رمان شاه خشت پارت 38

3.8
(4)

 

 

 

 

سهند و سِدا برخلاف ما بیرون از آب بودند.

 

تلاش من برای شنا کردن، منجر به دست‌وپازدن احمقانه‌ای در آب شد که انصافاً حظ وافری همراه داشت.

 

برخورد شن‌های معلق در آب روی تنم و گاهی حرکت خزه‌ها، فقط در ابتدا ترسناک بود، خیلی سریع عادی شدند.

 

آب تا سینه‌ام می‌رسید و برخورد امواجش که حالا با فاصله گرفتن از ساحل، آرام و آرام‌تر می‌شدند، لذتی بود بی‌بدیل.

 

بی‌احتیاطی بود یا بدشانسی، نمی‌دانم، به‌سمت دریا بیشتر کشیده شدم و یک لحظه شد که حتی نوک انگشتان پایم هم به کف آب نمی‌رسید.

 

قبل‌از این‌که فرصت هول‌کردن داشته باشم، دستی زیر بازویم را گرفت.

 

_ نترس.

 

دستم را دور گردنش حلقه کردم.

 

_ برگردیم، پاهام نمی‌رسه کف آب. عمیقه!

 

_ نشنیدی گفتم نترس؟

 

تلاشم برای دست‌وپازدن به‌سمت ساحل نتیجه نمی‌داد، شازده مثل ستونی ثابت مانده بود.

 

_ بابا نترسیدن که زوری نمی‌شه، الآن غرق می‌شم، خونم می‌افته گردنتون.

 

سرم را به‌سمت خودش کشید و لب‌هایم را لمس می‌کرد. مردک نفهم شل‌چیز، وسط آب!

 

یک قُلُب آب دریا را نوش جان کردم و عین خیالش نبود، با ترس من تفریح می‌کرد.

 

_ سرورم، این چکاریه خب، زمین سفت رو که خدا از بندگانش نگرفته؟

 

_ این حالت ترسیدنت برام جالبه.

 

_ برای خودم جالب نیستا! تازه من بترسم، امکان بالا آوردنم بیشتر می‌شه.

 

 

 

 

برخلاف توقعم، عکس جهت ساحل حرکت کرد و من هم چسبیده به گردنش.

 

_ فعلاً که جات بد نیست.

 

_ خب بخش سواری گرفتن از شما که خوبه…

 

جمله‌ام تمام نشده بود که دستم را از دور گردنش باز کرد و مثل سنگ زیرِآب رفتم.

 

بازهم چند قُلب آب خوردم و آب شوری که وارد بینی‌ام شد، تا مغز سرم را سوزاند. مردک نامرد!

 

این‌بار دستش دور کمرم نشست و روی آب آمدم.

 

 

_ از من راحت نمی‌شه سواری گرفت، تبعات داره!

 

_ بله، متوجه شدم، یه‌هو زیرپای آدم‌و خالی می‌کنین.

 

این‌بار دستش زیر تیشرت نخی چسبیده به تنم رفت.

 

_ مرزهای فشن رو در انتخاب لباس شنات جابه‌جا کردی.

 

پوست تنم منقبض از ترس، دون‌دون شده بود.

 

_ وای! واقعاً جای مناسبی نیستیما، سرورم. بچه‌ها هم توی ساحل نشستن. تازه محافظا احتمالاً دارن با دوربین نگامون می‌کنن.

 

_ بچه‌ها سرشون گرم بازیه، محافظا هم دوربین زیرآب ندارن، فقط دوتا کله می‌بینن. تنها مشکل اینه که…

 

چشمکی زد.

 

_ با این گونی تنت، هیچ احدی رو تحریک نمی‌کنی.

 

پارچه لباسش را چنگ زدم که ادامه داد:

 

_ به‌هرحال هرموقع که اراده کنم باید در خدمت باشی.

 

رسماً یاد سریال امیرکبیر افتادم.

 

_ قبله عالم به سلامت باشند!

 

نفسش را بیرون داد و به‌سمت ساحل رفت.

 

به‌محض رسیدن پایم کف آب، رهایم کرد و خلاف جهت شروع به شنا کرد، این‌بار به تنهایی.

 

 

 

 

خودم را به ساحل رساندم، پاهایم می‌لرزیدند، مخلوط شعف و سرما.

 

سهند حوله‌ای را سمتم گرفت.

 

_ بپیچ به خودت، پری، لباسات خیسه، باد میاد.

 

این پسر ذاتاً مهربان بود.

 

حوله شنا را دور خودم پیچیدم و روی شن‌ها نشستم.

 

-‌ پری، زمین نشین، بیا اینجاآفتاب بگیریم.

 

سرم را کمی چرخاندم، چند صندلی ساحلی، با سایبانی بزرگ بالای سرشان. مطمئنم که زمان آمدن ما به ساحل، این تشکیلات وجود نداشت. سهند جواب سوال نپرسیده‌ام را داد.

