رمان ماهرخ Archives - صفحه 6 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 87

        شهریار دلبرش را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید. – بودن تو هم توی زندگی سردم،  عجیب گرم و پرشوره…!     احساسات ماهرخ فوران شد. قطره اشکی از چشمش چکید. چگونه می توانست و دلش می آمد که از این مرد دست بکشد…؟!   با تمام وجود خدا را صدا زد و از

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 86

            -ماهرخ همونطور که داره از شما دوری می کنه،  به همون نسبت هم بهتون علاقه داره…!     شهریار با نگرانی نگاه رامبد کرد… -چی باعث این رفتارش میشه…؟!   رامبد عمیق و پر نفوذ نگاه شهریار کرد. -ماهرخ کودکی و نوجوونی نرمالی نداشته جناب شهسواری… ماهرخ یک ادم به شدت آسیب دیده ایه

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 85

          -چی میگی شهیاد…؟!   -دارم میگم بابام دوست داره کافی نیست برات…!   چشمان دخترک پر شد. دوست نداشت شهیاد را این گونه ببیند. این پسر انگار گذشته خودش بود ولی شهیاد خوشبخت تر از خودش بود.   -همیشه دوست داشتن کافی نیست…!   شهیاد چشم در حدقه چرخاند. -برام فلسفی حرف نزن ماهرخ… بابام

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 84

        شهریار جز به جز صورتش را از نظر گذراند. -من فقط حرفم رو زدم که بدونی سر تو شوخی ندارم ماهی…   و در میان بهت دخترک جلو رفت و دل تنگ لب روی لب های بی رنگ و خشک ماهرخ گذاشت.   با عشق بوسید و رفع دلتنگی کرد… ماهرخ غافلگیر شد اما بوسه داغ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 83

        نگاه جز به جز صورت دخترک کرد و با بسته بودن عسلی هایش قلبش مچاله شد. -فقط یه هفته نبودم نامرد…!     قامت راست کرد و کمی از تخت فاصله گرفت. – خدا لعنتت کنه مهراد که بود و نبودت همش شره…!!     یک ساعتی را در اتاق ماند و تنها دلبرکش را نگاه

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 82

        ترانه اخم کرد… -این چه حرفیه ماهرخ؟  شهریار یه ادم سرشناس و کله گنده هست که دشمن هم داشته باشه طبیعیه… خیلیا مثل مهراد هستن که نمی تونن موفقیت شهریار و ببینن…!       هیچ کس نمی دانست مهراد تا حد می تواند پست باشد. -آره خیلیا می تونن که مهراد هم جزوشونه اما او

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 81

        حاج عزیز به پسرش حق داد ولی…   -ماهرخ قرار نبود به حرف من گوش بده و بدتر با هر حرف من بیشتر لجبازی می کرد. اما این رفتن به نفع خودش بود….!     شهریار هاج و واج ماند. -چه نفعی اقاجون…؟!     -ماهرخ تنها نیست و اون دوستش پیششه… بعد هم موندن ماهرخ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 80

      ترانه با لبخندی ضربه ای به بازوی شهیاد زد: چطوری گل پسر…؟ مراحمی جانم… بیا تو که قهوه های ماهرخ خوردن داره…!     شهیاد حین نشستن روی مبل های تمیز شده، سری تکان داد: بله واقعا جدا از قهوه اش، دستپخت بی نظیری هم داره…!     ماهرخ دسته چمدانش را گرفت و سمت اتاق خوابش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 79

        -به نظرت بهش بگم، میزاره من برم…؟!   ترانه اخم کرد: یه جوری میگی انگار شهریار بعدش هم بفهمه، میزاره تنها زندگی کنی…!   -من یه عمره تنها زندگی کردم…!   -قبلا کسی به اسم حاج شهریار نبود ولی حالا…!   ماهرخ کلافه گفت: یه هفته صبر کردم تا وقتی نیست از عمارت برم…!    

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 78

        -آره… مگه مشکلی داره….؟!   -نه، نه اصلا خیلی هم عالیه…!     شهریار ماشین را کنتر رستوران نگه داشت و سمت صندلی عقب چرخید… ساکی از پایین صندلی برداشت و در برابر چشمان متعجب ماهرخ، ان را بهش داد و با چشمانی پربرق و مهربان گفت: امیدوارم بپسندی…!!!     ماهرخ حیرت زده و خوشحال

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 77

        شهریار بود. ماهرخ نگاهی به ترانه کرد و بعد تماس را وصل کرد. صدای بم و مردانه شهریار را دوست داشت…   -ماهی…؟!   اوایل از این اسم خوشش نمی آمد ولی بعدها…   -سلام… چیزی شده شهریار…؟!   شهریار دوست داشت مثل همیشه دخترک اذیتش کند و یک حاجی تنگ اسمش بگذارد ولی…   لبخندش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 76

      شهریار نمی دانست چه بگوید. مگر در گذشته چه اتفاقی افتاده بود…؟!     -مشکلش چی بوده…؟!   رامبد دستانش را در هم گره زد. نگاهی به بهزاد و سپس به شهریار کرد.   -حضور این اقا…     شهریار حرفش را قطع کرد. -بهزاد داداششه…!!!   رامبد لبخند زد: پس شما بهزاد خانی…؟!   بهزاد ابرویی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 75

        نصرت داخل ماشین نشست و شماره شهریار را گرفت.   شهریار انگار که گوش به زنگ باشد، سریع جواب داد: چی شد…؟!   نصرت نگاه دیگری به مجتمع انداخت… -آقا انگار خانوم و دوستشون رفتن پیش یه روانشناس…!!!   شهریار وا رفت. – روانشناس…؟! برای چی…؟!   نصرت متوجه جاخوردگیش شد. -اقا نمی دونم…!   -خیلی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 74

        دستی به سنگ قبر گلرخ کشیدم و با گلاب شستم… اشک هایم به اختیارم نبودند.   -سلام گلرخ، خوبی؟ من و نمی بینی خوش می گذره…؟!     نتوانستم آرام باشم. ارام بودن و کنترل کردنم سخت بود. با این حال من اگر نمی باریدم، بی شک فردایی هم برایم نبود.     پیشانی روی قبر

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 73

        نمی دانم چه شد اما جا خوردم… یک چیزی مثل حضور صنم ته دلم را خالی کرد و آزارم داد.   اخم ظریفی روی پیشانی نشست. خواستم عقب بکشم که شهریار متوجه شد. بوسه سریعی روی لبم کاشت و توضیح داد:  می خوام خیالم از بابت بودنت راحت باشه…!!!     دلیل مسخره اش وجودم را

ادامه مطلب ...