رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 101 5 (4)

1 دیدگاه
      در کسری از ثانیه ها چشمان بهزاد به خون نشست. با دستانش  پهلوی ترانه را چنگ زد و محکم فشرد. -چی گفتی…؟!     ترانه رنگ باخت. او روی خشن بهزاد را ندیده بود و حالا خشم مرد و خدا به دادش برسد.   ترانه حتی از…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 100 5 (4)

3 دیدگاه
        شهریار خنده اش گرفت. دخترک پررو…!   رو به صفیه گفت: صفیه خانوم لطفا یه غذای مقوی براش درست کنین، به زور آب قند نشسته و داره برام نطق می کنه… ولش کنم پخش زمین میشه…!     صفیه چشم درشت کرد: لاجون شده آقا…! باید…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 99 4 (4)

بدون دیدگاه
      با حرف هایش حال ماهرخ را بدتر کرد که ناله ای از لبانش خارح شد و پر احساس و پر از خواهش نام شهریار را زمزمه کرد: شهر…. یار…!     چشمان شهریار سرخ شده و پر نیاز به صورت ماهرخ خیره شد که از شدت نیاز…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 98 3.6 (7)

3 دیدگاه
        -ماهرخ جان مادر بخور جون بگیری…!   بشقاب را کنار زد. -وای ماه منیر حالم بد شد… نمی خوام دیگه سیر شدم…   ماه منیر چشم غره ای رفت:  خیلی هم خوبه،  می دونی چقدر مقویه…؟!   -ماه منیر به جان خودت از ابگوشت بدم میاد…!…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 97 4.5 (4)

بدون دیدگاه
        ماه منیر بود. زنی که بعد از مادرش تمام دنیا و عشقش بود… تمام دار و ندارش…! و تمام پناهی که به یکباره فرو ریخت و اوی چهارده ساله زیر بار سنگین کثافت کاری مهراد و مرگ گلرخ کمر خم کرد و مریض شد… دیوانه شد…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 96 4 (8)

1 دیدگاه
        زن با دیدن دو مرد قد بلند و جذابی که پیش رویش دیده بود، چشمانش برق زد… با لوندی تابی به هیکل رو فرم و عمل کرده اش داد و گفت: چه دوستای جذابی داره مهراد…!     شهریار کلافه بود و حرف های زن بدتر…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 95 5 (4)

3 دیدگاه
        شهریار درمانده نگاه دختری کرد که باز هم با چشمانی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود. قلبش یک در میان می زد و نگران بود. دلبرکش چند ساعتی بود بیهوش شده و او داشت به جایش جان می داد.     پشت دستش را بوسید و…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 94 5 (4)

2 دیدگاه
      شهریار از همان پایین نگاه چشمان مهربان و روشن ماهرخ کرد. چقدر دنیا تفاوت بود بین آدمها… خوشحال بود که ماهرخ مال او شد هرچند به زور و اجبار… این دختر بودنش مانند هوا بود و نبودنش یک درد بزرگ…     -قرار شده باهاش حرف بزنم…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 93 5 (4)

بدون دیدگاه
        صنم سرخ شد و از خشم، نگاه تیزی به شهریار کرد. این مرد چگونه جرات می کرد با اون بد حرف بزند….؟! اصلا این شهریار با ان مردی که می شناخت زیادی فرق داشت…!   -اما من باهات حرف دارم…!   خفظ ظاهر کرد تا غرور…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 92 5 (3)

بدون دیدگاه
        -چرا جواب تماس هام و نمیدی…؟!   اخمی به صورت طلبکار ترانه کرد. -تو که فعلا سرت با بهزاد جونت گرمه…. انگار نه انگار که قبلا دوست من بودی…!     ترانه دست دور شانه اش انداخت. – قربونت برم که اینقدر حسودی…! خب تو از…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 91 5 (3)

3 دیدگاه
        ماهرخ ماند ترس درون چشمانش نشست.     مرد از لای دندان های کلید شده اش با خشم غرید: امشب اونقدر چوب خطت پره که بهتره زبونت و تو دهنت سفت نگه داری وگرنه خودم دست به کار میشم و جوری ساکتت می کنم که دیگه…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 90 4 (8)

بدون دیدگاه
        -فعلا که بیشترین صدمه رو تو داری می بینی…!   چشم بستم و سعی کردم ترس و نگرانی را از خود دور کنم. من قبل از آمدن به اینجا حالم خوش نبود. افکار منفی و حرف هایی که هیچ چیزی جز حال بدم نداشت،  را با…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 89 5 (3)

بدون دیدگاه
        ماهرخ   این روزهایم مانند ادمی بودم که نمی دانستم درست و غلط چیست… شهریار مهربانم هوایم را داشت و من را از محبت و نوازش هایش بی نصیب نمی گذاشت. می دانستم اگر بروم برای همیشه در حسرت نداشتنش می سوختم. قلبم درد می کرد.…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 88 5 (4)

بدون دیدگاه
      ماهرخ با اشتیاق خیره مرد بود و شهریار هم دست گریبان با افکار پریشانش…     پشت دستش را نوازش وار روی گونه ماهرخ کشید و آرام به سمت لبانش آمد. با احساس در چشمان عسلی دخترک لب زد: اینکه چطور بی هوا ببوسمت…؟!     و…
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 87 5 (3)

3 دیدگاه
        شهریار دلبرش را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید. – بودن تو هم توی زندگی سردم،  عجیب گرم و پرشوره…!     احساسات ماهرخ فوران شد. قطره اشکی از چشمش چکید. چگونه می توانست و دلش می آمد که از این مرد دست بکشد…؟!…