رمان زادۀ نور پارت 134

4
(4)

 

، آن هم دقیقا در روزی که قرار بود دفتر زندگی اش با لیلا برای
همیشه بسته شود ، به او زنگ بزند .
– دوست لیلام ………. زنت .
و با خنده ای تمسخر آمیز ، ادامه داد :
– البته اگر هنوز زنت مونده باشه .
امیرعلی ابرو درهم کشید ………. نه تنها لیلا ، که حتی دوستان
نزدیکش را هم دردسر آمیز می دید .
– کارت و بگو .
– راستش لیلا به من گفته که امروز قرار محضر دارید ……….. می
دونم ممکنه امروز روز کسل کننده ای باشه ، بخاطر همین زنگ
زدم که بگم من می تونم امروز تو خونم مهمونت کنم ……… می
تونیم با هم صحبت کنیم ، یا حتی غذا بخوریم ……… حتی اگه
دوست داشتی ، می تونی امشبم خونه من بمونی .
امیرعلی پوزخندی روی لب نشاند ……… همان چند سال پیش ،
وقتی چند برخورد از نگار دید ، خوب توانست این دختر مارموز

را بشناسد ………. چیزی که انگار هرگز به چشمان لیلا نیامد ، و
یا اینکه هرگز نخواست کارهای او به چشمش بیاید .
– شبم بیام خونه تو بخوابم ؟
نگار که این حرف امیرعلی را جواب مثبتی در برابر خواسته اش
می دید ، خنده ای کرد و به سرعت گفت :
– البته ……… مطمئن باش من خیلی بهتر از اون لیلای از دماغ فیل
افتاده هستم ……… من از همون اول هم معتقد بوم تو از سر لیلا
زیاد که هیچ ، لیلا حتی لیاقت بند کفشتم نداره …….. لیلا نتونست
تو رو بفهمه ، نتونست پا به پات راه بیاد ……… من چندین ساله
که با لیلا هستم ، لیلا فقط خودش و می بینه ولاغیر ………… لیلا
اگه لیلا شد ، بخاطر این بود که اسم و فامیل تو پشت سرش بود
، با پول تو لیلا شد و همه رو دور و بر خودش جمع کرد …….
وگرنه با اون اخلاق گندش ، پشه هم دورش نمی موند .
امیرعلی پوزخند صدا داری زد :
– بخاطر همین داداشت ووارد زندگی ما کردی ؟
صدای نگار شوکه آمیز شد ……… معلوم بود که از حرف امیرعلی
بدجوری جا خورده ………. نمی دانست امیرعلی از کجا قضیه

برادرش و لیلا را فهمیده ………. و یا اصلا تا چه حدی در جریان
ماجرا است .
– برادر من ؟ ……… کی گفته ؟
– لازم به لاپوشونی نیست خانم ……… عکسای مسافراتای
دوستانه و دسته جمعیتون ، اونم با پولای من به دستم
رسیده ……… عکسایی که نمی دونم کدوم یکی از همون بچه های
جمعتون ، برای من ایمیل کرد و به دستم رسوند ……. خوشم می
یاد ، رو در روی هم برای همدیگه غش و ضعف می کنید اما از
پشت خوب به هم خنجر می زنید .
و به صورت غیر مستقیم اشاره ای به تماس امروز او هم کرد .
– داداش من هرگز تمایلی برای نزدیک شدن به لیلا نشون
نداد ……… اونی که دم به ساعت به داداش من زنگ می زد و به
خونش می رفت و برای رفتن به کافه و رستوران و هزار جای
دیگه قرار می چید ، لیلا بود ، نه داداش من . اصلا داداش مجرد
من چرا باید بیفته دنبال یه زن شوهر دار ……… اونم وقتی که
کلی دختر مجرد دور و برش ریخته ………. لیلا چشمش به همه
مردای دور وبرش بود ، الا شوهر خودش .