 

-‌ بابا عادت داره بعد از شنا، آفتاب بگیره، روی شن هم خوشش نمیاد بخوابه.

 

-‌ بله، قبله عالم حساسن!

 

زیرلب گفتم، سهند چیزی نشنید.

 

روی صندلی ساحلی دراز کشیدم، اگر لیوان آب‌میوه با نی هم به دستم می‌دادند، یاد فیلم‌های هالیوودی می‌افتادم.

 

-‌ سهند، می‌گما … تو … یعنی مامان شما هم قجر بودن؟ مثل پدرت؟

 

انگار سوالم را دوست نداشت، اخم‌هایش درهم رفت.

 

-‌ چه اهمیتی داره؟ قجر یا هرچی؟

 

-‌ ولش کن سهند، ببخشید که چرت پرسیدم، ناراحت نشو، باشه؟

 

سرش را پایین انداخت.

 

-‌ بدم میاد از همه‌شون.

 

خواستم حرفی بزنم که خواهرش صدایش کرد…

 

دراز کشیدم و چشمانم را بستم. آفتاب زحمت خشک‌کردن لباس‌های خیسم را کشید، حرارتش تنم را هم گرم می‌کرد، حس خماری و خلسه بی‌نظیری بود ولی … یک‌مرتبه سایه شد و کسی صدا زد.

 

-‌ بلندشو، حوله منو بده! گربه‌های اندرونی هم اندازه تو نمی‌خوابیدن.

 

آه که قبله عالم بودند و سایه‌شان را بر سرم فکنده! چه افتخاری برای این بنده حقیر!

 

 

 

-‌ پریناز، کَری، پاشو حوله منو بده!

 

از جایم بلند شدم و حوله را به دستش دادم.

 

-‌ انصافا، دست مبارک رو دراز می‌کردین، این حوله می‌اومد توی مشتتون، حنجره همایونی هم بابت هوار زدن آسیب نمی‌دید.

 

خودش را روی صندلی ولو کرد.

 

-‌ یک روز بالاخره فلکت می‌کنم، شرط می‌بندم که خیلی هم زیاد منتظرت نذارم، به زودی!

 

-‌ سرورم باز که خشونت در شما حلول کرد.

 

یک ساعد را روی چشم‌هایش گذاشت.

 

-‌ جای حرف بی‌ربط، برو ببین آب میوه من کدوم گوری مونده!

 

نیم‌خیز شدم که یکی از محافظین را، سینی آب میوه به دست دیدم.

 

-‌ اومد، آب میوه هم رسید.

 

نمی‌دانم چه فکری کرده بودند که سینی حاوی دولیوان بود. حتما یکی برای من!

 

سهمم را برداشتم و حین مزه‌مزه کردن آب پرتغال به دریا خیره شدم. عجب روزی! پر از هیجان و تا به این لحظه، مملو از شادی!

 

-‌ می‌گم… سرورم، امروز روز خفنی بود، البته به لطف شما. من راستش تاحالا از ترس غرق شدن، توی آب دریا نرفتم ولی خیلی خوب بود، یعنی … ترسیدما! اونجاش که کله منو کردین زیرآب واقعا اشهدم رو خوندم، کلی هم آب خوردم… ولی هیجان داشت، عالی… یعنی مرسی!

 

نه جوابی داد، نه پوزخندی، نه اخمی! هیچ!

 

-‌،سرورم، تشکر کردما!

 

ای بابا، مردک خوابیده، با دیوار حرف می‌زدم. مگر مجبورش کردند که با این سن و سال، اینهمه شنا کند، بعد به من می‌گفت “گربه اندرونی”، خودش پیشی‌السلطنه بود. تازه آب‌میوه‌اش هم گرم می‌شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۵۷۴۴۷

دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.2 (32)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۲۰۰۵۳۸۹

دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:///
:///
10 ماه قبل

وای عالی بود شادم میکنی با این رمانت همه غمارو میشوری میبری😂😂❤❤

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط :///
Fatmagol
Fatmagol
10 ماه قبل

خوشم میایدازقلمت دمت گرم ابجی
پیشی السلطنه😂😂😂😂

Raha
Raha
10 ماه قبل

پیشی السلطنه؟ 😂 😂 مردم از خنده
این رمان عالیههه=)

...
...
10 ماه قبل

این دیگه نوبره! ب زور میگه نباید بترسی:/

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط ...
خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

خیلی خوب بود😁

Bahareh
Bahareh
10 ماه قبل

واای پیشی السلطنه رو خیلی باحال اومدی نویسنده جان دمت گرم.

camellia
camellia
10 ماه قبل

کِیف کردم آی کِیف کردم…😘😍

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x