با خندهی عمیقی خم شد و جسم پشمالو و نرم را در آغوش کشید.
_چهطوری پسر؟ خوب شدی. ها؟
چقدر سنگین شدی توله سگ!
احسان خندید و با پلاستیک وسایل جیمی و ساک کوچکی وارد خانه شد.
_امروز دامپزشکش زنگ زد مثل این که گوشیت خاموش بود من رفتم دنبالش آوردمش.
جیمی را که حسابی سنگین شده بود روی زمین گذاشت که پارسی کرد.
_آروم باش پسر… واسه خودت غولی شدی یهکم مراعات کمر منم بکن.
دستش را روی شانهی احسان گذاشت.
_دمت گرم رفیق تورو نداشتم چیکار میکردم؟
احسان خندید و خودش را روی مبل انداخت.
_همین که مثل آدم زندگی کنی برای من کافیه!
نامی روی مبل نشست و جیمی پارس کنان سرش را روی پای او گذاشت تا نوازشش کند.
دستش را روی سر سگ نژاد شیبا اینویی که دو سال پیش از ژاپن با خود آورده بود کشید و حواسش را به احسان داد.
_مگه الان مثل آدم زندگی نمیکنم؟
احسان نیشخندی روی صورتش نشاند.
_بهنظر میرسه این دو سالی که با جیمی گذرونی خلق و خوی خودش رو گرفتی… قبلا انقدر پاچه گیر نبودی!
گوشهی لبش را جوید و اخمی کرد.
_تو از چیزی خبر نداری احسان!
احسان خندید و ناباور نگاهش کرد.
_هیچکس مثل من از جزئیات همهچیز باخبر نیست نامی… انگار یادت رفته چندساله شبیه دیوونهها برای بهدست آوردن این دختر مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین پریدی!
کمی به سمتش خم شد و عصبی ادامه داد: حالا که بهش رسیدی جفتک میندازی؟
جیمی که متوجهی عصبانیت احسان رو به صاحبش شده بود کمی نیمخیز شد و پارسی سر داد که نامی سریع دستش را روی کمرش گذاشت.
_بشین جیمی!
جیمی سر جایش نشست و احسان چشمانش را ریز کرد.
_میگم خلق و خوی جفتتون مثل همدیگهست بهت بر میخوره!
نامی دستی به ریشهایش کشید.
_احسان تو رفتارش رو با من ندیدی باهام مثل دشمنش حرف میزنه انگار یادش رفته من همونیم که نصف زندگیش رو باهاش گذروند…
احسان ابرویی انداخت.
_و نصف دیگهی زندگیش رو توی حسرت رفتنت گذروند!
تو اوج نیازش یههو ولش کردی و بدون هیچ توضیحی رفتی. انتظار داری بعد از این همه سال با آغوش باز ازت پذیرایی کنه؟
حق داره به رفتارات مشکوک باشه!
نچی کشید و کلافه سرش را تکان داد.
_میگی من چیکار کنم احسان؟
اجازه بدم هررفتاری که میخواد از خودش نشون بده؟
احسان چپ چپی نگاهش کرد.
_بچه که نیست بخوای تربیتش کنی. بزرگ شده خانم شده. در ضمن اون فقط در برابر تو اینجوری عکسالعمل نشون میده چون تو هم مثل آدم رفتار نمیکنی که همهش میخوای ببریش زیر سلطهی خودت. جای این که مثل مردای متحجر دنبال قدرتنمایی باشی یه کمی آروم باش عقب بایست با رفتاراش آشنا شو و سعی کن باهاش کنار بیای اینطوری شاید اصلا لازم نباشه هیچکدومتون تغییر کنید!
نامی جیمی را از روی پایش کنار کشید و بلند شد.
_فعلا که بعد از این همه بدبختی و انتظار خانم امروز لطف کرد و بهم دست رفاقت داد… قهوه میخوری؟
احسان با خنده سر تکان داد.
_آره میخورم… پس الان دیگه با هم رفیق شدین؟ امیدوارم نخواد تورو با دوست پسرش آشنا کنه!
خشک شده به سمت احسان چرخید.
