نمیدونستم چیکار کنم.. تمام لحظاتی که منتظر آریا بودم جلوی چشمام نقش بست،از همون روز اولی که دیدمش و دلم لرزید،از همون روزی که از خودم روندمش و همون روزی…
. با صدای بدی افتادم روی زمین ولی اینا هیچکدوم برام مهم نبود.. یکی از پرستارا زیر شونمو گرفت و کشوندم به سمت در،نمیخواستم برم..نمیخواستم از پیشش برم. داد…