– حالا شماره من و از کجا گیر آوردی ؟
– پیدا کردن شماره مردی مثل تو ، اصلا سخت نیست ……… اونم
مردی مثل تو که زیادی جنتلمن و دوست داشتنیه ………. حالا
ببینم می تونی امروز مهمون خونم باشی ؟
امیرعلی پلکی زد و پوزخند روی لبش پر رنگ تر شد ……… نگار
هم از همان قماشی بود که لیلا بود .
– ببین خانم محترم ………. فکر کنم لیلا بخاطر حفظ غرور
خودش ، چیزی از ازدواج مجدد من بهت نگفته …….. اما من
ازدواج کردم و الان زن و زندگی جداگونه ای دارم و اصلا
احتیاجی نمی بینم بخوام وقتم و با کس دیگه ای پر کنم .
سکوتی که برای یک آن پشت خط برقرار شد ، به او می فهماند
که تمام حدسش درست بوده و لیلا برای حفظ غرور حبابی اش
هیچ حرفی از ازدواج مجدد او به دوستانش نزده و احتمالا نگار
در شوک شنیدن خبر ازدواج او به سر می برد .
– ازدواج ………. ازدواج کردی ؟ کی ؟ پس ……. پس چرا لیلا
چیزی به من نگفت ؟

– به نظر من که دلیلش کاملا مشخصه ، اما اگه خیلی دوست داری
می تونی شخصا بری و از خودش بپرسی ……. در ضمن ، من دیگه
نه با لیلا کار دارم ، نه دلم می خواد شماره یکی از شماها روی
گوشیم بیفته . خداحافظ .
و بدون هیچ مکث و تردیدی تماس را قطع کرد و همانطور
پوزخند زنان صدای موزیک را بالاتر برد و پایش را روی پدال
گاز فشرد و صدای غرش ناک لوله های اگزوزهای ماشین را
درآورد .
ماشین را مقابل دفتر ثبت طلاق و ازدواج پارک کرد و کیف به
دست از ماشین پیاده شد و به درون برجی که دفتر محضر در آن
قرار داشت راه افتاد …….. وارد آسانسور شد و دکمه طبقه هفتم
را زد و خودش را برای آخرین بار درون آینه دودی آسانسور
چک کرد و دست آزادش را با اندک کنار زدن لبه کتش ، به
درون جیب شلوارش فرو کرد .
شاید لیلا به لحاظ فرهنگی با او تطابق آنچنانی نداشت و هیچ وقت
نتوانست آنچنان که باید او را بخواند و بفهمد ، اما تیپ و ظاهر

مرتب و لوکسش در کنار چهره مردانه و رفتار جنتلمنانه اش که
او را بیشتر در کانون توجه قرار می داد ، چیزی بود که لیلا همیشه
از آن با فخر فروختن برای دوستانش یاد می کرد …….. و یا به
دیگران نشان می داد و یا به دیگران او را به عنوان همسرش
معرفی می کرد .
با رسیدن آسانسور به طبقه مورد نظر ، با سینه هایی جلو داده و
شانه هایی صاف و قدم هایی استوار ، از آسانسور خارج شد و
وارد دفتر محضر شد و همان ابتدا لیلا را نشسته بر روی صندلیِ
مقابل میز منشی ، پا روی هم انداخته دید .
– دیر اومدی .
امیرعلی با همان چهره بی تفاوت و سردی که انگار جزوی از
ذاتش شده بود ، به او نگاه کرد و بی خیال سلام دادن شد .
– کمی کار داشتم دیر شد .
– دیروز یکی رو فرستادم خونت که تمام لوازم و جمع کنه
بیاره ………. اما مثل اینکه کسی در رو براش باز نکرده .
امیرعلی با همان چهره بی تفاوتش ، بدون آنکه تمایلی برای
نشستن کنار لیلا نشان دهد ، صندلی مقابل او را برای نشستن

انتخاب کرد و او هم همچون لیلا پا روی هم انداخت و جوابش را
با نیشخندی محو داد :
– خونه رو عوض کردیم ……….. دیگه کسی اونجا زندگی نمی
کنه که بخواد در و هم برات باز کنه .
لیلا متعجب از تعویض خانه ، ابرو بالا انداخت ………. خوب می
دانست امیرعلی تا چه حد آن خانه را دوست داشت .
– عوض کردی ؟ تو که اونجا رو خیلی دوست داشتی .
– بخاطر خورشید هر کاری لازم باشه می کنم ………. با اون
بلاهایی که تو هر لحظه سرش آوردی ، دیگه تو اون خونه
آرامشی نداشت ، منم براش جای بهتری رو انتخاب کردم که
هیچ خاطره قشنگی از تو داخلش وجود نداشته نباشه ……… منم
بدون هیچ چون و چرایی خونه رو عوض کردم . البته خیلی
وقته ………. احتیاج بود به این تعویض ، مخصوصا با وجود اینکه
دکترش گفته با اون حماقتی که تو کردی و از بالای اون همه پله
پرتش کردی پایین ، حتی کوچکترین استرس و ناراحتی هم
براش سمه .
لیلا خشمگین خنده عصبی و هیستریکی زد :

