#پارت_35
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
سر ظهر بود که از رختخواب بلند شدم و با همان موهای درهم تنیده و لباس خواب گشاد و به قول فرشته عجیب و غریب از اتاق بیرون رفتم.
مشغول مالیدن چشمهایم بودم و تلوتلو خوران به سمت سرویس میرفتم که با شنیدن صدای مامان زهره سرجا خشکم زد.
_این چه سر و وضعیه مانلی ؟
بدون این که به سمتش برگردم جواب دادم: از خواب بیدار شدم دیگه انتظار دکلته و آرایش خلیجی داری؟
لحن پر حرص مامان باعث شد بیشتر به حرفهایش توجه کنم.
_مهمون داریم بیا برو تو اتاقت سر و وضعت رو مرتب کن!
سریع به عقب برگشتم و از راهرو نگاهی به هال انداختم.
با دیدن نامی که روی مبل نشسته و با نگاهی خیره سر تاپایم را براندار میکرد چند لحظه ماتم برد.
_با توام مانلی…
با شنیدن اخطار مامان زهره سریع عقب گرد کردم و وارد اتاقم شدم.
دقیقا یک روز بعد از آن بحث احمقانهی بینمان اینجا چه میکرد؟
همانطور که لباسهایم را عوض میکردم و موهایم را مرتب میکردم به این فکر کردم شاید برای اجازه گرفتن از مامان زهره آمده باشد.
کم کم لبخندی روی لبهایم نشست.
آماده بودم تا مامان زهره یه نه محکم در صورتش بکوبد و او را به سمت خانهاش روانه کند.
بعد از مرتب کردن سر و وضعم و شستن صورتم به سمت هال به راه افتادم و روی دورترین مبل از نامی نشستم.
نگاهی خیرهاش باعث شد چشمهایم را به صورتش بدوزم و سرم را به دوطرف تکان دهم.
اخمی به صورت طلبکارم کرد و به سمت مامان زهره چرخید.
_مانلی رو میبرم بیرون تا لباس مناسب تهیه کنیم. سهشنبه هم میام دنبالش.
با چنان اعتماد به نفسی با مامان صحبت میکرد که انگار مامان حق نداشت حرفی جز چشم به زبان بیاورد!
ابرویی بالا انداخته و به صورت اخمآلود مامان نگاه کردم.
بالاخره بعد از چند لحظه به حرف آمد.
_باشه. هرجور خودتون صلاح میدونید!
با شنیدن جواب مامان زهره چشمهایم تا آخرین حد گرد شد و با لبهایی بازمانده نگاهش کردم.
_چی؟ مامان اصلا خودت شنیدی چی گفتی؟
چپ چپی نگاهم کرد.
_گفتم میتونی بری… مگه خودت همیشه بهخاطر اینکه نمیذارم جایی بری سرم غر نمیزنی؟ حالا که پسر عمهت هم هست خیالم راحته برو مهمونی حال و هوات عوض بشه!
با ناباوری سرم را به دوطرف تکان دادم.
_تو کی هستی؟ با مامان من چیکار کردی؟
زود باش از سرش بیا بیرون اهریمن!
صدای خنده آرام نامی باعث نشد چشم از صورت سرخ شدهی مامان زهره بردارم.
_چی میگی بچه حالا من شدم اهریمن؟
نامی سریع گفت: این چه حرفیه زن دایی مانلی داره شوخی میکنه.
رو به من اشاره زد.
_پاشو برو حاضر شو دیر میشه دختر.
سریع از جایم پریدم و به سمت اتاق به راه افتادم.
باورم نمیشد این حرفها را از زبان مامان زهره میشنیدم.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