_مگه دوست پسر داره؟
احسان خواست چیزی بگوید که بیهوا بهسمتش خیز برداشت.
_تو این چندوقت که دنبالش بودی چیزی ازش دیدی؟ با کسی در ارتباطه؟
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
احسان با چشمانی از حدقه در آمده خودش را عقب کشید.
_نه مرد حسابی من کی چنین حرفی زدم؟ واقعا وقتی حرف از فریا باشه غیرقابل کنترل میشی. به خودت بیا مرد!
نامی سرجایش ایستاد و با اخم گفت: پس غلط کردی چنین حرفی از دهنت در اومد مرتیکه مگه من سر فریا با کسی شوخی دارم؟
احسان همانطور بهسختی جلوی خندیدنش را گرفته بود گفت: تو با این اخلاقای گوهه جدیدت چهطوری فرداشب با اون لباس میخوای ببریش مهمونی؟
نامی لبهایش را بههم فشرد و به دغدغهی جدیدش اندیشید.
خجالتآور بود شعبهی دوم شرکت پدرش در فرانسه درحال ورشکستگی بود و نامی به تنها چیزی که فکر میکرد فریا بود!
_لااقل از طلاییه درست و درمونتره اگه روی این یکی هم ایراد میذاشتم دیگه باهام نمیومد!
احسان تک خندهای کرد.
_خوشم میاد خوب ازش حساب میبریا.
لیوان قهوه را روی میز گذاشت و چشم غرهای به احسان رفت.
_اومدی اینجا بری روی اعصاب من؟
احسان ذوق زده نگاهش کرد.
_نه فقط از این دختره خوشم اومده. قدرتش روی تو منو سر شوق میاره!
نامی فنجان قهوه را برداشت و خیره نگاهش کرد.
_اول این که غلط میکنی از فریا خوشت میاد… دوم این که اگه میخوای با نقص عضو برنگردی خونهت همینجا این بحث رو تمومش کن.
احسان نگاهی به جیمی که آمادهی حمله بود انداخت و پوفی کشید.
_خیلی ضدحالی پسر… بههرحال من تا فرداشب همینجا هستم و مجبوری زر زرهام رو تحمل کنی پس ظرفیتت رو ببر بالا.
نامی باتعجب نگاهی به کیف کوچکی که روی مبل افتاده بود انداخت.
_تا فرداشب اینجا بمونی که چی بشه؟
ابرویی برایش بالا انداخت.
_میخوام از رفت و برگشتت به مهمونی گزارش لحظه به لحظه تهیه کنم!
نامی با تاسف نگاهش کرد.
_اگه انقدر بیکاری بگو یه کاری تو شرکت واسهت دست و پا کنم اینجوری سرت تو زندگی مردم نباشه.
احسان نیشخندی زد و با کیفش از جا بلند شد تا به سمت اتاق مهمان برود.
_لولهی آشپزخونهم ترکیده ،مجبورم یکی دو روزی اینجا بمونم تا درستش کنن. نترس از صبح تا شب سرکارم همه که مثل شما با سفارش ددی تو شرکت پادشاهی نمیکنن!
نامی سریع روی هوا بشکنی زد.
_بدو بگیرش جیمی!
احسان با حملهی جیمی چشمانش را گرد کرد و با تمام توان به سمت اتاق مهمان دوید و سریع در را پشت سرش قفل کرد.
_خیلی وحشی و انتقاد ناپذیری نامی!
نامی همانطور که فنجانها را از روی میز برمیداشت صدایش را بلند کرد.
_تخم داری یهبار دیگه راجعبه این قضیه با من شوخی کن میدم جیمی از جا بکَنتشون!
صدای خندهی احسان که بلند شد سرش را با تاسف تکان داد.
همه میدانستند بعد از سالها زحمتی که کشیده بود زیر پرچم عارف شهیاد بودن عصبیاش میکرد و احسان هربار با دست گذاشتن روی این موضوع اذیتش میکرد.
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
😊😊😊😊😊
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 117
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂😂 میشه من زن احسان بشم
احسان مال تو 😂
ممنون ندا بانو خیلی گلی🙏😍❤