رمان مانلی Archives - صفحه 5 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان مانلی

رمان مانلی

رمان مانلی پارت 48

  «پارت جدید تقدیم نگاهتون 😌🫂»         روز بعد در تمام طول مدت کاری به فریا و مهمانی شب فکر می‌کرد.   نمی‌دانست این با عجله دست به‌کار شدنش درست است یا نه!   فقط می‌خواست به همه نشان دهد که آنائلش برای اوست.   به اندازه‌ی کافی دیر شده بود و حالا که به‌قدری قدرت داشت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 47

      با خنده‌ی عمیقی خم شد و جسم پشمالو و نرم را در آغوش کشید. _چه‌طوری پسر؟ خوب شدی. ها؟ چقدر سنگین شدی توله سگ!   احسان خندید و با پلاستیک وسایل جیمی و ساک کوچکی وارد خانه شد. _امروز دامپزشکش زنگ زد مثل این که گوشیت خاموش بود من رفتم دنبالش آوردمش.   جیمی را که حسابی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 46

      با خنده از روی تخت بلند شد و با تاسف نگاهم کرد. _دارم بهت التماس می‌کنم دهنت رو ببندی فریا… می‌گم از این خبرا نبود فقط با هم حرف زدیم!   پوفی کشیدم و موهایم را باز کردم. _چه‌قدر خشک و خالی و حوصله سر بر! باز قرار ما لااقل یه‌کمی دستمالی توش داشت.   خشک شده

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 45

#سلام بچه ها ، ب لطف یکی از بچه ها این رمانو پیدا کردیم فقط ی توضیح کوچولو بدم اینکه مانلی اینجا ب اسم «فریا» هستش، فک کنم کانال قبلی اسمشو تغییر داده برا خودش! تا جایی که پارت داره براتون میذارم، زیادم نیست😏 بریم برا پارت بعد سااال😂»         سریع گفتم: نری بهش بگی این حرفا

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 44

#پارت_44   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نفس سنگینی کشید و با صورتی سرخ شده نگاهم کرد.   بی‌هوا دستش را جلو آورد و صورتم را کف دستان بزرگش فشرد.   خیره در چشمانم خیلی جدی لب زد: هرچی که اون نریمان احمق گفته رو فراموش می‌کنی آنا فهمیدی؟   تکانی به صورتم داد جوری که انگار داشت حرف‌های نریمان را از سرم می‌تکاند.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 43

#پارت_43 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• (پارت جدید تقدیم نگاهتون  ببخشید دیر شد، نبودم کلا ☺️🙋🏻‍♀️) تا وقتی به سمت صندوق‌دار برود مدام به عقب می‌چرخید و مرا چک می‌کرد.   انگار چشمش ترسیده بود.   بدون کو‌چک‌ترین مخالفتی منتظرش ماندم.   دلم می‌خواست حرف بزنیم تا هدفش را از این کارها و حرف‌هایی که بین او و احسان رد و بدل شده بود

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 42

#پارت_42 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   نفس‌های عمیقش روی مو‌هایم می‌نشست و سنگینی نگاهش داشت معذبم می‌کرد!   لبم را تر کردم و به آرامی گفتم: اگه کارت تموم شده برو بیرون لباسم رو عوض کنم.   سیبک گلویش تکانی خورد و قدمی به عقب برداشت.   نگاهش را دزدید و جواب داد: خودت پسندیدی؟   سرم را تکان دادم. _خوبه خوشم اومد…

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 41

#پارت_41   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کمی خودم را پوشاندم و با احساس خجالت لب گزیدم. _واقعا افتضاحه! زودتر عوضش کن یکی دیگه واسه‌ت بیارم. البته اگه خوشت اومد واسه‌ت می‌خرم که یه وقت تو دلت نمونه ولی حق نداری توی این مهمونی بپوشیش!   لب‌هایم را ورچیدم و با ناراحتی نگاهش کردم. _واقعا انقدر زشت شدم که نمی‌خوای منو این‌جوری با خودت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 40

#پارت_40   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• لب‌هایم از هم باز ماند و مات شده نگاهش کردم.   احسان تک سرفه‌ای کرد و چشم و ابرویی برای صورت بی‌خیال نامی آمد.   به سمتم برگشت و نگاهی به صورت خشک شده‌ام انداخت. _چیشده؟   سریع جواب دادم: الان داری باهام شوخی می‌کنی دیگه؟ می‌خوای منو بپیچی تو گونی ببری؟ حالا که قراره هیچکس بهم

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 39

#پارت_39 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   به‌محض پیاده شدنمان از ماشین دوباره دستم را میان دست‌های مردانه‌اش قفل کرد که باعث شد متعجب نگاهش کردم. _قول دادیم تموم شد دیگه می‌تونی دستم رو ول کنی.   شانه‌اش را بالا انداخت و مستقیم نگاهم کرد. _می‌دونی از کی منتظر چنین روزی هستم؟ فکر کردی این فرصت رو از دست می‌دم؟   شوکه نگاهش کردم.

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 38

#پارت_38   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نچی کرد. _با طعنه و کنایه با من حرف نزن  اگه دل‌خوری هست مستقیم بهم بگو!   به بیرون خیره شدم و بی‌تفاوت جواب دادم: من حرفی باهات ندارم نامی ولی فکر کنم تو خیلی حرفا تو گلوت مونده بریز بیرون سبک شی شاید فهمیدیم علت این بدخلقیات چیه.   با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت. _علت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 37

#پارت_37   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نگاهش روی صورتم در حرکت بود و از آن عصبانیت اولیه فقط اخم ظریفی باقی مانده بود. _تو چرا چشم‌هات از مال من روشن‌تره؟   ابروهایش بالا پرید و با تعجب نگاهم کرد. _چی؟!   چانه‌ام را بالا گرفتم. _دارم راجع‌به چشم‌هات حرف می‌زنم!   کمی خودش را عقب کشید و به آرامی گفت: ولی من یادم

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 36

#پارت_36   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• همین هفته‌ی پیش بود هرچقدر با باربد التماسش کردیم که به مهمانی تولد یکی از بچه‌ها بروم اجازه نداد و در آخر باربد مجبور شد تنها برود.   حال فقط با یک کلام حرف نامی بدون آن‌که بپرسید کجا و برای چه‌کاری می‌رویم رضایت داده بود.   به حق چیزهای ندیده!   لباسم را با یک شلوار

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 35

#پارت_35 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•   سر ظهر بود که از رختخواب بلند شدم و با همان موهای درهم تنیده و لباس خواب گشاد و به قول فرشته عجیب و غریب  از اتاق بیرون رفتم.   مشغول مالیدن چشم‌هایم بودم و تلوتلو خوران به سمت سرویس می‌رفتم که با شنیدن صدای مامان زهره سرجا خشکم زد. _این چه سر و وضعیه مانلی ؟

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 34

#پارت_34   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• _آخ من به تو یه درس عبرتی نشون بدم که چهارتا ازش بزنه بیرون مانلی برو به جون خودت دعا کن برام عزی…   حرفش را نصفه رها کرد و حرصی گفت: با کدوم بی‌پدری راه افتادی داری می‌ری؟ ببینم اون پسره باربد اومد دنبالت؟   صدای گوشی را کم کردم تا به گوش راننده نرسید و

ادامه مطلب ...