– وسایل من چی ؟ باوسایل من چی کار کردی ؟
– همه لوازمت و که سروناز یکی دو هفته پیش جمع کرد و با
آژانس فرستاد دم خونه مادرت ……… چیزی دیگه تو خونه من
نداری .
– طلا و جواهراتم چی ؟ اونا تو اون وسایل نبودن .
امیرعلی سمت لیلا خم شد و آرنج به زانوانش تکیه داد و چهره
در هم کشید :
– چی ؟ …….. طلا و جواهراتت ؟؟؟ دقیقا کدوم طلا و جواهراتت
؟؟؟ ……. همونایی که با پول بی زبون من می خریدی و پوزش و
به زمین و زمان می دادی ؟؟؟ …….. اون طلا و جواهرات همه
پیش من می مونن ، تو هیچ وقت زن زندگی نبودی که بخواد اونا
هم برای تو باشن .
– با اون دختره گشتی گدا صفت شدی ……… قبلا از این اخلاقا
نداشتی .
امیرعلی بدون آنکه امانی به او بدهد ، بدون هیچ تردیدی جوابش
را با لحنی کوبنده داد :

– گدا صفت بودن ، صد شرف داره به بی شرف بودن .
و نگاهش را از روی لیلا به سمت دختر منشی پشت میزی که بی
خیال کارش را انجام می داد سوق داد . انگار این دعواهای لفظی
برای او زیادی عادی و تکراری به نظر می رسید که اینچنین در
سکوت و خون سردی کارش را ادامه می داد .
– ببخشید خانم نوبت ما کی میرسه ؟
دختر سر بالا آورد و لبخند مکش مرگ مارایی به امیرعلی زد و
پوزخند بر روی لبان لیلا پر رنگ تر شد ……… تیپ و ظاهر و
چهره امیرعلی چیزی بود که همیشه مرکز توجه تمام جمع هایی
قرار می گرفت که در آن شرکت می کردند .
– شما آقای ؟
– کیان آرا هستم . وقت برای طلاق داشتیم .
– بله بله . الان حاج آقا می یان ……. دارن خطبه عقد و برای
خانواده ای که قبل شما اومدن می خونن ……… شما می تونید
برید تو اون اطاق کناری منتظر بمونید تا حاج آقا بیان .

امیرعلی سری تکام داد و بلند شد و بی توجه به لیلایی که خون ،
خونش را می خورد ، به سمت اطاقی که دختر اشاره کرده بود
حرکت کرد ……… همیشه این او بود که مرکز تمام توجه ها بود
، همیشه این او بود که جلو حرکت می کرد و امیرعلی پشت سر
، همیشه این او بود که به امیرعلی بی تفاوتی نشان می داد ……..
اما انگار الان جای همه چیز عوض شده بود .
اجباراً از جا بلند شد و به دنبال امیرعلی وارد اطاق شد و از پشت
نگاهی به کت و شلوار خوش دوخت و گران قیمتِ در تن او
انداخت .
– تیپ زدی .
امیرعلی با لبخند یک طرفه و نصفه و نیمه ، از پهلو به سمتش
چرخید و از گوشه چشم نگاهی به او انداخت :
– کی من و شلخته دیدی که الان میگی تیپ زدم ؟ من تو خونه
خودمم باری به هر جهت لباس نمی پوشم ، چه برسه به مکان
عمومی ……… این و دیگه تو باید بعد از ده سال زندگی مشترک
با من خوب فهمیده باشی .

– شلخته نبودی ، اما برای هر جایی هم کروات نمی بستی ……..
همیشه برای جلسات مهمت ، یا برای مهمونی های آنچنانی
کروات می زنی .
امیرعلی اینبار کامل به سمتش چرخید و سری به نشانه تأیید
تکان داد و دستی به گره کرواتش زد و نگاهش موجی از غرور
گرفت :
– درست میگی امروز برام روز خیلی مهمیه عزیزم …….. روزی
که خودم و زندگیم و برای همیشه از یه زندگی سرد و بی روح و
خفت بار و بی ارزش آزاد می کنم …….. به نظرت این چیز کمیه
؟؟؟
و قیافه اش را انگار که سوالی داشته باشد اندکی در هم کشید و
نگاهش را از چشمان خشمگین لیلا نگرفت …….. لیال تمام زندگی
اش را باخته بود .
– ببینم نکنه از کرواتم خوشت نیومده عزیز دلم …….. تو که
عاشق کروات زدنم بودی عزیزم .
– حالم از تو و اون افکار مزخرفت بهم می خوره ……. حالم از
اون غرور مسخرت بهم می خوره ……. حالم از تو و اون مادرت

