رمان عشق صوری پارت 182
چرا همه جوره داشت آزارم میداد… اونقدر غرق در فکر کردن به بدبختی ها و گرفتاری ها و گریه کردن و اشک ریختن بودم که متوجه نشوم فرزاد اومده داخل اتاق. و اینو وقتی متوجه شدم که نشستنش رو روی تخت احساس کردم. دستمو گرفت و عاجزانه گفت: -گریه نکن…لطفا! اصلا فکر نمیکردم بخواد بیاد اینجا. از حضورش توی