در کسری از ثانیه ها چشمان بهزاد به خون نشست. با دستانش پهلوی ترانه را چنگ زد و محکم فشرد. -چی گفتی…؟! ترانه رنگ باخت. او روی خشن بهزاد را ندیده بود و حالا خشم مرد و خدا به دادش برسد. ترانه حتی از…
شهریار خنده اش گرفت. دخترک پررو…! رو به صفیه گفت: صفیه خانوم لطفا یه غذای مقوی براش درست کنین، به زور آب قند نشسته و داره برام نطق می کنه… ولش کنم پخش زمین میشه…! صفیه چشم درشت کرد: لاجون شده آقا…! باید…
با حرف هایش حال ماهرخ را بدتر کرد که ناله ای از لبانش خارح شد و پر احساس و پر از خواهش نام شهریار را زمزمه کرد: شهر…. یار…! چشمان شهریار سرخ شده و پر نیاز به صورت ماهرخ خیره شد که از شدت نیاز…
-ماهرخ جان مادر بخور جون بگیری…! بشقاب را کنار زد. -وای ماه منیر حالم بد شد… نمی خوام دیگه سیر شدم… ماه منیر چشم غره ای رفت: خیلی هم خوبه، می دونی چقدر مقویه…؟! -ماه منیر به جان خودت از ابگوشت بدم میاد…!…
ماه منیر بود. زنی که بعد از مادرش تمام دنیا و عشقش بود… تمام دار و ندارش…! و تمام پناهی که به یکباره فرو ریخت و اوی چهارده ساله زیر بار سنگین کثافت کاری مهراد و مرگ گلرخ کمر خم کرد و مریض شد… دیوانه شد…
زن با دیدن دو مرد قد بلند و جذابی که پیش رویش دیده بود، چشمانش برق زد… با لوندی تابی به هیکل رو فرم و عمل کرده اش داد و گفت: چه دوستای جذابی داره مهراد…! شهریار کلافه بود و حرف های زن بدتر…
شهریار درمانده نگاه دختری کرد که باز هم با چشمانی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود. قلبش یک در میان می زد و نگران بود. دلبرکش چند ساعتی بود بیهوش شده و او داشت به جایش جان می داد. پشت دستش را بوسید و…
شهریار از همان پایین نگاه چشمان مهربان و روشن ماهرخ کرد. چقدر دنیا تفاوت بود بین آدمها… خوشحال بود که ماهرخ مال او شد هرچند به زور و اجبار… این دختر بودنش مانند هوا بود و نبودنش یک درد بزرگ… -قرار شده باهاش حرف بزنم…
صنم سرخ شد و از خشم، نگاه تیزی به شهریار کرد. این مرد چگونه جرات می کرد با اون بد حرف بزند….؟! اصلا این شهریار با ان مردی که می شناخت زیادی فرق داشت…! -اما من باهات حرف دارم…! خفظ ظاهر کرد تا غرور…
-چرا جواب تماس هام و نمیدی…؟! اخمی به صورت طلبکار ترانه کرد. -تو که فعلا سرت با بهزاد جونت گرمه…. انگار نه انگار که قبلا دوست من بودی…! ترانه دست دور شانه اش انداخت. – قربونت برم که اینقدر حسودی…! خب تو از…
ماهرخ ماند ترس درون چشمانش نشست. مرد از لای دندان های کلید شده اش با خشم غرید: امشب اونقدر چوب خطت پره که بهتره زبونت و تو دهنت سفت نگه داری وگرنه خودم دست به کار میشم و جوری ساکتت می کنم که دیگه…
-فعلا که بیشترین صدمه رو تو داری می بینی…! چشم بستم و سعی کردم ترس و نگرانی را از خود دور کنم. من قبل از آمدن به اینجا حالم خوش نبود. افکار منفی و حرف هایی که هیچ چیزی جز حال بدم نداشت، را با…
ماهرخ این روزهایم مانند ادمی بودم که نمی دانستم درست و غلط چیست… شهریار مهربانم هوایم را داشت و من را از محبت و نوازش هایش بی نصیب نمی گذاشت. می دانستم اگر بروم برای همیشه در حسرت نداشتنش می سوختم. قلبم درد می کرد.…
ماهرخ با اشتیاق خیره مرد بود و شهریار هم دست گریبان با افکار پریشانش… پشت دستش را نوازش وار روی گونه ماهرخ کشید و آرام به سمت لبانش آمد. با احساس در چشمان عسلی دخترک لب زد: اینکه چطور بی هوا ببوسمت…؟! و…
شهریار دلبرش را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید. – بودن تو هم توی زندگی سردم، عجیب گرم و پرشوره…! احساسات ماهرخ فوران شد. قطره اشکی از چشمش چکید. چگونه می توانست و دلش می آمد که از این مرد دست بکشد…؟!…