بهم می خوره …….. به من نگو عزیزم …….. برو برای اون افریته
ندید بدید تیپ بزن بلکه خر کیف بشه .
– خورشیدم و می گی ؟
لیلا با تمام حرص نشسته در تنش ، دستانش را مشت کرد و
دندان بر هم فشرد …………. به یاد نمی آورد که امیرعلی به او
لیلایم گفته باشد .
– خورشیدم ؟؟؟ ……. هع جالبه . هیچ وقت من و این شکلی صدام
نکردی .
همان لبخند یک طرفه بر روی لبان امیرعلی هم همچون الکل از
روی لبانش پرید و چشمانش رنگ جدیت گرفت .
– چرا گفتم ………. اون اوایل ازدواجمون زیاد این مدلی صدات
می کردم . اما تو آدم نرم خو بودن نبودی و نیستی ………. فقط
منتظر محبت یک طرفه بودی و هستی . فقط یاد گرفتی ، متوقع
باشی ……… من هیچ وقت امیرعلیِ تو نبودم که تو هم لیلای من
بشی . من هیچ وقت از سمت تو هیچ محبتی ندیدم . تو بیشتر
شبیه یه ویترینی هستی که ظاهر خوب داره ، اما از درون چیزی
برای ابراز کردن نداره ……….. اما خورشید با تو زمین تا آسمون

فرق می کنه . از تو خیلی کوچیکتره ، اما رسم زندگی کردن و
خوب بلده ………. اون خوب می دونه که چطور احساسش و ابراز
کنه ، بلده که چه طوری من و پر از حس زندگی کنه …….. انقدر
که خوندن احساسش از چشماش ، برای من از آب خوردن هم
راحت تره ……… من برای خورشید مهمم ، چیزی هیچ وقت تو
زندگی با تو حسش نکردم . پول های تو حسابم ، اسم و رسمم ،
کارخونه و هزارتا کوفت و زهرمار ، ارزشش از منی که شوهرت
بودم مهمتر بود ………. هیچ وقت یادم نمیره وقتی که آبله مرغون
گرفتم ، با اینکه دیدی حالم بده ، اما من و گذاشتی و با همون
دوستای مسخرت رفتی مسافرت ………… حتی دوستات و
سفرای مثال زنونتون ، از من مهمتر بود ……….. چقدر گفتم از اون
دخترها دوری کن …….. اما هیچ وقت نخواستی حتی ذره ای با
دل من راه بیای ……… بجای اینکه راه و رسم خودت و تغییر بدی
و پایبند به زندگیت شی ، هزارتا دوز و دقل درست کردی تا
خورشید و پیش چشم خراب کنی ………. اما خبر نداشتی عکسای
زیبای خودت و اون داداش عوضی دوستت و برام می فرستن و
خیانتت و برام رو می کنن ……… قبول کن که هیچ وقت دلت با
من نبود لیلا .

– اولا راجب دوستای من درست صحبت کن ………. تو اُملی که
اونا رو بد می دونی ……… تو برو اون افکار مالیخولیایی خودت و
عوض کن .
– دیگه خیلی داری تند میری …….. چطوره پیاده شی با هم
بریم ……… البته ناگفته نماند که برات یه هدیه جالب و به یاد
موندنی هم دارم ……… مثل اینکه تا این حاج آقا هم بخواد بیاد
زمان زیادی
رو باید اینجا بشینیم ……… پس چه بهتر که بیکار نباشیم .
لیلا نگاه از او گرفت ……… دیگر نه امیرعلی برایش اهمیتی
داشت ، نه هدیه ای که از آن حرف می زد .
امیرعلی موبایلش را درآورد و درون اپلکیشنی که صداهای
تماس هایش را ضبط می کرد رفت ………. شاید این کار خدا بود
که نگار دقیقا در روز طلاقشان به او زنگ بزند و خودش را تمام
و کمال به نمایش بگذارد ……. بلکه شاید لیلا از این خواب
خرگوشی که در آن فرو رفته بود ، بیرون آید .
ویس نگار را پیدا کرد و ثانیه ای بعد صدای نگار درون اطاق سرد
و بی روح محضر چرخید و همچون نیشی در تن لیلا فرو رفت .

