#پارت_41
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
کمی خودم را پوشاندم و با احساس خجالت لب گزیدم.
_واقعا افتضاحه!
زودتر عوضش کن یکی دیگه واسهت بیارم.
البته اگه خوشت اومد واسهت میخرم که یه وقت تو دلت نمونه ولی حق نداری توی این مهمونی بپوشیش!
لبهایم را ورچیدم و با ناراحتی نگاهش کردم.
_واقعا انقدر زشت شدم که نمیخوای منو اینجوری با خودت ببری؟
لبهایش را بههم فشرد و چند لحظه سکوت کرد.
به چشمانم خیره شد و کلافه دستی به صورتش کشید.
_نه… نه من کی گفتم زشت شدی مانلی؟
فقط این لباس واسه مهمونی پیش رو انتخاب افتضاحیه…
نفس سنگینی کشید.
_میدونی… فضا نمیپسنده!
آهانی گفتم و بیخیال ناراحتیام شدم.
_باشه پس به احسان بگو اگه لباس دیگهای تو این سبک داره بده پرو کنم…
چپ چپی نگاهم کرد که اصلاح کردم.
_البته کمی مناسبتر…
نگاه آخری به لباسم انداخت و همانطور که در را میبست زیر لب گفت: احسان نه و آقا احسان!
همانطور که زیپ لباسم را از بغل باز میکردم غر زدم: تبریک میگم مانلی یه دایی خسروی دیگه هم به زندگیت اضافه شد.
چند لحظه بعد چند تقه به در خورد.
کمی لای در را باز کردم و دستم را بیرون بردم.
_بده بیاد.
لباس را به دستم داد و در را بست.
نگاهی به رنگ مشکی لباس انداختم و با احتیاط آن را به تن کردم.
مدلش تقریبا شبیه به قبلی بود. با این تفاوت که آستین و کمرش لخت نبود و بهجای آن چاک زیبا و بلندی داشت.
دامن لباس را روی پاهایم مرتب کردم و یقهی دلبری و باز لباس را کمی بالاتر کشیدم.
پیراهن حسابی روی پستی و بلندیهای تنم نشسته بود ولی خب هنوز دلم دنبال لباس قبلی بود!
_پوشیدی؟
در اتاق را باز کردم و رو به رویش ایستادم.
_چهطوره؟
ایندفعه به ایستادن در چارچوب در بسنده نکرد و قدمی داخل اتاق گذاشت که باعث شد کمی عقبتر بروم و به آینه بچسبم.
نگاه موشکافانه و عجیبش را به سر تا پایم دوخت.
_برگرد زیپ لباست رو ببندم.
از این حجم نزدیکی کمی احساس گرما و خجالت کردم.
_یهکمی میری عقبتر؟ دارم له میشم.
فکر کنم اتاق پرو واسه یه نفره.
خیره نگاهم کرد و خندید که نفسهای گرمش روی پوستم نشست.
_من که راحتم… برگرد بچه انقدر لوس نباش.
چپ چپی نگاهش کردم و به عقب چرخیدم.
از آینه نگاهی به او که پشت سرم ایستاده و با احتیاط مشغول بالا کشیدن زیپ لباسم بود انداختم و لب گزیدم.
بعد از این همه سال دوری زیادی حس نزدیکی میکرد!
زیپ لباسم را بالا کشید ولی دستش را عقب نکشید بهجای آن انگشتانش را میان موهایم فرو برد و کش را از موهایم باز کرد.
فر درشت موهایم که روی شانههایم را پوشاند نگاه پر رضایتش برق زد و از آینه به چشمانم خیره شد.
_این شد یه چیزی!
به چشمهایش که نگاه کردم چند لحظه مکث کرد و در سکوت به تصویری که آینه نشانمان میداد خیره شد.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
چرا پارت نمیدی
شرمنده عزیزم… چن روزی درگیرم. شاید دیر شه بازم.. الانو گذاشتم
مرسی عزیزم،اگه سختته ی چند وقت پارت گذاریو تعطیل کن بابا ب کارت برس🙂
ندا پارت میخام🥺
گذاشتم عزیزم..
اووو مااای گاد 👀✨
کاش موهای منم فر بود😭
به روز نیک کسان گفت غم مخور زنهار بسا کسان که بروزگارتوآرزومندند
واقعا نامی عشقههههه😂😂
مرسی ندایی جونم
تروخدا نویسنده خوبه گفتیم زیاد طول نده الان فقط ۳ پارت سر لباس داریم اخه تو این نکن کش نده رمان از چشم میوفته
خدایی راست میگه این بنده خدا چیه آخه انقد طولش میدی😕
دلم با نامی صاف نمیشه تو ماتح نروعه بچم 😂 ولی عالی بود مثل همیشه