر خورشید کرد .

– مگه نمی خوای امروز با مادرت بری دنبال لباس عروس ؟
صبحونه نخورده که نمیشه .
– فقط چایی شیرین می خورم ……. این برام کافیه . پنیر و کره و
مربا حالم و بهم می زنن.
– تو این لقمه ای که من برات گرفتم و بخور ، بالا نمی یاری .
خورشید نالان ، با قیافه ای آویزان شده ، صدایش زد :
– امیرعلی .
– بخور عزیزم .
به زور لقمه را درون دهانش فرستاد ……… دهان خشکش حالت
تهوعش را دو برابر می کرد …….. حس می کرد محتوای معده
اش دارد بالا و پایین می شود .
پلک هایش را بست و دندان هایش را روی هم فشرد و پاچه
شلوارش را میان پنجه هایش مچاله کرد بلکه بتواند تهوعش را
کنترل کند ……… اما بی توان شده ، به سرعت از جا پرید و به
سمت سرویس بهداشتی هجوم برد و هر چه خوردهو نخورده را
بالا آورد .

امیرعلی شوکه از رفتن یک هویی خورشید ، راهی که او رفته بود
را با چشم دنبال کرد :
– خورشید قراره تا آخر این بارداریش همینجوری هر روز صبح
بالا بیاره ؟؟؟ …….. اینجوری که دیگه جونی براش باقی نمی مونه .
فرنگیس خانم لبخندی بر لب آورد :
– اکثراً تا سه چهار ماهگی این جریانات ادامه داره ، اما بعد از
چهار ماهگی کم کم این حالت تهوع ها کمتر و کمتر میشه ……..
هر زنی برای مادر شدن ، باید این دوران و طی کنه ، الکی که
نیست میگن بهشت زیر پای مادره .
امیرعلی با اعصابی داغون شده ، نچی کرد و از جایش بلند شد و
به سمت سرویس بهداشتی راه افتاد ……… هنوز هم صدای بلند
اوق زدن های خورشید را می شنید .
در دستشویی را باز کرد و با همان ابروان درهم نگاهی به
خورشید چمباته زده درون دستشویی انداخت و خم شد و پشت
کمر و شانه هایش را مالید و دست دور کمرش حلقه نمود و
بلندش کرد و نگاهی به صورت رنگ پریده و لبان لرزانش
انداخت.

– حالت بده خورشید ؟
خورشید پلکش را بست و سر جلو برد و سر به سینه او
چسباند ………. آغوش امیرعلی را می خواست و گرمای تن او را .
– الان که بالا آوردم بهترم.
– نمی خواد امروز بری دنبال لباس عروس .
خورشید سر از سینه او جدا کرد و نگاهش را سمت چشمان
نگران و مشوش شده او بالا کشید .
– گفتم که الان حالم بهتره .
– داری تو بغلم می لرزی خورشید .
– یه چایی شیرین یا یدونه چایی نبات بخورم حالم بهتر میشه .
– فعلا بیا بریم سر سفره .
به سر سفره برگشتند و امیرعلی خورشید را کنار خودش نشاند
و خورشید بی حال سر به بازوی او چسباند و امیرعلی چایی
شیرین شده خورشید را به دستش داد .
– بخور قندت نیفته .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خورشید خیلی لوس شده دیگه از این ماجرای حالت تهوع و تمبرهندی و صبحانه بیا بیرون دیگه. این دوتا رو بفرست سر خونه زندگیشون.لطفا مرسی.نویسنده

Rom Rom
Rom Rom
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

وااای خیلی خوب بود 😅😅😅

یکی
یکی
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

😂

نازلی
نازلی
1 سال قبل

اگه بشه پارتای بیشتری بذارین خیلی بهنر میشه (بااینکه میدونم سخته ولی لطفا🙂🙂🙂)

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x