– این ……. اینکه …….
– آره ، همون دوست عزیزته . نگار جانت.
چیزهایی که لیلا می شنید برایش قابل هضم نبود ………. باورش
نمی شد از نگار چنین رو دستی ای بخورد ……. باورش نمی شد
نگار اینچنین پشت سرش صفحه بگذارد و حرف بزند …….
نگاری که عمر رفاقتشان به بیش از هفت هشت سال می رسید .
امیرعلی با دیدن بد شدن حال لیلا ،ویس نگار را قطع کرد ………
چیزی که می خواست اتفاق افتاده بود و لیلا چهره واقعی
دوستانش را دیده بود .
– چندین بار بهت گفتم این نگار و وارد زندگیمون نکن ……..
چندین بار گفتم من مردم و خوب حالات و رفتارهای زنی که
قصد نخ دادن رو داشته باشه رو می فهمم ، چندین بار گفتم
دوستات ، دوستای خوبی نیستن . اما هیچ وقت گوش نکردی
یعنی نخواستی که گوش کنی ……… فقط مثل الان متهمم کردی
به اُمل بودن . متهمم کردی به بی فرهنگ بودن …….. نگار هر
چیزی که به تو گفته بود تماماً دروغ بود …….. اگه دوستات
دورت جمع می شدن فقط بخاطر این بود که درست و حسابی

بدوشنت ……… حتی اینکه نگار گفته بود قراره با کسی نامزد کنه
هم دروغ بود ، وگرنه انقدر راحت ، با بی شرمی تمام ، من و برای
امشب خونش دعوت نمی کرد .
نگاهش تماماً میخ چشمان سرخ لیلایی شده بود که انگار حرف
های او را نمی توانست باور کند ………. نفس عمیقی کشید و ادامه
داد :
– تا چند هفته دیگه پسرم به دنیا می یاد ………. وقتی بزرگ شد
، بهش یاد میدم هیچ وقت سمت زنایی که محبت کردن و بلد
نیستن نره ، چون باعث میشه خودش با دستای خودش حق
زندگی کردن عاشقانه رو از خودش بگیره ………. بهش یاد میدم
اول با عقل انتخاب کنه و بعد با دلش عاشق بشه .
لیلا با گلویی پر خشم و بغض لب باز کرد که حرفی بزند ، اما با
آمدن مردی سن بالا ، با محاسنی تماماً سفید که دفتر قهوه ای
بزرگی در دست داشت ، لب بست و به مشت کردن دست اکتفا
کرد .
مقابل میز و بر روی صندلی های رو به روی هم نشستند و
امیرعلی حلقه ای که لیلا زمان عقد برایش خریده بود را از جیب

داخلی کتش در آورد و میان مشت گرفت ……….. خطبه طلاق
جاری شد و امیرعلی زودتر از او دفتر را امضا کرد و خودکار را
برای امضا سمت او گرفت .
با اتمام امضاهای لیلا و خروج از برجی که محضر در آن واقع شده
بود ، حلقه را سمت او گرفت ……… خیلی وقت بود که حلقه لیلا
را از دستش خارج کرده بود و حلقه خورشید را جایگزینش
نموده بود .
– این حلقه ، آخرین چیزیه که از تو پیش من باقی مونده
بود ………. از این به بعد راه ما برای همیشه از هم جدا میشه و
دیگه چیزی این وسط برای برقراری رابطه ای دوباره باقی نمی
مونه ………. لیلا ، می خوام یه نصیحت دوستانه بهت بکنم ……….
سعی کن تغییر کنی ، سعی کن مهربون تر باشی ……. سعی کن
محبت کردن و یاد بگیری …….. تو سنی نداری …….. هنوز
فرصت لازم و برای ازدواج مجدد رو داری ، پس سعی کن ، دلت
و انقدر آروم و نرم کنی تا اندفعه دلت بتونه پیش قدم بشه و
طرف مقابل و انتخاب کنه …….. من دیگه باید برم ، خورشید
خونه منتظرمه . خداحافظ .

