تا صدای تق تق کفش پاشنه بلند و نزدیک شدنش رو به خودم احساس کردم تکیه ام رو از جایی که بهش لم داده بودم برداشتم و سرم رو به آرومی چرخوندم به همون سمت. مونا بود و امیر هم پشت سرش. اون چند قدم باقیمونده رو دوید سمتم…
پامو زمین کوبیدم و با لجاجت و البته اطمینان زیاد گفتم: -من باتو هیچ جا نمیاااام… دیگه نتونست خودش رو کنترل بکنه. یه آن از کوره در رفت و هجوم آورد سمتم و حتی دستش رو برد بالا که بزنه تو گوشم و همزمان گفت: -دختره ی کله شق……
منو برد سمت ماشینش تا سوار بشیم. اما من نمیخواستم بیشتر از این همراهیش کنم. دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و دیگه قدمی برنداشتم. وقتی متوجه ایستادنم شد خودش هم ایستاد و سرش رو چرخوند سمتم. زل زدم توچشمهاش وپرسیدم: -کی بهت خبر داد !؟ نفس عمیقی کشید…
اون بگو مگو ها اونقدر بالا گرفته بود دیگه نتونستم ساکت بودم. احساس کردم این منم که باید به همچی خاتمه بده چون عامل بهم ریختگی شبصون خودم بودم. برای همین از جا بلند شدم و داد زدم: -تورو خدا بس کنید! نفس زنون به صورتهاشون نگاهی گذری انداختم.…
آقا رهام نفسش رو کلافه و عصبانی بیرون فرستاد و بعد گفت: -همین امشب واسه همیشه قید شیوا رو میزنی.واسه همیشه… دیگه برام هیچی مهم نبود.مهم نبود که همچین چیزی رو از شهراممیخواد. مهمم نبود که قاطع و محکم ازش میخواد قیدمو بزنه. من حتی شهرام رو نگاه نکردم…
آقا رهام دیگه نتونست شهرام و حرفهاش رو تحمل کنه. به سمتش پا تند کرد و با گرفتن دو طرف کاور پیراهن تن شهرام گفت: -دهنتو ببند شهرام! دهنتو ببند! تو خجالت نمیکشی؟ هااان ؟ خجالت نکشیدی با این دختر دوست شدی !؟ یک سرو یک گردن از پدر…
حس میکردم چیزی ازم باقی نمونده…چیزی جز یه جسم. من تنها بودم و احساس غربت میکردم. احساس بی کسی! احساس نداشتن حامی… احساس نداشتن کسی که ازم حمایت بکنه! آقا رهام سکوت سنگین رو شکست و بازهم پرسید: -شیوا…حرف بزن…بگو چرا…چرا اینکارو کردی هان !؟سرتو بالا بگیر و تو…
سرم خم خم بود و نگاهم خیره به زمین. آقا رهام با ابروهای درهم گره خورده عکسهایی که تو گوشی ژینوس بودن رو یکی یکی نگاه میکرد و هرازگاهی ناباورانه لبهاشو وا میکرد و نفسش رو میداد بیرون. و مامان … دست به سینه و صم بکم نشسته بود…
صدای تالاپ تلوپ و قلبم و سنگینی نگاه های مامان و ژینوس تاب و توانمو ازم گرفت. نه! دیگه نمیشد از این نگاه ها فرار کرد. نمیشد حقیقت رو کتمان کرد. سرم رو با شرمندگی پایین انداختم و لبهامو روهم فشردم. آخه باید چی جواب میدادم !؟ ژینوس یا…
بی دفاع و شرمنده ایستادم و به ژینوس خیره شدم. نه را پس داشتم نه راه پیش. اصلا مگه میشد دیگه از این ماجرا قسر در رفت؟ اون حالا دیگه میدونست من کی هستم. خیلی خوب هممیدونست. انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و ناباورانه پرسید: -چی !؟…
نفسم تو سینه حبس شد وقتی نگاه هامون خیره موند رو صورت همدیگه! شد اون چیزی که نباید میشد و دیگه نمیشد جمعش کرد! بی حرکت یا بهتر بود بگم بدون اینکه توان جنبیدن داشته باشم تو همون حالت مجسمه مانند موندم و تکون نخوردم. تلفن همراه توی دستش…
عاجزانه نگاهش کردم. نمیتونستم اینجا بمونم اما به همون اندازه که من علاقه ای به اینجا موندن نداشتم به همون اندازه اون اصرار داشت باید بمونم چون نقشه های زیادی برام داشت. به زعم اون امشب واسه من یه فرصت طلایی به حساب میومد. ولی موندن ابدا به صلاح…
سر لج و اجبازی چه کارهای احمقانه ای که انجام ندادم و جه حرفهای احمقانه ای که نزدم. احمقانه !؟ نه…شاید هم خیلی احمقانه نباشن. شهرام میخواست ازدواج کنه و فراشب، شبی بود که میخواستن به صورت جدی قرارمدارهاشون رو بزارن پس این تلخی یه کابوس نبود. یه واقعیت…
آقا رهام بی خبر از احساسی که پسر خودش و دختر زنش بهمدیگه داشتن با هیجان و لحنی بشاش و شاد گفت: -شام رو تو باغ پشتی میخوریم…بساط چایی و قلیون هم تو حیاط…تاریخ رو هم همون شب مشخص میکنیم! هدیه ی شب عروسی من بهتون خونه ویلاییه اقدسیه…
ریشه ی موهام درد گرفته بود و این درد اونقدر بد بود که مجبور شدم لباسهای توی دستمو رها کنم اما حتی اون لحظه هم کم نیاوردم و گفتم: -غلط کردی! سر لج تو هم که شده حتما زودتر از خودت ازدواج میکنم! بدبخت هم اگه شدم شدم به…