با رفتن امیرعلی از مقابلش و تنها ماندنش ، همچون میخی در
زمین فرو رفته ، از خشم بر جای ماند و اشک اندک اندک در
چشمانش نشست و نگاهش را تیره و تار کرد ………. امیرعلی
هرگز تا این حد نامهربان نشده بود که بخواهد او را این چنین
رها کند و به دنبال زندگی ای برود که از آن حرف می زد ……….
زندگی ای که انگار دیگر از او در آن خبری نبود . امیرعلی شاید
نامحسوس ، اما همیشه حواسش به او بود …….. اما حالا ……..
قطرات اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایش رد انداخت
و داغ سینه اش را تازه کردند ………. باخته بود ……… سر زندگی
اش خیلی راحت قمار کرده بود ……… فکر نمی کرد همه چیز
انقدر راحت تمام شود .
حس آدمی را داشت که فکر می کرد مسابقه دویی را برده ، اما
در کمال حیرت فهمیده بود تمام راهی را فکر می کرد رو به جلو
دوییده ، رو به عقب رفته و نه تنها به خط پایان نزدیک نشده ،
بلکه لحظه به لحظه از خط پایان دور و دورتر شده .
امیرعلی با نفسی عمیق بدون آنکه آخرین نگاه را به لیلایی که
پشت سر بر جای گذاشته بودتش ، بی اندازد ، نفس عمیق و

راحتی کشید و ماشین را روشن کرد و راه افتاد ……….. حس آدم
رها شده از زندان را داشت . بلآخره همه چیز تمام شده بود و
حالا فقط خودش مانده بود با خورشید .
مقابل مغازه گل فروشی ایستاد و داخل رفت و سفارش دست گل
بزرگی از گل های رز زرشکی رنگ را داد ………. امروز روز
مهمی برای زندگی آنها بود و نمی خواست دست خالی به خانه
برگردد ……… مخصوصاً که می دانست خورشید بدون آنکه
حرفی بزند و یا چیزی به روی خودش بیاورد ، این روزها فشار
روحی و جسمی زیادی را تحمل کرده بود .
دست گل به دست و به همراه جعبه ای شیرینی به سمت خانه
راه افتاد ……… برای دیدن خورشید بی قرار بود و لحظه شماری
می کرد .
پله های ایوان را دو سه تا یکی کرد و بالا رفت ………. با رسیدن
به اطاق مشترکشان ، آرام در را باز کرد و نگاه خورشید به
سرعت سمتش برگشت ……… تمام این ساعاتی که امیرعلی رفته
بود ، خورشید لحظه به لحظه اش را میان استرس و اضطراب های
خفقان آورد دست و پا زده بود .

نگاهش روی دسته گل بزرگ در دست امیرعلی و جعبه شیرینیِ
در آن یکی دست او چرخ خورد .
– سلام . باالخ۵ره اومدی ؟
امیرعلی نزدیکش رفت و لبه تخت نشست و خم شد و پیشانی
خورشید را عمیق و پر مهر بوسید .
– سلام . آره برگشتم ……… برگشتم که بگم از این لحظه به
بعد ……..فقط خودم و خودتیم ……… تقدیم به تنها زن زندگیم .
و دسته گل را تا صورت خورشید بالا برد و لبان خورشید را به
لبخند پت و پهنی باز کرد .
– عاشقتم امیرعلی ……… این گلای قشنگ بهترین هدیه ای بود
که می تونستی الان بهم بدی .
– قابل خورشید خودم و نداره .
خورشید در حالی که توان گرفتن نگاهش از او را نداشت ، با
عشق بینی به گل ها نزدیک کرد و با نفس عمیقی بو کشید .
– باورم نمیشه که بالاخره همه چی تموم شده باشه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
1 سال قبل

امیدوارم دیگه این لیلای خر یا هر اسکلی دیگه کارشون نداشته باشه

نازلی
نازلی
1 سال قبل

نمیدونم چرا ته دلم گواهی نمیده ک این خوشحالیا قراره طولانی باشه😔😔😔😭😭😭

Ana
Ana
1 سال قبل

خوب اینم از این

رمان خور
1 سال قبل

دیگه مشکلی براشون پیش نیاد…
تتتررروخدااا🙏

نازلی
نازلی
1 سال قبل

میسی فاطمه جانم😍😘😘😘😘😘😘

فاطی بلا
فاطی بلا
1 سال قبل

اخیش از شر این لیلا هم خلاص شدن
فک کنم چیز دیگه ای نمونده ک رمان تموم بشه ⁦❤️⁩

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x